زندگی پیش از سقوط
سمیه سعیدی، کارمند یکی از شرکتهای هوایی در میدان هوایی کابل بود. او می گوید: «قبل از سقوط زندگی آرام در کنار مادر و یک خواهرم در کابل داشتم. خواهرم نیز در این شرکت هوایی مهماندار بود و پیش از من در آنجا کار میکرد و منم استخدام شده بودم؛ ولی درسهای لازم را به صورت حرفهیی در آن بخش فرا میگرفتم» او اضافه میکند:« تازه زندگی ما جان میگرفت و به آیندهی خوبتر امیدوار میشدیم که همهچیز نابود شد. با آنکه کار کردن دختران در دورهی جمهوریت هم محدودیت هایی داشت و بسیاری از دختران و زنان بخاطر فرهنگ نادرست جامعه و دیدگاه مسلط مردسالارانه اجازهی کار نداشتند؛ اما به صورت عام میتوانستند درس بخوانند و یا کار کنند که ما نمونههایی از آن بودیم.»
روز سقوط جمهوریت تا رفتن از کابل
ساعت ۸ صبح بود و مثل همیشه آماده شدم که سرکار بروم. وقتی از خواب بیدار شدم، حس عجیبی داشتم؛ انگار چیزی داشت گلوی من را فشار میداد. حس دلتنگی تمام جانم را گرفته بود. بالاخره آماده شدم و از خانه بیرون رفتم. آهنگ مورد علاقهام را از لیست آهنگهای تلفنم پیدا کردم و به آن گوش میدادم. در مسیر پیادهروی سرک «گولایی دواخانه» قدم میزدم که یکباره متوجه شدم به ایستگاه تاکسیهای شهری در گولایی دواخانه رسیدهام. سوار یک تاکسی سفید شدم که با سوار شدن من، مسافران تاکسی پوره شد. در سِت پشت سر سه مرد نشسته بودند که از سقوط مزار حرف میزدند و از اینکه ممکن بود کابل همچنان سقوط کند نگران بودند. موتروان به شکل تمسخرآمیزی گفت: «کابل را کسی نمیتواند بگیرد، با این همه نیرو، با این همه آمادگی، هیچچیز هم نمیشود، چرت تان را خراب نکنید.» من در دلم آرام گفتم: «خدا کند همینطور که تو میگوی باشه.»
وقتی به میدان هوایی رسیدم، ساعت ۹:۳۰ پیش از چاشت بود. وقتی آنجا رسیدم و وارد صنف شدم، دیدم که همصنفیهای من مثل گذشته شور و شوق نداشتند و در صورت همه نگرانی عجیبی دیده میشد. همه با هم میگفتیم: «اگر طالب کابل را بگیرد، دیگر نمیتوانیم به درس ادامه بدهیم یا شاید اصلاً زنده نمانیم و سرنوشت همهی ما مرگ باشد.» استاد به صنف آمد و گفت: «بچهها، امروز درس نداریم، اوضاع کمی بههمریخته است و معلوم نیست چه میشود.» استاد با گفتن این جمله از صنف خارج شد. پنج دقیقه نگذشته بود که دروازه را با عجله باز کرد و گفت: «هرچه زودتر به خانههای خود برگردید که کابل سقوط کرده و طالبان به پلچرخی رسیدهاند.» خشکم زد و از ترس نمیدانستم چه کار کنم. دستهایم میلرزید و به سختی موبایلم را از کیفم کشیدم و به خواهرم زنگ زدم. از او پرسیدم که کجاست. بعد از دوبار تلاش، جواب داد و با گریه گفت: «هر جایی هستی زود بیا خانه و مواظب باش!»
من هم با عجله از صنف بیرون شدم. به سرک رسیدم و دیدم که همه در حال فرار بودند. همه دنبال هر موتری میدویدند که آنها را به مقصدشان برساند. من از ترس نمیدانستم چه کار کنم. یک دوستم با من بود، گفت: «سمیه، بیا تاکسی بگیریم.» در مسیر راه راننده موتر متوقف کرد و گفت: «پیشتر از این نمیروم، چون راهها بسته است.» مجبور شدیم پایین شویم و ادامهی راه را با پای پیاده به سمت خانه برویم.
در سرک هیچ موتری نبود، غیر از آدمهایی که یک تعداد برای دزدی و چپاول بیرون شده بودند و یک تعداد شان به طرف خانهی خود میرفتند. در سرک هیچ دختری دیده نمیشد و تنها دختری که در مسیر راه بود، من بودم. خیلی ترسیده بودم. گریه امانم نمیداد. با یک دستم چادر و با دست دیگر کیفم را محکم گرفته بودم. هر مردی که میگذشت، میگفت: «زودتر برو، وگرنه با این لباس و استایل چور میشی!» حرف آنها را نشنیده گرفتم و به مسیرم ادامه دادم تا اینکه صدای خانمی را از پشت سرم شنیدم که میگوید: «دخترجان، ایستاد شو! با این لباسها اگر کمی دیگر جلوتر بروی، حتما بلایی سرت میآورند.» انگار آن خانم فرشتهی نجاتم بود. حجابی که به تن خودش بود در آورد و به من داد. بعد گفت: «از من سن و سالی گذشته، کسی با من کاری ندارد. تو این را بپوش که اذیتت نکنند.»
بعد از تلاشهای زیاد و با پای پیاده ساعت ۲ بعد از ظهر نزدیکیهای خانه رسیدم. آن روز برابر با هفتم محرم بود که معمولا عزادران در این روز در کابل مراسم ویژهای در شهر برگزار میکنند. دیدم همه جا آرام است و همهی سقاخانهها بسته شده و صدای مداحی به گوش نمیرسد. هیچ زندهجانی در سرک دیده نمیشد که عادی در رفتوآمد باشد. به خانه رسیدم. دروازه را باز کردم و به عجله وارد خانه شدم. فشارم افتاده بود و توانایی انجام کاری نداشتم. مادر و خواهرم بانک رفته بودند تا پولی بیاورند. آنها هم گیر مانده بودند و نمیتوانستند به خانه برگردند. نگران آنها بودم که خواهرم زنگ زد گفت: «دروازه را قفل کن و به هیچکسی باز نکن تا ما نیامدیم.» ترسم دو برابر شد و گریه میکردم که چه بلایی قرار است سر ما بیاید. دوباره خودم را دلداری دادم و گفتم: «نه، هیچچیزی نمیشود. سمیه، تو قویتر از این حرفهایی.»
یک ساعت بعد، آنها هم با حال بد خانه رسیدند؛اما خواهرم گریه میکرد و میگفت که چهکار کنیم…. «اگر طالبان بفهمند که در یک خانه سه زن تنها است، حتما بلایی سر ما میآورند.» تنها چیزی که در آن لحظه به ذهنم رسید، این بود که هر چه مدرک کاری و دولتی داشتیم، با عجله همهی آنها را پاره کردم. بعضی از آنها را مادرم آتش زد تا اگر خانه را تلاشی کردند، نفهمند که ما کارمند میدان هوایی و دولتی هستیم. باز هم نگران بودیم. قبل از اینکه کابل سقوط کند، ما تصمیم داشتیم به ایران یا ترکیه برویم. اما طالبان به هیچکسی امان ندادند و ظرف چند ساعت در کابل زندگی میلیونها نفر را زیر و رو کردند.
ساعت ۶ عصر شد و خواهرم دنبال راهی برای بیرون شدن از کابل بود. چون من و خواهرم در یک شرکت هوایی کار میکردیم، خواهرم با رییساش برای کمک تماس گرفت. بعد از گفتوگوی آنها خواهرم گفت: «هر چه زودتر لباسهایتان رو بپوشید، باید میدان برویم که امشب یک پرواز ساعت ۸:۳۰ است. باید خودمان را به آن برسانیم.»
دستوپای خود را گم کرده بودیم. من همان لباس صبح را بر تن داشتم و مادرم حجاب خودش را پوشید. از خانه بیرون شدیم تا تاکسی پیدا کنیم. پیش هر کسی میرفتیم، حاضر نمیشد ما را تا میدان ببرند. میگفتند: «اگر طالب ببیند، هم شماره ما را میکشد و هم ما را.» در نهایت، یکی از همسایههای ما حاضر شد که ما را ببرد: «توکل به خدا میرویم، هر چه شد، اگر مردیم با هم میمیریم.»
حرکت کردیم. تا گولایی دواخانه خبری نبود. کمی پیشتر که رفتیم، پل کوته سنگی پر از طالبان و مردم عام بود که با هم درگیری داشتند. یکباره یکی از طالبان متوجه موتر ما شد و تفنگش را به سمت ما گرفت و با عصبانیت گفت: «ایستاد شو!» موتروان گفت: «نترسید، فقط چیغ نزنید که اینها مشکوک میشوند.» اما من که هیچوقت طالب را از نزدیک ندیده بودم و فقط اخبار کشتار و انتحارشان را شنیده بودم، چطور میتوانستم از آنها نترسم و چیغ نزنم؟ همین که چهار طالب نزدیک موتر شدند، من شروع به چیغ زدن و گریه کردم. صدای شلیک آمد و طالب گفت: «همینجا ایستاد شو!» و رفت. به محظی که طالب از ما دور شد، راننده با سرعت از ساحه دور شد و اینگونه زندگی ما را نجات داد.
ساعت ۷:۳۰ شام به میدان هوایی رسیدیم. هوا تاریک شده بود. با عجله خود را به دفتر رساندیم. آنجا همهی همکاران ما جمع؛ اما نگران بودند. یک پولیس آمد گفت: «یونیفورمهایتان را در بیاروید که طالبان نزدیک میدان هوایی است. همه ترسیده بودیم تا اینکه اسم چند نفر را خواندند که بیایند. پروازشان آماده بود. ما هم با عجله بیرون شدیم و به سمت طیاره دویدیم. با یک صحنهی دلخراش مواجه شدیم. چند صدمتر دور تر از طیارهی ما، یک طیارهی بزرگ کامایر به مقصد ترکیه پرواز داشت. مردم به آن طیاره هجوم برده بودند و اسرار داشتند که آنان را انتقال دهد.
وقتی به طیاره رسیدیم، همینکه سوار شدیم، ده دقیقه بعد پرواز کرد. آن زمان، گویا قلبم از جایش کنده میشد. با گریه از آسمان به کابل نگاه کردم و با یک دنیا حسرت و آرزو خداحافظی کردم و به آلمان رفتیم.
زندگی در آلمان و چالشهای آن
زندگی در آلمان برای من سفری میان دو دنیاست؛ دنیای گذشته که از آن رانده شدهام، و دنیای آینده که باید برایش بجنگم. هنوز هم امید دارم که روزی به کابل برگردم، حتی اگر آن کابل دیگر همان کابل قدیمی نباشد.
ظاهر شهر های آلمان زیباست؛ اما درونش تهی از احساس و سرد و خشک است. زندگی در آلمان در ابتدا برایم شبیه یک خواب بود. همیشه آرزو داشتم روزی در کشوری مثل آلمان زندگی کنم؛ اما حالا میان برزخی گذشته و آینده گیر کرده بودم. آینده برایم مبهم و نامعلوم است. وقتی به این سرزمین رسیدم، همه چیز متفاوت به نظر میرسید؛ سرکهای پرجنبوجوش، ساختمانهای منظم و بلند، مردمی که در سکوت و نظم خاص خودشان حرکت میکردند.
خانهای که در آن زندگی میکردیم. یک آپارتمان ساده بود که بوی سردی و غریبی میداد. هر شب قبل از خواب، ساعتها به سقف خیره میشدم و به کابل فکر میکردم؛ به خانهیمان، به کوچههای شلوغ، به صدای مداحیهای محرم، به تمام چیزهایی که انگار یک عمر از آنها دور شده بودم. خاطرات، مثل فیلمی بیپایان، از جلوی چشمانم عبور میکردند و هر بار، بغضی سنگینتر گلویم را فشار میداد.
برایم اولین چالش زندگی در آلمان زبان بود. هر جا که میرفتم، حس میکردم در میان مردم بیگانه گم شدهام. برای یادگیری زبان آلمانی زمان زیادی را سپری کردم؛ اما هرقدر تلاش میکردم، باز هم احساس میکردم از دیگران خیلی عقب هستم. آلمانیها مردم مهربان اند؛ اما این مهربانی برای من که در درون خود غریبه بودم، کمتر تسلیبخش بود.
بعد از مدتی، برای پیدا کردن شغل اقدام کردم. در اینجا، شغل برای پناهجویانی مثل من آسان نبود، مگر اینکه کارهای سخت و طاقتفرسا را قبول میکردم. نیاز به استقلال مالی مرا مجبور به پذیرش هر شغلی میکرد. هر شب با خستگی به خانه میرسیدم و زیر لب میگفتم: «من کجای زندگیام؟ آیا واقعاً به جایی رسیدهام، یا سقوط کردهام. من میان صعود و سقوط گیر کردهام. هنوز نمیدانم این مهاجرت اجباری برای من سقوط است و یا صعود؟
عبدالواحد منش (بودا)