در دشت‌های بی‌کران زندگی؛ فقط منم و خودم

Image

‎در سفری که آغازش را نمی‌دانستم و پایانش برایم مبهم بود، تنها چیزی که داشتم، دستانم بود. نه نقشه‌ای داشتم، نه راهنمایی که مرا هدایت کند. دنیا به نظرم بی‌کرانه‌ای بود پر از پیچ‌وخم، بی‌نهایت مسیرهای ناشناخته و موانعی که هر لحظه سر راهم سبز می‌شدند.

‎گاهی به اطراف نگاه می‌کردم و می‌دیدم دیگران با نقشه‌های دقیق و برنامه‌های منظم پیش می‌رفتند. اما من، تنها بودم، با دستانی که نه چیزی برای در دست گرفتن داشتند و نه کسی برای گرفتن‌شان. اما در دل همین تنهایی، چیزی را یافتم که شاید ارزشمندتر از هر نقشه‌ای بود: اعتماد به خودم.

‎دست‌هایم، همان دست‌هایی که گاهی می‌لرزیدند، گاهی زخمی می‌شدند و گاهی خسته از کار می‌ایستادند، چراغ راه من شدند. هرگاه که مسیر مبهم می‌شد، این دستانم بودند که پیش می‌رفتند، سنگ‌ها را کنار می‌زدند، شاخه‌ها را می‌گرفتند و مرا از افتادن نجات می‌دادند.

‎هیچ‌کس مرا راهنمایی نکرد، اما من یاد گرفتم که چگونه در تاریکی حرکت کنم. هر قدمم آزمونی بود، و هر اشتباه، درسی جدید. دستانم نه فقط ابزار حرکت من، که نماد اراده و باورم شدند. آن‌ها نشان دادند که وقتی نقشه‌ای در کار نیست، کافی است دست به کار شوی و مسیرت را بسازی.

‎در این سفر، زمین خوردن بخشی از ماجرا بود. گاهی بر زانوانم تکیه می‌کردم و با خودم می‌گفتم: دیگر نمی‌توانم. اما دست‌هایم، که هرگز مرا رها نمی‌کردند، مرا از زمین بلند می‌کردند. آن‌ها خستگی را تحمل می‌کردند، اما اجازه نمی‌دادند در دل این تاریکی متوقف شوم.

‎با هر قدم، مسیر روشن‌تر شد. فهمیدم که نیازی به نقشه نیست وقتی که به دستان خودت اعتماد داری. دست‌هایم نه تنها چراغ راه، بلکه نقشه‌ای بودند که خودم ترسیمش کرده بودم. هر خط، هر مسیر، حاصل تلاش و زحمتی بود که با این دست‌ها کشیده بودم.

‎حالا، اگر به عقب نگاه کنم، می‌بینم که هیچ‌گاه تنها نبودم. دستانم همیشه همراه من بودند. شاید هیچ نقشه‌ای مرا راهنمایی نکرد، اما دست‌هایم نشان دادند که وقتی جرات قدم برداشتن داشته باشی، خودت می‌توانی راهت را پیدا کنی.

‎این سفر، با همه سختی‌هایش، مرا قوی‌تر کرد. دست‌هایم به من یاد دادند که هیچ چیز غیرممکن نیست، و در تاریک‌ترین لحظه‌ها، می‌توانی خودت چراغی باشی برای روشن کردن مسیر. چراغی که نه از بیرون، بلکه از درون تو می‌درخشد.

نویسنده: بهار ابراهیمی

Share via
Copy link