دختران خورشیدی

Image

معادل با تو خلقم کرد،

مساوی با تو می‌مانم.

بکن آویزه‌ی گوشت،

که بر حقم و انسانم!

در روستایی دور از شهر، دختری به نام بهار زندگی می‌کرد. او ۱۶ ساله بود و فرزند بزرگ خانواده. همراه با سه برادر، یک خواهر، پدر و مادرش، در خانه‌ای ساده و پر از محبت زندگی می‌کردند. بهار دختری خوش‌اخلاق، کوشا و باهوش بود که در میان خانواده و فامیل، به دلیل رفتار خوب و تحصیل‌کردگی‌اش شناخته می‌شد.

او دوستی به نام شبنم داشت که هم‌سن او بود و صمیمیت‌شان «زبان‌زد خاص و عام» بود. خانه‌های بهار و شبنم نزدیک هم بود و هر دو دختر، علاوه بر هوش و زیرکی، همیشه درگیر درس و تحصیل بودند. دغدغه‌های اصلی آن‌ها «چیزهایی ساده و پیش‌پاافتاده» بود: انتخاب لباس مناسب برای مکتب، خرید چادر، کتابچه، قلم و کیف. این‌ها برای بهار و شبنم مسایلی مهم به حساب می‌آمد.

بهار هم‌چنین علاقه‌ی زیادی به دوچرخه‌سواری داشت، اما چون هیچ‌وقت فرصت یادگیری آن ر ا  نداشت، در این زمینه تازه‌کار بود. هر روز وقتی از مکتب به خانه برمی‌گشت، شبنم به او کمک می‌کرد تا دوچرخه‌سواری یاد بگیرد. علاقه‌ی شدید بهار باعث شد که خیلی زود این مهارت را بیاموزد.

یک روز که پدر بهار به شهر می‌رفت، او از پدرش خواست که برایش یک دوچرخه بیاورد. پدر پس از لحظه‌ای سکوت، با عصبانیت گفت: «کدام دختر در فامیل ما دوچرخه‌سواری می‌کند که تو از من می‌خواهی برایت یکی بخرم؟ دختر بچه‌ها را ببین که چه کارهایی می‌کنند! به جای دوچرخه‌سواری، به کارهای خانه بپرداز. دیگر از این خواسته‌ها نکن، وگرنه حتی حق رفتن به مکتب را هم از تو می‌گیرم!»

این حرف‌ها به قلب بهار نشست. بغضی سنگین گلویش را فشرد و احساس کرد به‌خاطر دختر بودن، نمی‌تواند حتی خواسته‌های ساده‌اش را برآورده کند.

صبح روز بعد، شبنم به خانه‌ی بهار آمد تا او را برای رفتن به مکتب همراهی کند. وقتی بهار را دید که حال خوشی ندارد، پرسید: «چرا امروز مثل همیشه شاد و خندان نیستی؟» بهار سکوت کرد و هیچ پاسخی نداد. در مکتب هم تمرکز نداشت و در صنف به سختی درس‌ها را دنبال می‌کرد.

در زمان استراحت، شبنم به بهار گفت: «بیا در حیاط کمی قدم بزنیم.» هر دو از صنف بیرون رفتند. در گوشه‌ای از حیاط نشستند و بهار خیره به دخترانی شد که هم‌سن و سال خودشان بودند. آن‌ها با لبخند و شادی بازی می‌کردند. شبنم با لبخندی آرام پرسید: «بهار جان، کشتی‌هایت کجا غرق شده‌اند؟»

بهار اشک در چشمانش جمع شد و با بغضی که گلویش را فشرده بود، گفت: «شبنم جان، به‌خاطر این می‌گریم که من یک دخترم. نمی‌توانم کاری را که دوست دارم انجام دهم. نمی‌توانم چیزی که می‌خواهم داشته باشم، فقط به‌خاطر اینکه دختر هستم».

شبنم با تعجب گفت: «چه شده؟ چرا چنین حرفی می‌زنی؟»

بهار ادامه داد: «برای اولین بار از پدرم خواستم که یک دوچرخه برایم بخرد؛ اما او گفت به جای دوچرخه‌سواری باید کارهای خانه را یاد بگیرم. حتی گفت که به زودی نوه‌ی کاکایم از خارج می‌آید تا با من ازدواج کند.»

شبنم با چشمانی باز از تعجب گفت: «چه؟! تو هنوز خیلی جوانی که بخواهی ازدواج کنی!»

بهار با دست بر پیشانی‌اش زد و گفت: «همین است دیگر. به‌خاطر دختر بودنم، هیچ اختیاری ندارم.»

این داستان، تنها داستان بهار نیست. این واقعیت بسیاری از دختران افغان است که یا از سوی جامعه تحت فشار قرار می‌گیرند، یا در برابر خواسته‌ها و آرزوهای‌شان از سوی خانواده‌ها به چالش کشیده می‌شوند. دخترانی که مجبورند از اهداف و رویاهای خود دست بکشند، تنها به این دلیل که جامعه و خانواده‌شان برای آن‌ها چارچوب‌های محدود و سختی تعیین کرده‌اند.

ما قربانی مسیری هستیم که برای رسیدن به حق، آزادی و اهداف خود انتخاب کرده‌ایم. مسیری که بهایی سنگین از ما می‌گیرد. اما با تمام این دردها و چالش‌ها، ارزشمندترین چیزی که داریم امید است.

به زودی این تفکرات محدودکننده به حمایت تبدیل خواهند شد. ما دیگر تسلیم «این‌گونه خواسته‌ها و حرف‌ها» نخواهیم شد. بی‌عدالتی‌ای که به جرم دختر بودن در حق ما می‌شود، روزی از بین خواهد رفت. ما این حق را خواهیم گرفت.

زنان و دختران درست مثل خورشیدی هستند که هیچ‌گاه پشت هیچ ابری پنهان نمی‌مانند.

حمیده احمدی

Share via
Copy link