در گوشهای مظلومانه نشسته بود و خیره به آسمان و ستارههای آن نگاه میکرد. قطرههای اشک همچون دانههای مروارید از گوشهی چشمانش میغلتیدند. کنارش نشستم و با لحن آرامی گفتم: «خیلی هم جدی نگیر.»
نگاهی بلند و پر از نکوهش سویم انداخت و دوباره چشم دوخت به ستارهها. با آه سوزناکی که از اعماق قلبش برخاسته بود، گفت: «چگونه؟»
اشکهایش همچنان جاری بود و سکوتی عمیق بر فضا حاکم شد. او تمام توانش را جمع کرده بود تا بتواند سخن بگوید. وقتی بالاخره لب به سخن گشود، شروع به روایت دردهایش کرد.
گریههایش همچون باران بهاری از چشمانش سرازیر میشد. با صدایی پر از درد و ناامیدی گفت: «مگر نظم جهان برهم میخورد اگر من پسر بودم؟»
این جمله همچون پتکی بر قلبم فرود آمد و به شدت مرا تحت تاثیر قرار داد. مبهوت به او نگاه میکردم و سخنی برای گفتن نداشتم. نالههایش افکارم را پاره کرد و او ادامه داد: «کاش زودتر بمیرم!»
این جمله ضربهای به ذهنم بود که شکنجهام میکرد.
او از وضعیتش گفت که به مدت بیش از سه سال، جملهی همیشگیاش این بود: «چطور کنم؟» خستگی در وجودش موج میزد، خستگیای که از همهی ما بیشتر بود. او دیگر از خودش نفرت کرده بود، چرا که تمام این خستگیها را در درونش میریخت و با لبخندی ساختگی میگفت: «من خوبم.»
به یاد دارم که پیش از این، زمانی که کودکی بود، به من گفته بود: «وقتی اسم طالبان را میشنیدم، فکر میکردم آنها فوراً سر کسی را از تنش جدا میکنند.» من با تبسمی مصنوعی گفتم: «پس آنقدرها هم بد نبودند، که…» ولی اشتباه کردم.
خشم او برانگیخته شد و مظلومیتی که همیشه سعی میکرد پنهان کند، آشکار گشت. گفتم: «کاش همانطور میبودند. کاش اولین طالبی که دیدم، سرم را از تن جدا میکرد. حداقل آنگونه یکبار میمردم.»
آهی عمیق کشید و گفت: «هیچ میدانی در این سه سال چگونه نابود شدم؟ با دیدن چهرههایشان، با شنیدن صدایشان، با هر نگاه سنگین و آلودهی شان و با هر سکوتی که پس از شنیدن هر فرمانشان کردند و کردیم.»
او ادامه داد: «حالا هم شدهام سربار خانوادهای که میخواهند هرچه زودتر از دستم خلاص شوند و وادارم میکنند به ازدواج با کسی که حتی یکبار هم ندیدهام. کاش میتوانستند درکم کنند و بدانند که چه میکشم.»
این بود تمام سخنانش. دختری که چهار سال پیش به دانشکدهی حقوق و علوم سیاسی راه یافته بود و اگر همهچیز به روال عادی پیش میرفت، حالا باید فارغالتحصیل میشد. اما امروز او با هزاران حسرت تن به ازدواج اجباری داده است. دیگر نه توانی برایش باقی مانده، نه امیدی، نه اشتیاقی، نه آرزویی و….
ما تلاش میکنیم که قوی بمانیم و به راه رسیدن به اهدافمان ادامه دهیم؛ اما نمیتوانیم از هزاران دختری که امید خود را از دست دادهاند و تسلیم سرنوشت شدهاند، چشم پوشی کنیم.
نویسنده: لطیفه رفعت