ذهنم مشغول بود و در حال تحلیل رمانی که شب گذشته خوانده بودم. مدام به این فکر میکردم که چرا نویسنده نام رمانش را «سکوت یخ زده» گذاشته است و انگیزهاش از این انتخاب چه میتواند باشد. رمان جالبی بود و در بخشی از آن، زندگی دختری به تصویر کشیده شده بود که با تمام مشکلات زندگیاش مبارزه میکرد و حاضر نبود در برابر سختیها تسلیم شود. همینطور که اتفاقات رمان را در ذهنم مرور میکردم، در کوچههای نزدیک خانهام قدم میزدم که ناگهان متوجه شدم از مسیرم منحرف شدهام و وارد راهی جدید شدهام. این اتفاق عجیب بود، چون هرگز چنین چیزی برایم نیفتاده بود. خواستم مسیرم را ادامه دهم تا ببینم این راه چه هدفی دارد و مرا به کجا میبرد. پس آهسته آهسته به قدم زدنم ادامه دادم تا اینکه ازدحامی مقابل مسجد توجهم را جلب کرد و به سمت جمعیت رفتم.
در میان جمعیت، مردی پیر، فرسوده و ضعیف را دیدم که مردم دورش جمع شده بودند و ازدحامی بزرگ ایجاد کرده بودند. کنجکاو شدم و بلاخره توانستم بفهمم که پسرش او را صبح زود از خانه بیرون کرده بود. به دلیل ضعف و کهولت سن، مرد بیچاره در جوی کنار مسجد افتاده و تمام بدنش یخ زده بود. با وجود این وضعیت، چشمان عسلیاش پر از اشک بود و در میان جمعیت به دنبال کسی میگشت. ناگهان دیدم که نگاهش ثابت ماند و برق خوشحالی در چشمانش نمایان شد. زن جمعیت را کنار زد و دوان دوان به سمت پیرمرد آمد و او را در آغوش کشید و با تمام توانش گریه میکرد. بله، او دخترش بود.
پس از اینکه ماجرا را جویا شدم، دخترش سر پدر را به آغوش کشید و او را بوسه باران کرد. سپس با کمک مردم، پدرش را داخل کراچی گذاشت و چادرش را به کمرش بست. با چشمان گریان به سمت خانهاش حرکت کرد و رفت.
پس از رفتن او، مردم در موردش حرفهای قشنگی زدند که: «خوشا به حال پدری که چنین دختری دارد.» و در همان لحظه بود که من معنای این جمله را به خوبی درک کردم: «تابلوی مردانگی لایق هر دیواری نیست، باید بگردی تا بفهمی مرد کیست»
نویسنده: راحله اکبری