از خاک تا افقِ مهاجرت

Image

فردوس، جوان ۲۳ ساله‌ای از منطقه‌ی نیکپایِ ولسوالی دوشی ولایت بغلان است که در کوچه‌های خاکی و شلوغ اسلام‌آباد پاکستان به عنوان یک کارگر ساده در مهمان‌خانه‌ی کوچکی کار می‌کند. زندگی او، هم‌چون بسیاری از جوانان افغانستانی دیگر، به دلیل جنگ و نابرابری از مسیر آرزوها و رویاهایش منحرف شده‌است. فردوس که در سال‌های نه‌چندان دور، دانشجوی سال دوم رشته‌ی زراعت در دانشگاه بامیان بود، اکنون خود را در شهر غریبه میان خستگی و رنج روزمره، در انتظار یک معجزه می‌بیند؛ معجزه‌ای که شاید بتواند زندگی او و خانواده‌اش را از بی‌سرنوشتی و مهاجرت نجات دهد.

فردوس می‌گوید: در کودکی، وقتی در کنار خانواده‌اش در بغلان کار می‌کرد، به این باور رسیده بود که خاک زنده و سرشار از روح و جان است. او معتقد بود که زمین، با تمام آن‌چه که دارد، به انسان بازمی‌گردد؛ همان‌طور که گیاهان بهار از دل خاک می‌رویند. اما این بازگشت، نه برای او و نه برای سرزمینش رخ نداد. فردوس نتوانست در سرزمینش بماند، نتوانست به آن تکیه کند و از تبعیض و نابرابری نجات یابد. این تبعیض‌ها، به‌ویژه علیه هزاره‌ها، فردوس و خانواده اش را مجبور به مهاجرت کرد.

در افغانستان، او هم‌واره به عنوان یک هزاره با نابرابری روبرو بوده‌است. هویتش، نه فقط یک تفاوت نژادی، بلکه به‌نوعی اعلام خطر در جامعه بوده‌است. بسیاری از مردم، هزاره بودن را با شیعه بودن مترادف می‌دانستند؛ هرچند که فردوس و بسیاری از هزاره‌ها اسماعیلی هستند. این نژادپرستی و کلیشه‌های فرسوده، او را به سکوت واداشت؛ سکوتی که ریشه در ترس و ناامنی داشت. او حتی در جمع‌های کوچک و صمیمی هم نمی‌توانست آشکارا از هویتش صحبت کند. با آمدن طالبان، این تبعیض به اوج خود رسید و فردوس همراه با خانواده‌اش به سوی پاکستان فرار کردند.

او می‌گوید: مهاجرت به پاکستان، سفری ساده برای ما نبود. راه‌های پرپیچ و خم میان کوه‌ها، با خطرات و ناامنی‌های بسیاری همراه بود. جدا از این، برای فردوس، خطر واقعی در آینده‌ای نهفته بود که هیچ تضمینی برای بهبود آن وجود ندارد. او و خانواده‌اش، به امید به یک زندگی بهتر و امن‌تر، به سوی پاکستان رفتند؛ اما آن‌چه در انتظارشان بود، بحران‌های جدیدی بود. از نداشتن مدارک اقامتی تا تهدید مداوم به اخراج از کشور دوم.

اسلام‌آباد، برای فردوس نه تنها یک تبعید جغرافیایی، بلکه یک نوع تبعید روحی نیز بوده است. او در میان شهری که برایش بیگانه است، با دوگانگی‌های بسیاری روبه‌رو است. روزهایش در برزخی میان گذشته‌ای در افغانستان و آینده‌ای نامعلوم در پاکستان می‌گذرد. او در این شهر غریب و غریبه، نه تنها با فقر و ناامنی اقتصادی، بلکه با بحران هویتی نیز دست‌وپنجه نرم می‌کند. نمی‌داند که آیا روزی خواهد رسید که بتواند به زادگاهش برگردد یا بتواند به دانشگاهی که تحصیلاتش را نیمه‌تمام رها کره بود برود و درس‌هایش را تمام کند.

هر روز او با دستان پینه‌بسته‌اش، در میان کارهای روزمره‌اش به گذشته‌اش فکر می‌کند؛ به زمانی که در دانشگاه بامیان مشغول تحصیل بود. به رویاهایی که در سر می‌پروراند؛ رویاهایی درباره‌ی انکشاف کشاورزی و زمین‌های حاصل‌خیز در سراسر افغانستان، رویاهایی که می‌خواست از طریق آن به جامعه و مردمش کمک کند. او در تصور خود، بامیانی را می‌دید که با تلاش‌های او از فقر و مشکلات اقتصادی رها می‌شود؛ اما اکنون، این رویاها زیر فشار زندگی روزمره‌ی او کم‌رنگ شده‌ و دیگر کم‌تر به آن‌ها فکر می‌کند.

تنها امیدی که فردوس در دل دارد، به نهادهای بین‌المللی مانند سازمان ملل متحد است. او هر روز با دستانی که از خستگی به لرزش افتاده‌اند، از خدا می‌خواهد که شاید روزی این نهادها به وضعیت او و خانواده‌اش توجه کنند و او را از این بی‌سرنوشتی و برزخی که در آن گرفتار است، نجات دهند. او با ناامیدی می‌گوید که زندگی‌اش شبیه یک زندان است؛ زندانی که هیچ روزنه‌ای به سوی آینده ندارد.

فردوس، تنها نان‌آور خانواده است. او ۴ برادر و ۴ خواهر دارد و تمام چشم‌ها به او دوخته شده‌اند. مسئولیت سنگینی بر شانه‌هایش است؛ مسئولیتی که با گذر هر روز، سنگین‌تر و طاقت‌فرساتر می‌شود. او با خود فکر می‌کند که اگر روزی اخراج شود یا برایش اتفاقی بیفتد، چه بر سر خانواده‌اش خواهد آمد؟ این سوال، هر روز او را درگیر می‌کند و قلبش را از نگرانی و ترس می‌فشارد.

اما در عمق تمام این ناامیدی‌ها و رنج‌ها، فردوس هنوز به آینده‌ای بهتر امید دارد. او به خود قول داده که اگر روزی شرایط تغییر کند، اولین کاری که خواهد کرد، بازگشت به تحصیل و دانشگاه است. او هم‌چنان به زراعت و کشاورزی فکر می‌کند. آرزوی او بازگشت به بامیان است، جایی که بتواند دوباره در میان زمین‌های سبز و خاکی آن قدم بزند و رویاهای ناتمامش را به سرانجام برساند. این امید، هم‌چون فانوس  کوچک است که در دل تاریک فردوس می‌تابد و او را از فرو رفتن در ناامیدی کامل نجات می‌دهد.

زندگی فردوس، همانند زندگی بسیاری از جوانان افغانستان، حکایت از نسلی دارد که در میان جنگ، تبعیض و مهاجرت بزرگ شده‌اند. نسلی که هر روز میان گذشته‌ی پر از درد و آینده‌ی نامعلوم در حال حرکت‌اند. فردوس می‌داند که مسیرش دشوار است؛ اما هنوز به آینده امید دارد که شاید روزی، همین امید او را به مقصدی برساند که همیشه در جست‌وجوی آن بوده است.

عبدالواحد منش (بودا)

Share via
Copy link