چهار خانهی خیلی کوچک چادری، ضعف چشمانم را دو برابر کرده بود. لرزیدن پاهایم که مطمئناً از سرما نبود، در حجم وسیع آن چیزی که در سر داشتم و تمام بدنم را پوشانده بود؛ همچون ماهی که در تور گیر کرده بود، بال بال میزدم. دنبالهی درازش خاکهای کوچه را با خود میآورد. خیلی غریبتر از هر مهاجری در کشور خودم آواره، سرگردان و ژولیده شده بودم. زیر چادری که در دست چپم داشتم، کیفم را محکم گرفته بودم که محتویات آن کتاب، کتابچه، قلم و… بود.
کوشش داشتم چیزهایی را که در دست داشتم پنهان کنم و در سردرگمی عجیبی قرار داشتم. شاید به سمت اماکن درسی میرفتم؛ حالا مکتب بود یا مرکز آموزشی، نمیدانم. اما خیلی عمیق درک کردم که آن کوچههای امن دیروز، امروز مرا به وحشت میاندازند. آهای منم! چرا بیگانگی میکنید! این منم! همان که در دل شما با دوستانش توپ بازی میکرد. چرا امروز مرا یاری نمیکنید؟ داشتم از کوچههای سرد، طولانی و تاریک با سرعت عبور میکردم.
به جای یونیفورم سیاه و سفیدم، این چیست که بر سر دارم؟ هرزگاهی زیر پاهایم میشد، اما تمرکز اصلیام فقط رسیدن به مکتب بود.
من به مکتب رسیدم، ولی این چه صحنهای است که میبینم؟ صحنهای که قبلاً شاهد آن نبودم.
دروازهی مکتب بسته است!
برگ گلهای پژمردهی ذهنم همه ریختند. من چه کار کنم؟ اگر مکتب نروم، کجا بروم؟ از چه طریق به رویاهایم برسم؟
دختری بودم که از اوان کودکی شوق درس و تحصیل داشتم. بعضی همسن و سالهایم به هنرهای دستی مهارت داشتند، اما تمرکز اصلی من فقط درس بود و میگفتم: «قرار است درس بخوانم و از طریق آن یک نظامی شوم.» پس تمام وقتم را صرف علم کردم و از هنرهای دستی دور ماندم.
به ناچار راهی خانه شدم. در راه با دو مرد سر خوردم که داشتند پچ پچ میکردند. گوشهایم را تیز کردم تا صدای آنها را بشنوم. آنها در مورد من صحبت میکردند و میگفتند: «چطور دخترک تنها بدون محرم در کوچهها قدم میزند؟ انگار از جان خود سیر آمده است؟»
به راهم ادامه دادم که ناگهان از پشت سرم کسی فریاد زد: «همان جا ایستاده شو!»
به عقب نگاه کردم. مردی را با قد بلند، لاغر، گندمی چهره که صورتش میان ریش و موهایش نهان بود، دیدم. ترسیدم و سرعتام را بیشتر کردم. او همچنان تند تند میآمد. من شروع به دویدن کردم. داشتم میدویدم که پایم به سنگی برخورد کرد و به زمین خوردم. همانجا بود که رشتهی خوابم پاره شد و من بیدار شدم.
در دل شب، افکارم دوباره مرا احاطه کردند.
اکنون تقریباً سه سال است که من و تمام دختران از تعلیم و تحصیل محروم ماندهایم. خواب و کابوسهای گوناگون زنجیر بر پاهایم میزنند. شاید به اجبار چادری بپوشم که تا حالا تجربهاش را نداشتم. شاید دیگر نتوانم لذت قدم زدن در بازارهای شلوغ را بچشم. شاید دیگر نتوانم خوابی راحت داشته باشم. البته این چند وقت خواب راحتی هم ندارم.
کاش یک نفر این خواب مرا تعبیر کند و مرا از آشوب نجات دهد. بگوید این صحنهها چندی دیر نخواهد پایید. تو با خیال راحت با یونیفورم سیاه و سفید راهی مکتب خواهی شد.
آن چادری را فراموش کن!
آن در بسته مکتب را فراموش کن!
آن دو مرد در کوچه را فراموش کن!
آن بیگانگی کوچه را فراموش کن!
آن دویدنهای تو را فراموش کن!
آن مردی که تو را تعقیب میکرد فراموش کن!
و بگوید، همین قدر بود، دیگر آزادی
فقط…!
این سه سال را فراموش کن!
نویسنده: زهرا علیزاده، تیام