ریشهی روایت امروز من به یکی از جلسات امپاورمنت بر میگردد که هفتهها قبل سپری کردیم. در آن جلسه چیزی را شنیدم که گویا دنیایم را عوض کرد. استادم گفت: «واقعیت» به معنای «هر آنچه که هست»، ریشه در گذشته دارد؛ اما «آیدیال» به آینده مربوط میشود.
این سخن و شرحی که استادم از آن داشت، مثل جرقهای در ذهنم بود. حس کردم قبل از آن هر واقعیتی که در زندگیام پیش میآمد، زود قضاوت میکردم و همهچیز را به صورت سیاه و سفید میدیدم. حس میکردم قضاوتهایم سریع و تصمیمگیریهایم قطعی انجام میشد و مطابق آن تمام باورهایم را تنظیم میکردم. مثلاً خیلی وقتها بود که فکر میکردم چون مکتب ما در دشت برچی است و امکانات زیادی ندارد، نمیتوانم در درسهایم موفق شوم یا بورسیهی تحصیلی بگیرم و خارج بروم. یا فکر میکردم چون خانوادهام سنتیاند، مانع تمام آرزوهایم خواهند شد و برایم در تمام عرصهها محدودیت خلق خواهند کرد. اما حالا میفهمم که هیچکدام اینها در زندگی واقعیام پیش نیامدند و من همچنان به درسها و تلاشهایم ادامه دادم و به جایی رسیدم که حالا هستم.
درس امپاورمنت این نکته را در ذهنم روشن کرد که همهی واقعیتهای زندگی مربوط به زمان گذشته و حالاند و من میتوانم برای آیندهام تلاش کنم و هر چیزی را مطابق خواستههایم بسازم.
یادم هست که پس از شنیدن این سخن، در ابتدا دچار تردید و درنگ شدم و مدتهایی زیاد حس میکردم قدرت درک و تصمیمگیریام ضعیف شده است. حس آزاردهندهای بود؛ اما رفتهرفته از این تردید نیز عبور کردم. به مرور زمان حس کردم راه خوبی را پیدا میکنم که هم ارتباطم با واقعیت را در زمان حال بهتر میسازد، و هم مسیر آیندهام را روشن و مطمین باز میکند. حس میکردم در شیوهی برخوردم با هر چیزی که به عنوان «واقعیت» در اطرافم وجود دارد، تغییر محسوسی اتفاق میافتد.
رابطهام با پدرم یک نمونهی خوب از این تغییر است. من در رابطه با پدرم همیشه دچار تناقض و دوگانگی بودهام. او را هنوز هم فردی در میانهی گذشته و آیندهی خود میدانم. اعتراف میکنم که گذشتهام هیچ وقت برایم خوشایند و قابل قبول نبوده و این برداشت از گذشته همواره مرا آزار میداد و یک نوع حس بدبینی نسبت به خودم را در من ایجاد میکرد.
امروز میخواهم تغییر در این نگرش و شیوهی برخورد را در رابطهام با پدرم بازگو کنم و بگویم که ذهنیت و رابطهام در مجموع چقدر دگرگون شده است. قبلاً همیشه فکر میکردم که پدرم مقصر تمام مشکلات و محدودیتهایی است که در زندگی با آنها روبرویم. وقتی خاطراتم را مرور میکنم، میبینم که بخشهایی از آن پر از شکایت و ناراحتیاند. فکر میکردم چون پدرم فردی مذهبی است، نمیتوانم آزاد باشم. یا چون در جنگ و جهاد شریک بوده، همواره تلاش میکند تا حرفهای قدیمیاش را بر من و سایر اعضای خانواده تحمیل کند.
هر وقت میخواستم با دوستانم بیرون بروم، بدون استثناء با او درگیر بحث و مشاجره میشدم. کمتر به این موضوع فکر میکردم که شاید او نگران من است و میخواهد از من محافظت کند. حالا وقتی کتابچهی خاطراتم را مرور میکنم، متوجه میشوم که برداشتهایم در یک نسبت زیاد آمیخته با بدبینی و شکایت و نارضایتی بوده است.
در اکثر کمبودها و نقایصی که در زندگی احساس میکردم، پدرم را مقصر اصلی میدانستم. برای مثال، وقتی از خرافههای مذهبی و محدودیتهایی که به خاطر باورهای مذهبی دچار شده بودم، غصهدار میشدم، او را مقصر میدانستم که اعتقادات خرافی خود را بر خانواده تحمیل کرده است. به همین ترتیب، دلیل اینکه تمام مشکلات فرهنگی و سنتهای اجتماعی برایم ناراحتکننده بود، این میدانستم که پدرم به آنها وابسته است و آنها را وارد زندگی ما نیز کرده است. در همهی این موارد، او را مقصر میدانستم و تصور میکردم که او نقش یک پدر خوب را برای ما بازی نکرده است.
بخش آزاردهندهی ماجرا این بود که دلیل این حس بدبینی را نمیدانستم و از اثرات آن همیشه در عذاب بودم. درست بود که از درس و تلاش دست نمیکشیدم و میکوشیدم در مضامین درسیام خوب باشم و نمرات خوبی بگیرم؛ اما در عقب تمام اینها یک نوع حس ناراحتکننده همیشه با من بود.
درس «واقعیت» و «آیدیال» مانند چراغی در ذهنم روشن شد. این درس در امپاورمنت، مانند یک دریافت تازه بود که مرا با چارچوب فکری جدیدی آشنا ساخت. وقتی استادم از اهمیت «خود» به عنوان «ترکیبی از واقعیت و آیدیال» حرف زد، تازه فهمیدم که میتوانم هم به گذشتهام احترام بگذارم و هم برای آیندهام تلاش کنم. با این تعبیر، ذهنیت جدیدی در من شکل گرفت که رابطهام با پدرم را نیز به صورتی جدی تحت تأثیر قرار داد. حس کردم که، به تعبیر استادم، در حال «تعیین نسبت» جدیدی با پدرم هستم.
کشمکش در رابطهی من و پدرم هنوز پایان نیافته است. حس میکنم او هم مهربان است و هم سختگیر. مهربان است؛ زیرا همیشه تلاش میکند بهترین چیزها را برای من و خواهران و برادرم فراهم کند. در رابطه با مادرم نیز همین گونه است و هیچ وقتی ندیدهام که روی حرف او حرف بزند یا خواستهاش را نادیده بگیرد و به آن بیاعتنایی کند. یک بار وقتی در خانه از علاقمندیام به کتابهای علمی جدید یاد کردم، فردای آن مرا به کتابفروشی عرفان در پل سرخ برد و همهی کتابهایی را که میخواستم، برایم خرید.
در عین حال، حس میکنم پدرم بیش از اندازه سختگیر است و به باورهای سنتی خود پایبندی دارد. گاهی وقتی میخواهم به دلخواه خودم لباس جدیدی بپوشم یا آرایش کنم، معمولاً احساس خوشی نمیکند و اخمهایش به گونهای کشیده میشود. البته حرفی نمیزند که من ناراحت شوم یا مرا منع کند؛ اما میبینم که خیلی خوش هم نمیشود.
آزاردهندهترین بخش ماجرا این است که پدرم نسبت به گذشتهاش همیشه حالت «حق به جانب» میگیرد و حاضر نیست قبول کند که گذشتهاش ممکن است منفی باشد و نیاز دارد آنها را نقد کند و در صورت ضرورت به کلی از آنها چشم بپوشد و با افتخار یاد نکند. حتی وقتی در مورد این مسأله صحبت میکنیم و پیشنهادهایی برای تغییر میدهیم، به صورتی آشکار ناراحت میشود. این مشکل تنها مختص من نیست؛ خواهرم فاطمه نیز با همین چالش مواجه است.
مادرم، البته، با پدرم و همهی خصوصیات او کنار آمده و قبول کرده که زندگیاش به گونهای با او بافته شده که تا دم مرگ از هم جدا نمیشوند. او صریح میگوید که پدرم را با تمام خصوصیتها و ویژگیهایی که دارد، قبول کرده و در برابر آن اعتراض نمیکند. حس میکنم پدرم نیز، به همین گونه، مادرم را با تمام ویژگیها و خصوصیتهایش قبول کرده است. این نگاه مادرم، هرچند گاهی آزارم میدهد؛ اما وقتی میبینم که خودش از آن راضی است و احساس راحتی میکند، من هم اعتراضی نمیکنم.
دیروز در یک جلسهی اختصاصی، کشمکش با پدرم را با استادم در میان گذاشتم و از او مشورت خواستم. وقتی تمام مسایل را به تفصیل گفتم، استادم زاویهی دیگری در ارتباط با پدرم نشان داد که به آن توجه نکرده بودم. او گفت: «تفاوت تو و فاطمه با پدر و مادر تان در این است که آنها قدرت و سرمایهی زندگی خود را در «گذشته» میبینند و بر اساس آن، ساختمان آیندهی شان را بنا کردهاند. در حالی که شما هر چه هستید، مربوط به «آینده» است و گذشته و حالتان را تنها در آینهی آینده ارزیابی میکنید. این ویژگی برای هر دوی شما مفید و خوب است.»
او ادامه داد: «برای پدر و مادرتان، گذشته میراث و سرمایهی زندگیشان است؛ اما شما نیز برای آنها معنای این زندگی محسوب میشوید. برای آنها، هر چیزی که از گذشته و حال دارند، برای این است که آیندهی شما را خوش و راحت و امن بسازند. مگر اینگونه نیست؟»
حس کردم که این سخن استادم را درک میکنم. واقعاً، پدر و مادرم، غیر از ما – یعنی غیر از من و فاطمه و نرگس و مژده و علی – به چیز دیگری فکر نمیکند. اغلب احساس میکنم خوشی و آیندهی ما برای آنها مهمترین چیزی است که در زندگی دارند. مادرم، دو فرزندش را پس از زایمان از دست داده است و تا کنون دربارهی جزئیات این دو فرزند و چگونگی از دست دادن آنها چیزی نگفته است. او تنها از درد و رنج زایمانشان یاد میکند؛ اما هرگز نگفته است که چه شد که آن دو را از دست داد و نتوانست زنده نگهدارد. فاطمه، البته، در مرگ آن دو پدرم را مقصر میداند و میگوید که او باعث شده است که مادرم در وضعیتی دشوار و خطرناک فرزند به دنیا بیاورد و به فکر سلامتی او و فرزندانش نباشد.
استادم پیشنهاد کرد که به جای تحت فشار قرار دادن پدرم به خاطر چیزی که به آن فکر نمیکند، بر چیزهایی که در ذهنش مهماند، متمرکز شوم تا آنها را بشناسم و به عنوان یک «واقعیت» محترم بشمارم. او با تأکید گفت: «زینب، نگران نباش. چیزی را از دست نخواهی داد. گذشته، گذشته است و در حال و آینده تکرار نخواهد شد. مهم این است که آن را بشناسی و به عنوان گذشته، آن را کُدگذاری کنی و در یک «شیلف» یا یک دوسیهی محفوظ و محترم نگهداری.» پرسیدم: «استاد، منظور از نگهداری در شیلف یا دوسیهی محفوظ و محترم چیست؟» او پاسخ داد: «آن را در ذهنیت و نگاه پدرت احترام کن و بگذار که خودش مراقب و محافظ آن باشد. مطمئن باش که پدرت گذشتهاش را به قیمت نابودی یا آسیب زدن به آیندهی تو و خواهران و برادرت به کار نمیگیرد. بگذار او به آن گذشته، همچنان به عنوان سرمایهای از وجودش نگاه کند و از آن حس معناداری به دست آورد. اگر او را از آن گذشته جدا کنی، احساس پوچی میکند و این حس برایش آزاردهنده میشود.»
سخن استادم را پذیرفتم و تصمیم گرفتم از همین زاویه به رابطهام با پدرم نگاه کنم. امروز برای پدرم پیشنهاد کردم که کنار هم بنشینیم و اجازه دهد تا قصهی زندگیاش را بشنوم. او هم با خوشی قبول کرد. نتیجهاش شگفتانگیز بود: هم برای روایتهایی که دارم و هم برای ترمیم و بهبودی رابطهام با او.
با پدرم دو ساعت و هجده دقیقه صحبت کردم. یعنی دو ساعت و هجده دقیقه از او پرسیدم و او نیز قصه کرد. تجربهی هیجانانگیزی بود. در ابتدا برای پدرم باورنکردنی بود که من با اشتیاق و ولع به سخنانش گوش میدهم. حس میکردم به دنیایی پر از ماجرا و الهامبخش وارد میشوم؛ مثل کتابی که در برابر من باز شده بود. به تعبیر گروه لبخند سپید، «کتاب انسانی» را مطالعه میکردم. همهی داستانهای او را در موبایلم ثبت کردم تا در روایتهایم با دقت و جزئیاتی که پدرم گفته بود، استفاده کنم.
وقتی صحبت ما به پایان رسید، دستان پدرم را گرفتم و بوسیدم. او هم حس عجیبی داشت و اشک در چشمانش گرد آمد. پیشانیام را بوسید و بار دیگر همان سخن دوستداشتنیاش را برایم گفت: «دخترم، به تو افتخار میکنم!»
در روایتهای بعدی، داستانهای پدرم را با همنسلانم به اشتراک میگذارم. امید دارم که این روایتها بتوانند به دیگر دختران و جوانان الهامبخش باشد و آنها را ترغیب کند تا به روابط خود با پدر و مادر شان توجه بیشتری داشته باشند.
حس میکنم سفری را که با روایتهای خود آغاز کردهام، نه تنها تغییرات درونی خودم را انعکاس میدهد، بلکه افقهای جدیدی را در زندگی دیگران نیز میگشاید. با همین امیدواری است که هر روز پردهی تازهای را پس میزنم تا دنیای بهتری را قابل درک بسازم.
زینب مهرنوش – جمعه ۶ جدی ۱۴۰۳