امروز به چینهای صورتت نگاه کردم، به دندانهایی که دیگر نیستند، به دستهایی که ترک برداشته و قصههای درد و زحمت را در خود جای دادهاند، و به موهای سفیدت خیره شدم و نوشتم.
مادر عزیزم، امروز تنها هدیهای که میتوانم تقدیمت کنم همین چند خطی است که با تمام وجود و احساس قلبیام مینویسم. شاید این کلمات بتوانند گوشهای از عشق و سپاسگزاریام را به تو نشان دهند.
امروز در بازار به دستهای مردم نگاه کردم؛ همه کیک، کلچه، تحفههای گوناگون، گل و میوههای رنگارنگ خریده بودند. با خود گفتم، ایکاش من هم برای تو کیک و تحفه میخریدم. اما میدانم که تو ساده زیستی را دوست داری و نمیخواهی پولی صرف جشنهای بیمورد شود.
دلم برای روزهایی تنگ شده که کودک بودم و تو مرا “مریمی” صدا میکردی. گاهی حرفشنو نبودم و گاهی حرفهایت را در دلم جای میدادم. روزهایی که با بهانههای کودکانه آزارت میدادم و تو با صبر و مهربانی مرا هدایت میکردی. دلم برای لحظاتی که دستم را میگرفتی و به مکتب میبردی، تنگ شده است. یادم هست که به مدیر مکتب گفتی: “مریم را نزنید، او کوچک است.”
تو همیشه پشتیبان من بودی، حتی وقتی در اولین روز مکتب مرا نمیپذیرفتند و میگفتند که سنم کم است؛ اما تو با تمام توان جنگیدی تا مرا در مکتب شامل کنی و یک سال تاخیر در تحصیلم را قبول نکردی.
وقتی بیمار بودم، فهمیدم هیچکس جز مادر نمیتواند چنین شجاعانه و عاشقانه در کنار فرزندش باشد. تو تا من غذا نمیخوردم، چیزی به لب نمیزد و فقط میخواستی که من سیر شوم. لباس خوب نمیپوشیدی تا من بهترین لباسها را داشته باشم. شبها نمیخوابیدی و با دوختن و کار شبانه روزی هزینهی درسهایم را فراهم میکردی. تو همیشه دنیای آسانتری برایم میساختی و از هیچ زحمتی هم شانه خالی نکردی.
اما امروز، جز اینکه بگویم “روزت مبارک”، هدیهی دیگری ندارم. میدانم آرزوهای بزرگی داشتی. میخواستی جشن فارغالتحصیلیام را از مکتب تا دانشگاه ببینی. هرچند هنوز به همهی آنها نرسیدهام، به تو وعده میدهم که روز جشن فارغالتحصیلیام را خواهی دید.
تو به من آموختی که با مشکلات مبارزه کنم و از آنها نگریزم. وقتی دروازههای مکاتب بسته شد، گفتی: “مریم، تو در جمع دختران قوی و شجاع تاریخ خواهی بود. پشت این درهای بسته، نوری است که تو را به اوج خواهد رساند.”
وقتی اولین کتابم آماده شد، برق شادی در چشمانت را دیدم. صورتم را بوسیدی و گفتی: “این آغاز راهت است؛ آمادهی مسیری باش که قرار است طی کنی.” شب رونمایی کتابم پر از خنده و گریه بود؛ لحظاتی که هرگز فراموش نخواهم کرد.
خزان سال ۱۴۰۳ است و زمستان سرد آغاز شده. اما دعا میکنم که دلت همیشه گرم بماند و زندگیات پر از شادی و آرامش باشد. همهی غمهای دنیا برای من باشد و خوشیها برای تو. از خدا میخواهم که عمرت طولانی و روزگارت پر از برکت باشد.
مادر عزیزم، روزت مبارک!
نویسنده: مریم امیری