هوا گرفته و ابری بود. درحالیکه ساعت ۹ صبح بود و مهِ غلیظی در هوا پراکنده بود، آسمان به نزدیکی شام میمانست. وارد صنف درسی شدم. بعد از سلام و احوالپرسی، حاضری را باز کردم و نام شاگردان را یکییکی میخواندم تا اینکه صدایی از میان جمع بلند شد: «استاد، نام مرا از حاضری حذف کنید.»
برای لحظهای گیج شدم. صدا از کجا آمد؟ نگاهم را در میان جمعیت گرداندم تا ببینم چه کسی چنین درخواستی کرده است. چشمم به زنی افتاد که نیمی از صورتش را با چادر پوشانده بود و نیمهی آشکار صورتش کبود و زخمی به نظر میرسید. پرسیدم: «میتوانم بدانم چرا؟»
زن که بهوضوح دستپاچه شده بود، بهآهستگی پاسخ داد: «استاد، شوهرم اجازه نمیدهد. امروز هم روز آخری است که میآیم.»
این را گفت و چادرش را بیشتر روی صورتش کشید. با تعجب گفتم: «چرا صورتت را میپوشانی؟ قبلاً که این کار را نمیکردی، و مردی هم اینجا حضور ندارد.»
او چیزی نگفت و سکوت کرد. اما با اکراه چادرش را کنار زد. با دیدن زخمها و کبودیهایی که نیمی از صورتش را پوشانده بود، لحظهای خشکم زد. نگاهش به زمین دوخته شده بود.
سکوت صنف را زنی دیگر شکست: «رویت را چی شده؟»
زن سرش را کمی بالا آورد. نگاهش خسته و آکنده از ترس بود. با صدایی لرزان گفت: «خسته شدهام از دروغ گفتن. خستهام از اینکه کارهای شوهرم را پنهان کنم. او مرا به هر بهانهای لتوکوب میکند؛ اگر کارش خوب پیش نرود، اگر غذایش را نپسندد، یا حتی اگر بچهها سر و صدا کنند.»
حرفهایش تمام نشده بود که اشک از چشمانش جاری شد. اما صدایش شنیده نشد؛ حتی اشکهایش را هم سریع پاک کرد. زنی که در کنار او نشسته بود، دستش را گرفت و با مهربانی گفت: «شوهر من نه سال پیش مرد. هر روز من و فرزندانم را شکنجه میکرد.»
صدای گریه فضای کلاس را پر کرد. زنان، یکی پس از دیگری، دست یکدیگر را میفشردند و دلداری میدادند. اما هیچکس به یادشان نیاورد که این حقشان نیست؛ هیچکس نگفت که آنها سزاوار چنین زندگی نیستند. تنها زمزمههایی از صبر و تحمل شنیده میشد؛ گویی این تقدیرشان بود و باید با آن کنار میآمدند.
در کشور من، زنان همیشه سرکوب، تحقیر و شکنجه شدهاند. گاهی از سوی پدر، گاهی از سوی برادران و گاهی هم از سوی شوهران. حقوق اولیهی آنها پایمال و زندگیشان به حاشیه رانده میشود. زخمها و اشکهای آن زن، زنی که برابر با شوهرش انسان است، برایم تلخ و دردناک بود. اما این ماجرا برایم غریب نبود؛ در جامعهی من، خشونت علیه زنان امری عادی است.
وقتی کودک بودم، صدای مرد همسایه که هر دو شب در میان همسرش را لتوکوب میکرد، از پشت دیوار خانهی ما شنیده میشد… نالههای زن و فرزندان آنها را هنوز به خاطر دارم؛ اما دیگر نمیخواهیم قربانی باشیم. نمیخواهیم سرکوب شویم، شکنجه شویم یا کمتر از مردان جلوه کنیم.
بدون در نظر گرفتن جنسیتمان، میخواهیم انسانهای کامل و مستقل باشیم. میخواهیم از ترسی که نسل به نسل به ما منتقل شده، رها شویم. امروز باید با صدای بلند بگوییم: «آموزش جرم نیست. زن بودن جرم نیست. اینها حقوق مسلم ماست، و ما این حقوق را خواهیم گرفت.
نویسنده: طاهره خادمی