مادرم؛ کلید رویاهایم

Image

روزی خوبی بود. کلاس تقریبا تمام می‌شد که صدای فریادی را شندیم. دیگر از خود بی‌خود شده بودم. فریاد می‌زد: «فرار کنید، فرار کنید!» از محوطه‌ی کورس بیرون آمدیم. دیدم استاد با حالتی شوک‌آور وارد شد و گفت: «فرار کنید، طالبان کشور را تصرف کرده‌اند.» وقتی بیرون بودم، دیدم که سراسیمه در میان مردم شایعه شده است. مردم همه در تلاش بودند تا جایی برای پنهان شدن پیدا کنند.

وقتی به خانه رسیدم، همه فامیل شوکه بودند. می‌گفتند: «چی بکنیم؟ این دخترها و بچه‌های خود را کجا پنهان کنیم؟ آیا باید تونلی بسازیم و در زیر زمین پنهان شویم؟ چه می‌شود؟ خداوند کمک کن بر حال ما مسلمان‌ها!» شب شد و طیاره‌های زیادی در آسمان در حال رفت و آمد بودند. چه شده است؟ آیا جنگ در راه است؟ 

روزها با ترس گذشت. بسیاری از مردم برای نجات جان خود و فرزندان‌شان مردند. اکثر مردم در بال‌های طیاره‌ها نشسته بودند و تنها خواسته‌ی‌شان این بود که جان‌شان را نجات دهند.

مکاتب و دانشگاه‌ها به روی دختران بسته شد. دختران باید «تا امر ثانوی» منتظر می‌ماندند تا تصمیمی درباره‌ی رفتن آن‌ها به مراکز آموزشی گرفته شود. دختران از کار و تحصیل باز ماندند و با ناامیدی کامل، تعداد زیادی از آن‌ها خودکشی کردند. رسانه‌ها و نشرات بسته شدند. مردم به تنگ آمده بودند.

بلاخره دختران زیادی دست به اعتراض زدند، اما با رفتار نامناسب از طرف حکومت مواجه شدند. حالا سه سال می‌گذرد. هیچ‌گاه فکر نمی‌کردم که بتوانم چنین روزی را تجربه کنم.

حالا دختری شده‌ام که نماد قدرت و شجاعت است. وقتی خودم را می‌بینم، به یاد روزی می‌افتم که با دکتر شکردخت جعفری در مورد توان‌مندسازی صحبت می‌کردم. خیلی روز خوبی بود. او با چهره‌ی خندان و صدای دل‌انگیز از امید و آرزو صحبت می‌کرد. حس کردم به آرزوهایم رسیده‌ام. او تنها الگویی برای من در زندگی شد.

حالا از گذشته‌ها خیلی تلاش می‌کنم. قوی‌تر از گذشته گام بر می‌دارم. حالا بهترین دانش‌آموز صنف خود می‌شوم. حالا می‌دانم که کی هستم. وقتی در مورد دکتر تحقیق کردم، دیدم که چقدر مشکلات سخت را پشت سر گذاشته است. حالا او یکی از بهترین پزشکان جهان به شمار می‌رود. همه‌ی مردم او را دوست دارند. وقتی به زندگی‌اش فکر می‌کنم، می‌بینم که از میان مشکلات و سختی‌ها عبور کرده و حالا به جایی رسیده است که حتی خود او روزی تصور آن را نمی‌کرد.

بیایید مانند او قوی باشیم تا این جهان را به جایی والاتر و مفیدتری تبدیل کنیم.

در گوشه‌ای از خانه نشسته بودم. در حال نوشتن کار خانگی انگلیسی خود بودم. تمرکز بر مرور درس‌ها هم داشتم که یک‌باره صدا آمد. فریاد مادرم را شنیدم. ترسیدم. دنیایم تاریک شد. حس کردم همه‌چیز متوقف شده است. رفتم. قلبم تند تند می‌زد. دیدم مادرم در وضعیتی قرار دارد که نمی‌توانم توصیف کنم. خیلی مریض بود.

به بیمارستان رفتیم. با گریه دویدم و فریاد زدم: «کمکم کنید! لطفاً مادرم را نجات بدهید!» پزشکان با عجله آمدند. مادرم را به اتاق عاجل بردند. ساعت‌ها گذشت. خبری نمی‌شد. ناگهان امیدم بیشتر شد. حالم خوب نبود. همه‌ی ما در دهلیز شفاخانه منتظر و سرگردان بودیم. همه دست به دعا بودیم: «خدایا خودت او را نجات بده. ما جز تو کسی را نداریم.»

خیلی گریه می‌کردم. چشمانم از حدقه بیرون آمده بود. آنقدر گریه کردم که چشمانم سرخ شده بود. همان لحظه که گریه می‌کردم، پزشکان با عجله به سمت اتاق مادرم رفتند. بدتر و بدتر شدم. همان لحظه ضعف کردم. بعد از آن بیدار شدم و دیدم که هنوز هیچ تغییری حاصل نشده است. بیرون آمدم. چشمانم ضعیف شده بود. درست نمی‌توانستم ببینم. کسی با لباس سفید به سمت من آمد. گفت: «چرا بیرون ایستاده‌ای؟ باید روی تخت باشد.»

پزشک گفت: «مادرت به هوش آمده است. زن قوی‌ای بود.» با خوشحالی به سمت اتاق رفتم. خوابیدم. زمانی که بیدار شدم، دیدم مادرم زنده است. با خودم گفتم: «من هم روزی پزشک خواهم شد تا مادرم و مادران دیگر را نجات بدهم. خدایا از تو بابت همه نعمت‌هایت تشکر می‌کنم.»

نویسنده: فرشته فقیری

Share via
Copy link