سلام به آنکس که این نامه را میخواند و دریغها و رویاهای مرا میشنود.
من سهیلا اکبری، دختر ۱۵ساله از کابل هستم. در روزگاری به دنیا آمدهام که هنوز آرزوها در دل جوانه میزنند؛ اما دیوارهایی بلند جلویشان را میگیرند. از کودکی رویایم نویسندگی بود؛ اینکه قلمم روزی پژواک امید و افتخار برای خانواده و سرزمینم، افغانستان باشد. اما رویایم بیش از آنکه به واقعیت بپیوندد، زیر سایهای تاریک قرار گرفت.
سهونیم سال پیش، وقتی طالبان به قدرت رسیدند، همهچیز تغییر کرد. حق تحصیل، کار و حتی آزادی از دختران و زنان ربوده شد. دخترانی مثل من که میخواستند به آیندهی روشن برسند، حتا از حق سادهی مکتبرفتن محروم شدند. ناگهان دنیایم فرو ریخت و دیگر امیدی باقی نمانده بود. حس میکردم که در دریایی از غم غرق شدهام، جایی که دیگر برایم هیچ جایگاهی وجود ندارد.
هر روز میخواستم آزادانه بیرون بروم، بدون ترس از سرکوب یا دستگیری لباسی را که خودم انتخاب میکنم بپوشم؛ اما واقعیت چنین نبود. طالبان حتا دخترانی را که حجاب داشتند به بهانههای مختلف میبردند، و بسیاری از آنها دیگر بازنگشتند. شکنجه و ترس بر زندگی سایه انداخته بود.
بارها شد که از خودم پرسیدم: آیا دختر بودن جرم است؟ چرا باید به خاطر دختر بودن از زندگی عادی محروم شوم؟ چرا نمیتوانم مثل همه برای خودم تصمیم بگیرم؟ آیا ما انتخاب کردهایم که دختر یا پسر به دنیا بیاییم؟ اگر نه، چرا باید جنسیتمان مایهی رنج یا محدودیت باشد؟
این روزها میبینم که خانوادههایمان از ما به عنوان «ناموس» خود محافظت میکنند، نه به خاطر وجود ما، بلکه به خاطر آنچه که به عنوان یک ارزش اجتماعی برایشان تعریف شده است. حتی وقتی نگران ما هستند، همیشه نمیدانیم که این نگرانی از دلسوزی واقعی است یا فقط از ترس از دست دادن «ناموس»…؟
هر روز که میگذرد، اوضاع بدتر میشود. زنانی که روزی با لبخند زندگی میکردند، امروز در خانهها غمگین و خاموش نشستهاند. وقتی به آینده فکر میکنم، نمیدانم اگر بخواهم صدایم را بلند کنم، کسی خواهد شنید یا مثل همیشه صدایم خاموش میشود؟
دلم نمیخواهد روزی را به یاد بیاورم که مکاتب برایمان بسته شدند. نمیخواهم دخترانی را به یاد بیاورم که اشک میریختند و از خود میپرسیدند: «جرم ما چیست؟» چرا باید دختربودن به معنای نداشتن حق تحصیل باشد؟
گاهی فکر میکنم همهچیز تمام شده است؛ اینکه دیگر امیدی نیست، فردایی نیست. اما بسیار زود تکان میخورم و به خود میآیم: من نمیتوانم تسلیم شوم. نمیتوانم آیندهام را فقط به تاریکی بسپارم. من باید برای فردای بهتری که آرزو دارم، بجنگم؛ حتی اگر این مبارزه سخت باشد.
من خستهام، اما از روزی که به توانمندیهای خود آشنا شدهام، به خوبی حس میکنم که هنوز رویایم زنده است. میبینم که از دل این تاریکی، نور امیدی میتابد. باور دارم که این شرایط هم میگذرد و روزهای روشن خواهند آمد. هرچند امروز ناامیدم، اما فردا قویتر خواهم بود. من خودم دنیایم را خواهم ساخت؛ دنیایی که در آن دختران آزادانه به رویاهایشان دست مییابند.
من میافتم؛ اما دوباره بلند میشوم. دختران زیادی را میبینم که در کنارم هستند و درست مثل من، همینگونه فکر میکنند. شاید نه امروز، شاید نه فردا؛ اما روزی خواهیم ایستاد و با افتخار به گذشتهی مان نگاه خواهیم کرد. من، سهیلا اکبری، دختری که از دل سختیها برخاست، رویاهایم را به حقیقت تبدیل خواهم کرد.
نویسنده: سهیلا اکبری