امروز صبح، سردی زمستانی در خانهی ما نفوذ کرده بود. آفتاب با ناز و کرختی از پنجرهی خانهی ما به داخل میتابید. نرمی و مهربانی نور آفتاب را بر روی پوست بدنم حس میکردم. در گوشهای از اتاق، روبهرویم، مادرم نشسته بود. او با چهرهی پرچین و چروک و چشمانی پر از درد زندگی، به من خیره شده بود. مادرم یک زن هزاره است. قیافهی هزارگیاش به نظرم هم زیباست و هم حامل یک درد سنگین تاریخی. از او خواستم که داستان زندگیاش را برایم بگوید. چند روز است که اصرار میکردم تا لب باز کند. امروز بالاخره حاضر شد به خواستهام پاسخ مثبت دهد. آنچه مینویسم، صورت بازنویسیشدهی قصهی مادرم است؛ قصهای از پشت پرده که تاکنون از آن بیخبر بودهام.
مادرم گفت: «دخترم، وقتی من همسن تو بودم، تمام آرزوهایم از بین رفته بود. تو حالا هفده سالهای. من وقتی به سن هفده سالگی رسیدم، تو به دنیا آمده بودی. قبل از تو فاطمه به دنیا آمده بود. من در سن چهارده سالگی مجبور به ازدواج شدم. در ابتدا هیچ نمیدانستم. یک سال و دو سال که گذشت، زندگی برایم تلخ شد. خشمی در قلبم رخنه کرد که حتی نمیدانستم چطور از آن صحبت کنم. به زندگیِ که برایم انتخاب شده بود، فکر میکردم و در اعماق وجودم فریاد میزدم. اما هیچ صدایی از من برنمیخاست. آن زمان بود که میدیدم دختران دیگر در سنوسال من به مکتب میرفتند و شاد و خندان بودند. من مادر دو طفل بودم. تو وقتی گریه میکردی، از بس ناراحت میشدم، دعا میکردم که کاش زنده نمیماندی و میمُردی.»
شنیدن این بخش از زبان مادرم، استخوانم را لرزاند. تعجب کردم که مادرم چطور راحت این کلمات را بر زبان میراند. مادرم متوجه واکنش من شد. دستم را گرفت. چشمانش از اشک نم زده بود. گفت: «دخترم، از همان دو سه سال اول بعد از ازدواج، حس میکردم که دست بخت و قسمت بر دوشم سنگینی میکند. به زودی احساس کردم که سایههای درد و رنج در گوشهگوشهی وجودم نشستهاند. روزها و شبها به یک جریان تکراری تبدیل شد؛ پختوپز، نظافت و از همه بدتر، مراقبت از فرزندان. از آن روز که اولین بچهام را به دنیا آوردم، سرنوشت دیگری را در آغوش گرفتم. حالا هفت فرزند دارم که هر کدام توانستهاند در زندگی خود، بار سنگینی را بر دوشم بگذارند.»
مادرم آه کشید. من به چشمانش نگاه کردم. حس کردم دستانم در گرمی دستانش عرق زده است. دستانش را محکمتر فشار دادم. مادرم ادامه داد: «دخترم، فرزندانم، آهستهآهسته به تنها عشق و امید من تبدیل شدند. به زودی آرزوهای خودم را دفن کردم و متوجه آرزوهای فرزندانم شدم. هر کدام از شما داستان خاص خود را دارید. اول از فاطمه شروع کردم. وقتی شش ساله شد، او را به مکتب بردم. خودم او را به مکتب معرفت شامل کردم. پدرت هیچ خبر نداشت. هر روز که از مکتب میآمد، رشد و بزرگشدن و باسوادشدن او لحظههای خوشی بود که نصیبم میشد. سال بعدش، تو را هم به مکتب بردم. تو را هم در مکتب معرفت شامل کردم. تو کوچکتر بودی. اما با خواهرت یکجا میرفتی. من هر دوی شما را به مکتب میبردم و ظهر دوباره میآوردم.»
مادرم لبخند زد. چهرهاش دگرگون شد. دستانش را روی موهایم کشید. ادامه داد: «دخترم، من بعد از تو پنج فرزند دیگر به دنیا آوردم. هر زایمان مانند یک جنگ سخت بود؛ درد کمر و پاهایم یادگار همین زایمانهاست. وقتی نرگس به دنیا آمد، من ۲۷ ساله بودم. همان سال تصمیم گرفتم که خودم هم به مکتب معرفت بروم و در سواد حیاتی شامل شوم. سه سال درس خواندم. تا صنف هشتم رسیدم که طالبان آمدند. تو آن زمان صنف نهم بودی. با آمدن طالبان، من از مکتب ماندم. تو هم از مکتب ماندی. تو به کورس رفتی؛ اما من نتوانستم. اما همان سه سال درس، چشمانم را بر روی زندگی باز کرد. معلم عزیز، برای ما درس میگفت. خیلی شوخی میکرد. او برای ما درسهای انسانشناسی میگفت. هر روز یک حرف تازه داشت. اما از درسهای او بسیار خوش ما میآمد. حس میکردیم که هر روز یک دنیای جدید برای ما نشان میدهد.»
مادرم وقتی این سخنان را گفت، دستانش را باز هم روی موهایم کشید. گفت: «دخترم، حالا دیگر رنج نمیبرم. تو را میبینم. فاطمه را میبینم. علی و نرگس و مژده را میبینم. همهی شما، ثمرهی زندگی من هستید. خدا را شکر میکنم که توانستهام شما را به دنیا بیاورم.
از پدرت هم راضی هستم. او خیلی رنج کشید. زحمت کشید. هیچوقت دستش را روی من بلند نکرد. وقتی شما را به مکتب شامل میکردم، از من حمایت کرد. وقتی خودم به مکتب رفتم و درسهای خود را در سواد حیاتی شروع کردم، از من حمایت کرد.»
به سوی مادرم خیره شدم. حس کردم که در سن سی و پنج سالگی، زندگی او را در دستهایش پیچیده و به زنی تبدیل کرده که گویی پنجاه یا شصت سال زندگی کرده است. صدایش را شنیدم که گفت: «دخترم، من هر روز بر روی زمین مینشینم و با درد کمرم به کارها ادامه میدهم. در حالی که فرزندانم به خواب میروند یا به مکتب میروند، من به یاد آن روزها میافتم که خواب و آرامش را فراموش کردهام. یادم هست که چگونه با اشک و ناله آه میکشیدم و با خود میگفتم که آیا روزی برای من آرامشی خواهد بود؟ آیا نجاتی در پیش است؟…»
نمیفهمم که مادرم چه چیز دیگری را در درون خود داشت که آن را فرو بلعید. منتظر ماندم که همان سخن را بگوید؛ اما نگفت. حداقل من حس کردم که نگفت. در عوض سخنش چیز دیگری را در گوشم طنین انداخت. گفت: «دخترم، بزرگترین آرزوی من برای تو این است که نگذاری زندگی تو را مثل من ببلعد. روزهای سختی خواهند آمد، اما باید با سرسختی و ارادهی محکم با آنها مقابله کنی. در بخشی از قلبت، همیشه امید و آرزو را زنده نگهدار. تو باید بدانی که زندگی یک روز ما را شاید به زمین بزند، اما روزی دیگر همین زندگی ما را از زمین بلند میکند. بلند شدن از زمین کار و وظیفهی خود ماست.»
حس کردم بیشتر از این ادامه ندهم. بسیاری از این حرفها امروز برای من تازه بود. تا حالا آنها را نشنیده بودم. دیدم پشت پرده حرفهای زیادی بوده که من نمیدانستم. تصمیم گرفتم که همین قصه را از پدرم هم بشنوم. شاید یک روز دیگر موفق شوم پرده را از روی زندگی و خاطرههای پدرم هم پس بزنم.
با من همراه باشید.
زینب مهرنوش – سهشنبه، 27 قوس 1403