آن روز، صبح زود وقتی از خواب برخاستم، قبل از صرف صبحانه پدرم را دیدم که در صحن حیاط قدم میزد. روز جمعه بود. من هم برنامهای بیرون از خانه نداشتم. معمولاً من و فاطمه و سایر خواهرانم روز جمعه را به همکاری با مادر اختصاص میدهیم تا برخی از کارهای ضروری خانه را انجام دهیم. شستن لباسها، نظافت حیاط و گردگیری اتاقها از جمله کارهای معمول روزهای جمعهی ماست.
آن روز، با دیدن پدرم که در حال قدم زدن بود، به یاد نوازش و محبتی افتادم که شب بعد از رفتن کربلایی حبیب نشان داده بود. احساس خوشی و آرامش به من دست داد. تا به حال به یاد نداشتم که پدرم در برابر خواستهها یا حرفهای من و فاطمه و مادرم برخوردی منفی و خشن و متعصبانه نشان داده باشد. پدرم در واقع مانند یک جعبهی رازآلود است که هنوز موفق به گشودن آن نشدهایم. فقط همین قدر میدانم که بخشی از زندگی خود را در مبارزهی سیاسی سپری کرده است. حتی این را هم نمیدانیم که این مبارزه برای چه بوده و در چه جناحی صورت گرفته است. وقتی خودش گاهبهگاه به صورت گذرا از دوران جنگ یاد میکند، نارضایتی خود از جنگ و درگیریها را ابراز میکند؛ اما هیچگاه به صورت مفصل و مشخص نگفته است که خودش در این جنگها چه سهمی داشته و در چه جبهه یا حزبی جنگیده است.
برخی حرفهایی که مادرم و فاطمه گفتهاند، تصمیم مرا برای داشتن یک گفتوگوی مفصل با پدر، همیشه در اولویتهای کاریام قرار داده است. آن روز فکر کردم وقت مناسبی است که با استفاده از خاطرهی دلگرمکنندهی شب گذشته نزد پدر بروم و از او بخواهم که از خود و زندگیاش برایم قصه کند.
سر و صورتم را شستم. موهایم را شانه زدم. جاکت و کرتی زمستانیام را پوشیدم و آرامآرام از پلههای خانه پایین رفتم تا در صحن حیاط کنار پدرم قدم بزنم و با او صحبت کنم.
پدرم گویا متوجه آمدن من نبود. نمیدانم به چه چیزی فکر میکرد. وقتی نزدیکش رسیدم، به آهستگی سلام کردم و صبح بخیر گفتم. پدرم درنگ کرد. به سویم نگاه کرد. لبخندی سرشار از خوشی و محبت بر لبانش جاری شد. آرام گفت: «سلام، دخترم. صبح تو هم بخیر.»
پیش از آنکه من حرفی بزنم، پدرم گفت: «زینب جان، دیشب حال کربلایی را گرفتی. خیلی خوشحال شدم. این آدمها خیلی از خود راضیاند و همین که کمی پول دارند، فکر میکنند تمام دنیا در کف دستشان است.»
پدرم به صورت مشخص از اینکه کربلایی حبیب، در عین حال که سواد درست و حسابی ندارد، اما دانشگاه رفتن و جامعهشناسی خواندنش را به عنوان یک کار علمی به رخ همه میکشد، حس خوبی ندارد. اما این حس را تا کنون به این صورت واضح برایم نگفته بود. من فکر میکردم که او هم به آنچه کربلایی حبیب میگوید، باور دارد. حالا متوجه شدم که پدرم نگاه دیگری دارد. حتی راز و دلیل مهمانی شب را نیز به گونهای دیگر برایم شرح داد. گفت: «من به حفظ روابط خانوادگی احترام و ارزش قائلم. ما از یک خانوادهایم. از قدیم با هم رفت و آمد داشتهایم. وقتی با هم رابطه نداشته باشیم، برای همهی ما اثرات بد و منفی دارد. اما در بین تمام اقوام ما، کربلایی حبیب، به خصوص از وقتی که با شرکت سیاحتی و زیارتی خود پولدار شده است، برخوردها و سخنان منفیاش زیاد شده است.»
جرأت کردم پرسشی را که تا کنون در ذهن داشتم و نمیتوانستم بپرسم، مطرح کنم. پرسیدم: «پدر، آیا شما هم به خرافههای مذهبی به عنوان یک مانع در راه رشد جامعه نگاه میکنید؟» پدرم، بدون مکث گفت: «بله، دخترم. من قربانی خرافه و باورهای خرافیام. تمام زندگیام را در مبارزه با خرافه و باورهای خرافی سپری کردهام. من میدانم که خرافههای مذهبی چقدر خطرناک و زیانبارند.»
پرسیدم: «پدر، شما آدم سیاسی بودهاید؟» گفت: «مگر تا کنون نمیدانستی؟» گفتم: «بسیار گنگ و مبهم میدانستم. اما در مورد اینکه چگونه فعالیت سیاسی داشتهاید، هیچ چیز خاصی نشنیدهام. آیا شما با مجاهدین بودهاید؟» پدرم گفت: «بله. من عضو حزبی بودم که پیش از من پدربزرگت عضو آن حزب بود. او مجاهد بود. فرماندهی جبهه بود. در جبهه زخمی شد و به خاطر همان زخم از دنیا رفت. آن زمان به دارو و داکتر دسترسی نداشتیم. یک نفر در منطقه معروف به داکتر بود که کمکهای اولیه را در پیشاور آموخته بود. او نتوانست پدربزرگت را نجات دهد.»
پدرم ادامه داد: «من از سن خردسالی شاهد آمد و رفت مجاهدین در خانه بودم. خودم هم حدود شانزده ساله بودم که مجاهد شدم. به جبهه رفتم. اولین بار که در جنگ شرکت کردم، حدود هفده سال سن داشتم. البته کمتر در جبهه و جنگ بودم و بیشتر در مدرسه بودم و درس میخواندم.»
ناگهان سؤال سختی به ذهنم خطور کرد. به یادم آمد که مادرم گفته بود در چهاردهسالگی ازدواج کرده بود. اما او نگفت که در آن زمان پدرم چند ساله بوده است. از پدرم پرسیدم: «وقتی با مادرم ازدواج کردید، چند ساله بودید؟» پدرم لبخند زد و گفت: «بیست و یک ساله!»
تنم سرد شد. به طرف پدرم نگاه کردم. تعجب کردم. هنوز باور نمیکردم که مادرم سی و شش ساله باشد و پدرم چیزی حدود چهل و دو ساله. برعکس، فکر میکردم مادرم سنش از پدرم بیشتر باشد. پدرم متوجه تعجب و حس ناخوشایندی شد که در من ایجاد شده بود. گفت: «دخترم، من عاشق مادرت شدم. او هنوز خیلی خردسالتر از آن بود. شاید دوازده یا سیزده ساله بود. ما هم رابطهی دور فامیلی داشتیم. مادرت چند کلاس مکتب خوانده بود. اما در منطقه، دختری زیباتر از او سراغ نداشتم. هیچ نمیدانستم که چگونه او را دیدم و چگونه عاشقش شدم. وقتی پدربزرگت زخمی شد، اصرار کرد که حتماً باید ازدواج کنم. من نمیدانم چرا، اما تنها کسی که چشمم به او گیر مانده بود، مادرت بود. گفتم: اگر بخواهم ازدواج کنم، تنها با نرگس ازدواج میکنم. در ابتدا، همه تکان خوردند. تفاوت سنی ما خیلی زیاد بود. خودم هم میدانستم….»
سخن پدرم را قطع کردم. پرسیدم: «آیا با مادرم هیچ صحبت کرده بودید؟» گفت: «نه. آن زمان در منطقه دختر و پسر با هم گپ نمیزدند.» گفتم: «شما عاشق مادرم شده بودید. آیا کسی از مادرم پرسید که او هم شما را دوست دارد یا نه؟ اصلاً شما را دیده بود یا نه؟» پدرم گفت: «نه دخترم. کسی از مادرت نپرسید.» گفتم: «اگر مادرم راضی نبوده باشد، آیا حس میکنید کار درستی کردید که با او ازدواج کردید؟» گفت: «نمیدانم. به این مسأله هیچ فکر نکردهام. مادرت هم چیزی به من نگفت.»
حس میکردم با پدرم فاصلهام بیشتر میشود. حس میکردم زبانم به آن اندازه که قبل از آن راحت باز میشد، دیگر به زحمت حرکت میکند. حس میکردم دلم نمیخواهد به صحبت ادامه دهم. از پدرم اجازه خواستم که این گفتوگو را قطع کنیم. پدرم نیز متوجه شد که من ناراحت شدهام. هیچ چیزی نگفت. آرام شد و در حالی که به سویم نگاه میکرد، آخرین جملهاش را گفت: «شاید خوب باشد این مسائل را مشترکاً با مادرت حرف بزنیم… من از طرف مادرت چیزی گفته نمیتوانم.»
گفتم: «پدر، بهتر است این صحبت را قطع کنیم. شاید یک روز دیگر بهتر بتوانیم گپ بزنیم.»
میدانستم که این پایان خوبی برای صحبتم با پدرم نیست. چارهی دیگری هم نداشتم. برخلاف آنچه قبلاً احساس میکردم، از این گفتوگو به نتیجهی خوش و خوبی نرسیدم.
این گفتوگو مرا به فکر فرو برد. وقتی از کنار پدرم دور شدم، احساس کردم سؤالات بیشتری در ذهنم شکل گرفته بود. دربارهی ازدواج پدر و مادرم، تفاوت سنی آنها، و اینکه آیا مادرم واقعاً در این ازدواج نقشی داشته یا نه. همچنین دربارهی گذشتهی سیاسی پدرم و تأثیر آن بر زندگی خانوادگیمان. احساس میکردم، همانگونه که در رابطه با مجاهدین شنیده بودم، مادرم در سنین کودکی قربانی هوسهای یک مجاهد شده است.
تصمیم گرفتم یک بار دیگر با مادرم صحبت کنم تا حرفهای او را بیشتر بشنوم. شاید او بتواند جزئیات بیشتری از آن دوران و چگونگی ازدواجشان به من بگوید. در عین حال، نگرانم که مبادا این پرسشها باعث ناراحتی یا آزردگی پدر و مادرم شود.
با این حال، مصمم هستم به جستجوی حقیقت ادامه دهم. فکر میکنم فهم گذشتهی خانوادهام میتواند مرا در درک بهتر خودم و جایگاهم در این دنیا کمک کند. همچنین امیدوارم این گفتوگوها را به گونهای پیش ببرم که به نزدیکی بیشتر من با پدر و مادرم منجر شود، حتی اگر در ابتدا دشوار به نظر برسد.
در حالی که به سمت اتاقم میرفتم، احساس میکردم که این تنها آغاز سفری طولانی برای کشف حقایق پنهان در تاریخ خانوادهام است. سفری که میتواند چالشبرانگیز باشد؛ اما در نهایت به رشد و آگاهی بیشتر من منجر خواهد شد.
زینب مهرنوش – دوشنبه، 3 جدی ۱۴۰۳