روایت فاطمه: دو سالی که همه‌چیز را تغییر داد

Image

داستان من از جایی شروع شد که ۱۴ سال سن داشتم و در صنف دهم مکتب درس می‌خواندم. یادم می‌آید چقدر شوق و ذوق درس‌هایم را داشتم. هر سالی که در درس‌هایم موفق می‌شدم و به صنف بالاتری می‌رفتم، حس خوشحالی عجیبی داشتم.

یک روز در یک مهمانی خانوادگی نشسته بودیم. من، خواهرم و یکی از اقوام‌ نزدیک ما، آنجا بودیم. آن روز اتفاقی افتاد که هرگز فراموش نمی‌کنم. آن فامیل از من پرسید: «خب، فاطمه، امسال صنف چندی؟»

من که همیشه حساب می‌کردم در چند سالگی فارغ‌التحصیل می‌شوم، با شوق و ذوق گفتم: «امسال صنف دهم هستم و وقتی ۱۶ سالم بشود، از صنف دوازده فارغ خواهم شد.»

اما او بلافاصله در جواب گفت: «اوه، حالا چقدر تند می‌روی، معلوم نیست تا آن موقع چی می‌شود!»

این جمله مثل یک پتک روی سرم فرود آمد. ناگهان ناراحت شدم و دیگر چیزی نگفتم، اما در دلم مطمئن بودم که من تا آن وقت حتماً فارغ خواهم شد.

چون سنم نسبت به هم‌صنفی‌هایم کم‌تر بود، خواهر و برادرانم همیشه تشویقم می‌کردند و می‌گفتند: «آفرین، خیلی خوب است که سن تو کم است و مکتب را هم خوب پیش می‌بری. فرصت خوبی داری برای ادامه‌ی تحصیل و رسیدن به اهدافت.»

دیری نگذشت که امتحانات چهارونیم‌ماهه‌ی آن سال فرا رسید. من خودم را برای امتحانات آماده می‌کردم؛ اما در همان روزها خبرهایی میان مردم پخش شد: «طالبان قرار است دوباره افغانستان را تصرف و حکومت‌شان را برقرار کنند.»

با اینکه چیز زیادی از حکومت قبلی طالبان نمی‌دانستم؛ اما قصه‌های مادر و پدرم را شنیده بودم. یک ترس و وحشت عجیبی به دلم افتاده بود. با خودم فکر می‌کردم که چه خواهد شد؟ جنگ می‌شود؟ باید فرار کنیم؟ اگر فرار کنیم، چطور و به کجا برویم؟

هزاران فکر در ذهنم می‌چرخید. آن روزها و شب‌ها اصلاً نمی‌توانستم روی امتحاناتم تمرکز کنم. هر جا که می‌رفتم، در میان خانواده، دوستان یا حتی در مکتب، همه درباره‌ی طالبان صحبت می‌کردند.

پدرم و کاکاهایم می‌گفتند: «این اتفاق غیرممکن است. افغانستان به این بزرگی، با این حکومت و رییس‌جمهوری که داریم، هرگز به‌راحتی سقوط نخواهد کرد.»

اما حالا که به آن روزها فکر می‌کنم، می‌گویم: «چه بی‌خبر بودیم، رییس‌جمهور ما کشور را دو دستی تقدیم و خودش هم با کمال بی‌غیرتی فرار کرد.»

کم‌کم خبرها به واقعیت تبدیل شد. 15آگوست ۲۰۲۱ فرا رسید، روزی که تلخ‌ترین و سیاه‌ترین روز زندگی‌ام بود.

من و فاطمه، دختری که تمام فکر و ذهنش چیزی جز درس، مکتب، و تلاش برای آینده‌ی بهتر نبود، در میان آشفتگی‌ها گیر کردیم تا اینکه به فکر مهاجرت افتادیم. تا آن موقع نمی‌دانستم مهاجرت چیست. من فقط می‌دانستم که باید درس بخوانم، تلاش کنم، و برای آینده‌ی بهتر مفید باشم.

آن روز، طالبان به منطقه‌ی ما رسیدند. خانه‌ی ما نزدیک یک پوسته‌ی پولیس بود. از ترس اینکه طالبان حمله کنند و تیراندازی شود، تصمیم گرفتیم به خانه‌ی کاکایم که در مرکز شهر بود برویم. با عجله چند کوله‌پشتی را پر از لباس و وسایل ضروری کردیم و راه افتادیم.

شب شد. آن روزها، روزهای محرم بود و از مساجد صدای تعزیه‌خوانی به گوش می‌رسید. اما به‌ناگاه، بلندگوهای مساجد خاموش شدند. باورم نمی‌شد؛ بدون هیچ مقاومتی، طالبان با صدای چند تیر و تفنگ وارد منطقه‌ی ما شدند و آن را تصرف کردند.

آن شب را در خانه‌ی کاکایم گذراندیم. هر دو خانواده غرق در ترس و اضطراب بودند. من کنار پنجره نشسته بودم، به ستاره‌ها خیره شده و به این فکر می‌کردم که چطور می‌توانم این همه اتفاق را در این مدت کوتاه باور کنم. هضم آن برایم سخت بود. نیمه‌شب شد؛ نمی‌توانستم با فکر آرام بخوابم. افکارم درگیر بود: چه شد؟ چه می‌شود؟ چه خواهد شد؟

در همین فکرها بودم که خوابم برد. صبح که شد، به سمت خانه‌ی خود حرکت کردیم. در راه، سرک‌ها آن‌قدر خلوت و سوت‌وکور بود که انگار در شهر هیچ زنده‌جانی وجود ندارد که از او صدایی بشنویم. تا آن روز هرگز شهرم را چنین ندیده بودم؛ هیچ جانداری در کوچه‌ها با خیال آرام دیده نمی‌شد.

بعد از آن روز، پدر و مادرم تلاش می‌کردند ما را دل‌داری بدهند. گهگاهی پنهانی با هم صحبت می‌کردند و تصمیماتی می‌گرفتند، از جمله می‌گفتند که باید از وطن خارج شویم. هر بار که به این فکر می‌کردم که قرار است مکتب، دوست صمیمی‌ام و از همه مهم‌تر وطنم را برای همیشه ترک کنم، احساس می‌کردم این کار برایم غیرممکن است و حتی نمی‌توانستم تصورش را بکنم.

اما این تصمیم کم‌کم به واقعیت تبدیل شد. پدر و مادرم تصمیم گرفتند به پاکستان مهاجرت کنیم. این تصمیم آن‌قدر سریع گرفته شد که وقتی خواهرم از مکتب به خانه آمد، مادرم به او گفت: وسایلت را جمع کن، قرار است برویم.

خواهرم شوکه شده بود و نمی‌دانست باید چه کار کند. من حتی فرصت این را نداشتم که کارنامه‌ی امتحانات چهارونیم‌ماهه‌ام را از مکتب بگیرم. به دوستانم گفتم کارنامه‌ام را بگیرند و به من خبر دهند که چندم نمره شده‌ام.

در طول یک‌ونیم روز، مادرم و خواهرم تمام وسایل خانه را جمع کردند و فروختند. من اما کتاب‌ها و دفترهای درسی‌ام را داخل یک کیف گذاشتم و گفتم: «من این‌ها را با خودم می‌برم. تمام زحمات و حاصل تحصیلم هستند. نمی‌توانم آن‌ها را دور بیندازم.» اما پدرم گفت: «تو اگر بتوانی از مرز عبور کنی، کار بزرگی کرده‌ای. راه دشوار است، فقط چیزهای ضروری را با خودت بردار.» از آن لحظه، دیگر هیچ‌چیز برایم مهم نبود و بی‌خیال همه‌چیز شدم.

هر لحظه‌ی آن روز طوری می‌گذشت که وقتی به آن فکر می‌کنم و به یاد خداحافظی‌های آن روز می‌افتم، اشک‌هایم جاری می‌شوند.

بعدازظهر روز دوم، وقتی تمام وسایل خانه‌ فروخته و خانه خالی شد، ابتدا به دیدار بهترین دوستم رفتم تا خداحافظی کنم. تنها دوستم «لیلا» بود. وقتی به او گفتم که قرار است تا چند ساعت دیگر برای همیشه افغانستان را ترک کنیم و معلوم نیست چه وقت دوباره همدیگر را ببینیم، او شوکه شده بود. باورش نمی‌شد، چون هیچ‌وقت درباره‌ی رفتن صحبت نکرده بودم. او را برای آخرین بار در آغوش گرفتم و خداحافظی کردم.

بعد از آن، آرام‌آرام در کوچه‌های شهر قدم زدم و با خود گفتم که دیگر معلوم نیست چه وقت دوباره در این کوچه‌ها قدم بزنم.

به خانه برگشتم و همراه با خانواده‌ام به خانه‌ی مادربزرگم رفتیم تا خداحافظی کنیم. تمام فامیل آنجا جمع بودند، جز دخترکاکایم. او تنها رفیقم در میان فامیل بود، اما برای خداحافظی نیامده بود. وقتی پرسیدم چرا، زن‌کاکایم گفت: «فرشته گفته نمی‌توانم خداحافظی کنم.» خیلی ناراحت شدم. هنوز هم پشیمانم که چرا خودم به خانه‌اش نرفتم تا او را ببینم.

خداحافظی‌ها به پایان رسید. من گریه‌کنان داخل تاکسی نشستم و همراه خانواده به ایستگاه اتوبوس‌هایی رفتیم که به سمت قندهار حرکت می‌کردند.

بعد از ۱۰ یا ۱۲ روز سختی که پشت مرز پاکستان گذراندیم، بالاخره توانستیم از مرز عبور کنیم و به پاکستان برسیم. در ابتدا هیچ اشتیاقی برای بیرون رفتن و دیدن محیط را نداشتیم، تا اینکه چند ماه گذشت. من و خواهرم تصمیم گرفتیم زبان انگلیسی یاد بگیریم. به یک کورس رفتیم و ثبت‌نام کردیم. با وجود تمام سختی‌ها و مشکلات، همیشه کلاس‌هایم را جدی می‌گرفتم و تلاش می‌کردم که ادامه دهم.

دو و نیم سال زبان انگلیسی خواندم و روز به روز پیشرفت می‌کردم و دوستان جدیدی پیدا می‌کردم. اما گاهی اوقات افسرده می‌شدم، چون بهترین سال‌های عمرم، یعنی اوج نوجوانی‌ام که تازه آغاز شده بود، با تجربیات و سختی‌هایی گذراندم که بیشتر از سنم بود. احساس می‌کردم که عمری را بی‌فایده گذرانده‌ام، بدون اینکه درس‌های خود را کامل بخوانم.

در این روزها بود که به یاد حرف یکی از فامیل‌هایم افتادم که زمانی که ۱۴ ساله و در صنف دهم بودم، به من گفته بود: «اووه، حالا چقدر تند می‌روی، معلوم نیست چه خواهد شد تا آن موقع!» با خودم می‌گفتم آیا او واقعا از چیزی خبر داشت؟ چرا چنین حرفی به من زد؟

نویسنده: فاطمه صاحبی

Share via
Copy link