اشاره: به دلیل مسایل امنیتی، عکس اصلی و مکان زندگی مصاحبهشونده، ذکر نشدهاست.
پس از روزها انتظار، ویزای پاکستان را دریافت کردم. باران نرمنرم میبارید و بوی دلانگیز خاک در هوا پیچیده بود. از آن شبهایی بود که انگار زمین و آسمان یکی شده تا حسرتهای مرا بیشتر کند. در آن هنگامه، دل من پر از درد و آشوب بود؛ دردی که از اعماق وجودم برخاسته، به تمام جانم سرایت کرده بود. از تهِ دل آرزو میکردم کاش این اتفاق نمیافتاد؛ اما به ناچار لحظهی خداحافظی با زادگاه، سنگینتر از آن بود که بتوانم تصورش را کنم. ترسی در وجودم خانه کرده بود؛ آیا این آخرینباری است که این خاکِ آشنا را میبینم؟ آیا دیگر هرگز صدای آشنای بادهایی که از کوههای بلند میوزد، گوشم را نوازش نخواهد داد؟
دو سال بود که از درس و مکتب بازمانده بودم. از روزی که گروه طالبان دروازههای مکتب و دانشگاه را به روی ما دختران بستند، سوالهای بیپاسخ زیادی بر سرم سنگینی میکرد؛ چرا باید دختران از حق تحصیل محروم شوند؟ در کدام باور یا مذهب نوشتهاند که زنان نباید بیاموزند؟ این تبعیض عریان دردی بود که هر روز بیشتر در جانم ریشه میدواند.
پدر سالخوردهام در پاکستان بود. من محرمی نداشتم و تنها بودم. این هراسم را بیشتر میکرد که مبادا طالبان نگذارند، بدون محرم از مرز رد شوم. تنها مامای مادرم بود که قبول کرد ما را برای گذر از مرز همراهی کند.
در میان بغض و اشک، وسایلم را جمع کردم. لباسها و چند جلد کتابی که توانسته بودم از دید طالبان مخفی کنم، با خودم برداشتم. دلتنگی، مثل باری سنگین، روی شانههایم نشسته بود. وقتی به مرز رسیدیم، صفهای طولانی و خستهکنندهای آنجا وجود داشت. چهرههای اطرافیانم پر از ناامیدی بودند. در این صفهای طولانی، مسافرین زیادی ایستاده بودند که هرکدام داستانی از درد و آوارگی را با خود حمل میکردند؛ یکی بیمار بود و برای درمان راهی آنسوی مرز میشد، دیگری برای یافتن کار، و دیگری مثل من برای گریز از سرنوشت تاریک در صف ایستاده بودند.
طالبان با نگاههای سرد و بیروح بر صفها نظارت میکردند. نگاههای تحقیرآمیز و گاه پر از خشمشان، هر لحظه جانمان را به لرزه میآورد. یکی از مسافرین به خاطر حمل وسایلی بیشتر از حد مجاز، مورد ضرب و شتم قرار گرفت و شلاق و زنجنیر های سنگین بر پشت و پهلوهایش کُفته شد. صدای فریادهایش هنوز در گوشم طنینانداز است که میگفت: «برای یک لقمه نان باید اینجا را ترک کنم…!» این صحنهها دردی عمیقتر از مهاجرت بر قلبم گذاشت. برای من خیلی دردناک بود که در زمان عبور از مرز هم باید زنجیر و شلاقهای وحشیانه بر پشت و پهلوی ما تازیده شود و هم بیش از حد تحقیر شویم.
نوبت ما که رسید، طالبان فقط اجازه دادند یک کیف کوچک ببریم. باقی وسایل را اجازه ندادند با خود انتقال بدهیم. احساس کردم مرز چیزی بیش از یک گذرگاه نیست؛ اما قفسی بود که انسانها در آن تحقیر و هویتشان لگدمال میشد. از آنجایی که ما نیز هزاره بودیم، طعم تلخ نگاههای تبعیضآمیز را بیشتر چشیدیم. در نهایت از مرز عبور کردیم. حس عجیبی داشتم. از یکسو، خیال میکردم آزاد شدهام، از سوی دیگر، دلم برای خاکی که پشت سر گذاشته بودم، خیلی تنگ شده بود. آزادی که اکنون تجربه میکردم، طعم تلخی داشت، زیرا معنای واقعی آن در سرزمینی بیگانه برایم گم بود.
مامای مادرم که تنها محرم من در این سفر بود، پس از رساندنم به این طرف مرز، برگشت. حالا من مانده بودم و دنیای جدید؛ شهری که هیچجایش برایم آشنا نبود. ما در منطقهی «صادقآباد» در اسلامآباد ساکن شدیم. در این شهر شلوغ و غریب، احساس میکردم در یک جزیرهی دور افتاده پرت شدهام.
روزها میگذشت و هرچه بیشتر با این شهر آشنا میشدم، حس تنهاییام بیشتر میشد. به یاد روزهایی میافتادم که در افغانستان، حتی در اوج مشکلات، هنوز امیدی به آینده داشتم. اما اکنون، در میان این بیگانگی، حتی نفس کشیدن نیز برایم سنگینی سخت بود.
چندی بعد، توانستم در «مکتب استقلال ملالی» ثبتنام کنم. پس از دو سال محرومیت از درس، بار دیگر قدم به وادی آموزش و کسب علم گذاشتم. این بازگشت به تحصیل، جرقهای از امید در دلم روشن کرد؛ اما فاصلهی زیادی که بین من و درس افتاده بود، همچنان در ذهنم سنگینی میکرد.
زندگی در مهاجرت، پر از چالشهای جدید است. پدر سالخورده و مادرم، با وجود سختیها، تلاش میکردند محیطی امن برای ما فراهم کنند؛ اما منابع مالی محدود و آیندهی نامشخص، همانند ابر تیره بالای سرمان سایه افکنده است. تمام امید ما، به سازمان ملل است که شاید روزی ما را به سرزمینی امنتر منتقل کند.
من ریحانهی ۱۸ ساله هستم که پیش از این در افغانستان قصد داشتم کارگاه خیاطی برای دختران سرزمینم بسازم و برای دختران و زنان دیگر صنفهای آموزشی برگزار کنم تا بتوانند از هنر خیاطی برای بهتر شدن زندگیشان بهره ببرند. اکنون، در این سرزمین بیگانه، رویایم این است که اگر حتی کوچکترین امکاناتی برایم فراهم شود، این کارگاه را راهاندازی کنم و فرصتی برای دختران مهاجر بتوانم ایجاد کنم.
من بدون هیچ برادری، همراه با یک خواهر شانزده ساله، پدر و مادرم زندگی میکنم. این فقدان، گاه چنان سنگین میشود که با چشمانی پر از اشک، حسرت داشتن یک برادر را میخورم. او میتوانست در این وضعیت نامناسب برای من و خانوادهام تکیهگاهی باشد.
با همهی این دردها، آوارگی مرا به مسیر جدیدی کشانده است. در میان این رنجها، توانستم کتابی با عنوان «شعلههایی در تاریکی» بنویسم. انتظار دارم که این کتاب را تکمیل کنم. نوشتن، برایم وسیلهای است تا به رنجهای زندگی معنا بدهم و داستانهایی که در این دوران سخت تجربه کردهام، روایت کنم.
آوارگی، اگرچه خانه و کاشانهام را از من گرفت؛ اما مرا به عمق خودم برد. یاد گرفتم که در این ظلمتکده، میتوان شعلهای روشن کرد؛ شعلهای که امید را زنده نگهدارم و رویاهایم را در میان سختیها بسازم. اکنون، در این سرزمین غریب، همچنان میجنگم. برای رویاهایم، برای آیندهی بهتر، برای روزی که شاید بتوانم به خاک مادریام برگردم و زندگی را در همانجایی که از آن ریشه گرفتهام، بدون هیچ ترسی ادامه دهم.
نویسنده: عبدالواحد منش (بودا)