سن دقیق پدرم را نمیدانم. او هم سندی ندارد که نشان دهد در کدام تاریخ و چه روزی به دنیا آمده است. گاهی که از تفاوت سن خود با مادرم در زمان ازدواج میگوید، به نظرم میرسد که باید چیزی بین چهل و دو تا چهل و هفت سال داشته باشد. مادرم هم ادعا میکند که در زمانی که ازدواج کرد، چهارده ساله بوده است و او هم مدرکی برای اثبات دقیق سنش ندارد. تنها سند رسمی ما تذکرهی هر دو است که سالها بعد با «تعیین سن» ثبت شدهاند. میدانیم که «تعیین سن» در افغانستان دقیق نیست. مأمور ثبت احوال نفوس به چهرهی افراد نگاه میکند و گاهی از پدر و مادر شخص میپرسد و یا حتی این زحمت را هم به خود نمیدهد و هر چه خواست مینویسد. بر اساس تذکره، مادرم ۲۴ سالهی سال ۱۳۸۷ درج شده است. اگر این حساب را باور کنیم، مادرم باید در سال ۱۴۰۳، یعنی زمانی که من این روایتها را مینویسم، ۴۰ ساله باشد. مادر و پدرم هر دو میگویند که در زمان ازدواج هفت سال تفاوت سنی داشتهاند. بنابراین، پدرم باید در سال ۱۴۰۳ حدود ۴۷ سال داشته باشد. اما در تذکرهی او، این حساب به دست نمیآید. در تذکرهاش نوشته شده ۲۳ سالهی سال ۱۳۷۶. به این ترتیب، او باید چیزی حدود ۵۰ یا ۵۱ ساله باشد.
پدرم خاطرهای ثبتشده و مکتوب از زمان جنگ و جهاد خود ندارد؛ همه چیزش را با اعتماد به حافظهاش روایت میکند. میگوید که در مدرسهی دینی درس «طلبهگی» میخواند و وقتی پدربزرگم زخمی شد، ناچار شد تفنگ بردارد و به جبهه برود. او برایم گفت: «زندگی خانوادهی ما به شدت به جنگ و جهاد وابسته شده بود. پدرم مجاهد بود، قوماندان مجاهدین بود و غیر از جنگ، هنر دیگری نداشت.»
از پدرم پرسیدم: «از جبهه و جهاد چگونه پول به دست میآوردید؟» لبخندی زد و گفت: «من نمیدانم. آن زمان خیلی خردسال یا جوان بودم و این سوالها به ذهنم نمیرسید. بعداً که خودم هم به جبهه پیوستم و با مجاهدین سر و کار پیدا کردم، متوجه نشدم پول جبهه از کجا تأمین میشود. وقتی من مجاهد شدم، کریم خلیلی رهبر حزب وحدت بود و او پول زیادی داشت. میگفتند پولها در مزار چاپ میشوند یا از آنجا میرسند. مجاهدین پول را در بوجیها انتقال میدادند.»
تعجب کردم. پرسیدم: «یعنی چه که پول را با بوجی انتقال میدادند؟» او گفت: «بلی، راست میگویم. پول دانهدانه حساب نمیشد، بلکه بندلبندل حساب میشد. ارزش پول افغانی خیلی کم بود. دو نوع پول بود: یکی که به نام پول ربانی معروف بود و دیگری پول حزب وحدت یا پول دوستم. پول ربانی را پول سوزک میگفتند و پول حزب وحدت و دوستم را پول سفیدک.»
پدرم نمیداند که این پول چگونه و در کجا چاپ میشد و چگونه به حزب وحدت و رهبری آن میرسید. اما میگوید که حزب وحدت پول زیادی داشت. علاوه بر پول افغانی، پول دالر نیز داشت که برای برخی از قوماندانها پول دالر هم میداد. مردم میگفتند که پول دالر را ایرانیها میدهند. آن زمان ایرانیها در بامیان رفت و آمد میکردند و هر بار که میآمدند، با خود پول هم میآوردند.»
پدرم گفت که از این پول، سهم مجاهدین خیلی کم و ناچیز بود و به سختی خرج و مخارج خود و خانوادهی خود را تأمین میکردند. از او پرسیدم: «برای چه میجنگیدید؟» پدرم گفت: «ما برای دفاع از حقوق مردم خود میجنگیدیم. اگر نمیجنگیدیم، دیگران ما را به رسمیت نمیشناختند.»
گفتم: «یعنی چه که دیگران ما را به رسمیت نمیشناختند؟ منظور از دیگران کیست؟ منظور از به رسمیت شناختن چیست؟» پدرم گفت: «دیگران یعنی تاجیکها و پشتونها. یعنی احزابی که با ما میجنگیدند. آنها حقوق ما را به رسمیت نمیشناختند.»
از پدرم پرسیدم: «آنها چه میگفتند که حقوق ما را به رسمیت نمیشناختند؟» پدرم پاسخ داد: «آنها مذهب ما را به رسمیت نمیشناختند و در حکومت نیز به ما سهم نمیدادند.» این بخش از سخنانش را هر چه سعی میکردم، نمیفهمیدم و اصلاً متوجه نمیشدم. پدرم ادامه داد: «مثل حالا که طالبان حقوق زنان و حقوق هزارهها را به رسمیت نمیشناسند. در آن زمان هم طالبان بودند و هزارهها و شیعهها را قتلعام میکردند. فقط در مزار در دو یا سه روز هزاران نفر را کشتند، در بامیان و یکاولنگ هم کشتار شدیدی صورت گرفت. تاجیکها هم همینطور بودند و هزارهها را میکشتند. پشتونها و طالبان تاجیکها و ازبیکها را هم میکشتند.»
استادم نیز در جلساتی که داریم، گاهی از خاطرات دوران جنگ و جهاد خود یاد میکند. او بسیار گذرا میگوید و شرح زیادی نمیدهد. در کتابش به نام «بگذار نفس بکشم»، از جنگ و جهاد نوشتههای زیادی دارد. اما با وجود اینکه چندین بار این کتاب را خواندهام، از دلیل اصلی جنگ و جهاد چیز روشنی به ذهنم نیامده است. استادم به جنگهای داخلی گروهها و احزاب هزاره اشاره میکند و میگوید که این جنگها با تشکیل حزب وحدت پایان یافت. پدرم هم از این جنگهای داخلی یاد میکند و برخی از گروهها را نام میبرد که من از آنها چیز روشنی نمیفهمم.
استادم در این اواخر میگوید که یکی از تحولات بزرگ در جامعهی هزاره این است که آنان دیگر به جنگ و نبرد مسلحانه رغبت ندارند و کسی در این جامعه برای حقوق و مطالبات خود به جنگ به عنوان یک راهکار یا یک رویکرد توجه نمیکند. او میگوید که سی سال پیش، اگر از هر هزارهای میپرسیدید که برای حل مشکلات یا رسیدگی به خواستههای خود چه راهی را دنبال میکند، جنگ اولین گزینهاش بود. تقریباً در هر خانواده یکی دو میل سلاح وجود داشت. مردم برای هر چیزی میجنگیدند: برای دین و قوم و مذهب و زبان و ایدئولوژی و حقوق و هر چیزی دیگر. او میگوید که اکنون هیچ کسی در جامعهی هزاره به جنگ به عنوان یک گزینه نگاه نمیکند و این یک تحول مدنی عظیم است.
این نکته را از پدرم نیز پرسیدم. او با نظرات استادم مخالفت کرد و گفت: «او اشتباه میکند. در افغانستان بدون جنگ هیچ کس نمیتواند زندگی کند. اساساً در نظام عالم اگر کسی زور نداشته باشد و با زور از خود دفاع نکند، نابود میشود. هزارهها هم اگر جنگ نکنند و از خود دفاع نکنند، پایمال میشوند. طالبان و پشتونها همه را نابود میکنند و از بین میبرند. حالا هزارهها بیدفاع شدهاند؛ زیرا نیروی جنگی ندارند و نمیتوانند از خود محافظت کنند.»
پرسیدم: «آیا در گذشته وقتی که شما میجنگیدید، به حق و حقوق خود رسیدید؟ آیا آن زمان نسبت به حالا از خود بهتر دفاع میکردید؟» پدرم پاسخ داد: «بله. همین که هزارهها حالا در سطح جهانی شناسایی شدهاند، به خاطر جنگی است که انجام دادهاند. اگر هزارهها جنگ نمیکردند، اگر شهید مزاری جنگ نمیکرد، هزارهها را کسی اعتنا نمیکرد. بهطور کلی، در دنیا هر کسی که جنگ نکند و نیروی جنگی نداشته باشد، پایمال میشود.»
گفتم: «پدر، شما جنگ کردید. هزارهها جنگ کردند. اما هیچ چیز پایان نیافت و هیچ چیز تغییر نکرد. شهید مزاری از بین رفت. پدربزرگ من کشته شد. در مزار و بامیان و کابل هزاران انسان قتل عام شدند. مردم آواره و بیخانمان شدند. معلوم است که جنگ نتیجهی خوبی نداشته است.»
پدرم گفت: «ما مجبور بودیم جنگ کنیم و از خود دفاع کنیم. اگر جنگ نمیکردیم، بیشتر آسیب میدیدیم و بیشتر قتل عام میشدیم.»
از پدرم پرسیدم: «پس حالا چرا شما جنگ نمیکنید؟ چرا تفنگ ندارید؟ آیا حالا که شما جنگ نمیکنید، بیدفاع شدهاید؟ حالا هم طالبان به گفتهی شما حق و حقوق هزارهها را نمیدهند. چرا حالا جنگ نمیکنید؟ آیا اگر جنگ نکنید، میتوانید حق و حقوقتان را به دست آورید؟»
پدرم لحظهای مکث کرد. فکر کردم هر دوی ما در قناعت دادن طرف مقابل درمانده بودیم. پدرم هم نمیدانست که چگونه باید توضیح دهد که جنگ یک رویکرد و گزینهی خوب و ضروری است. شاید فکر میکرد که هر چه بیشتر تلاش کند، من نمیفهمم. گفت: «دخترم، من که جنگ نمیکنم، به خاطر این است که زورش را ندارم. تفنگ ندارم. جبهه ندارم. رهبر و قوماندان ندارم. پول هم ندارم. همهی اینها باعث میشود که من جنگ نکنم. اگر حالا جنگ کنم، به زودی سرکوب میشوم و نابود میشوم. در آن صورت، تو و تمام خانوادهام بیپناه میمانید.»
گفتم: «سایر هزارهها چرا نمیجنگند؟ چرا هیچ کسی در جامعهی هزاره سلاح نمیگیرد و در برابر طالبان نمیجنگد؟» پدرم گفت: «تمام هزارهها سلاح ندارند. پول ندارند. حامی ندارند. اگر بجنگند و جبهه باز کنند، بیشتر قتل عام و سرکوب میشوند.»
گفتم: «پس، شما کار درستی میکنید که جنگ نمیکنید. هزارهها هم کار درستی میکنند که جنگ نمیکنند. وقتی میدانند که جنگ راه حل نیست و با جنگ به نتیجهی خوبی نمیرسند، جنگ را انتخاب نمیکنند و جنگ رغبت نشان نمیدهند. این کار خوبی است.»
در ادامه گفتم: «پدر، من واقعاً دوست داشتم که حالا پدربزرگم زنده بود و میتوانستم از محبت، مهربانی و حمایت او برخوردار شوم. او در جنگ زخمی و کشته شد. اگر خدای ناخواسته تو هم در جنگ زخمی یا کشته میشدی، ما خیلی رنج میبردیم. شاید هیچکدام ما حالا نبودیم.»
پدرم گفت: «تو راست میگویی. حالا ما دیگر جنگ نمیکنیم. اما آن وقت اگر جنگ نمیکردیم، وضعیت ما بسیار بدتر میشد. آن وقت وضعیت تفاوت داشت.»
گفتم: «حالا، گذشته هر چه که بود، خوب یا بد، گذشته است. حالا که هزارهها جنگ نمیکنند، به نظرم این کار خوبی است. استادم میگوید که جنگ در هیچ جا و برای هیچ جامعهای نتیجهی مفید ندارد. میگوید آن چیزی را که در جنگ از دست میدهیم، در صلح به دست نمیآوریم. جنگ جز کشتار و نفرت و خشونت و ویرانی چیز دیگری به بار نمیآورد. من و همصنفان ما هم با این نظر موافقیم. ما هم فکر میکنیم جنگ گزینهی خوبی نیست.»
پدرم گفت: «استادت، خودش هم در گذشته جنگ کرده و در جبهه بوده است. حالا چرا ضد جنگ صحبت میکند؟» پاسخ دادم: «او میگوید که تجربهاش از جنگ و زیانها و آسیبهای جنگ را هم از همان زمان کسب کرده است. میگوید آدم باید برای حقوق خود مبارزه کند، اما مبارزه باید بدون خشونت باشد. نباید جنگی باشد. من هم این نظر او را تأیید میکنم. فکر میکنم همین که شما هم دیگر به جنگ فکر نمیکنید، عملاً به این نتیجه رسیدهاید که جنگ گزینهی خوبی نیست.»
پدرم گفت: «حالا درست است. حالا که هزارهها دیگر به جنگ و مبارزهی مسلحانه فکر نمیکنند، کار خوبی میکنند. حالا همه به آموزش روی آوردهاند و درس میخوانند. این کار خوبی است. اما بیست سال و سی سال پیش وضعیت اینگونه نبود. ما باید جنگ میکردیم و اگر جنگ نمیکردیم، زیر پا میشدیم.»
دیدم که از این بحث هر چه ادامه دهیم، به نتیجهای نمیرسیم. اما میدیدم که در برداشتهای نهایی هر دوی ما به یک جا رسیده ایم. با خود گفتم: ضرورت نیست روی یک مسأله که اختلاف نداریم، بحث کنیم.
دست پدرم را گرفتم و با حالتی معصومانه گفتم: «پدر، همین که حالا جنگ نمیکنی، من خیلی خوشحالم. من میترسم که اگر خدای نخواسته تو به جنگ بروی و کشته شوی، سرنوشت ما و سرنوشت همهی خانواده تباه میشود. من خوشحالم که تو حالا هستی و به جنگ فکر نمیکنی. من به گذشته کاری ندارم، اما دوست ندارم در آینده کسی جنگ کند. حد اقل تو جنگ نکنی و دیگران را هم به جنگ تشویق نکنی.»
پدرم لبخندی زد و دستانم را در دستانش گرفت و موهایم را نوازش کرد. گفت: «نگران نباش، دخترم. من دیگر نه توان جنگیدن را دارم و نه اشتیاق آن را. حالا سن و سالم از این چیزها گذشته است. تو و برادر و خواهرانت را هم تنها نمیگذارم. مادرت را هم تنها نمیگذارم.»
گفتم: «من هم همین را میخواهم. به چیزی دیگر کار ندارم.»
این گفتگو به من درس بزرگی داد. حس کردم گره زبانم در ارتباط با پدرم بیشتر باز شده است. پدرم نیز احساس رضایت میکرد. نکتههای زیادی را یاد گرفتم. از بخشهای دیگری در زندگی و نگاه پدرم باخبر شدم. هرچند دیدگاه پدرم و خودم دربارهی جنگ متفاوت بود، اما هر دو به یک چیز مشترک باور داشتیم: اهمیت زندگی، صلح، آموزش و آینده.
وقتی از صحبت با پدرم فارغ شدم، حس کردم به عنوان یک دختر هفدهساله که با چالشهای خاصی در زندگی روبرویم، از تجربهها و نگاه پدرم نیز میتوانم خیلی چیزها را بیاموزم. حس کردم با درک و آگاهی از تجربیات گذشتهی خانوادهام، میتوانم به آیندهای بهتر و امنتر برای خودم و نسل آینده کمک کنم. حس کردم من و همنسلانم که به جای جنگ، امید و آموزش را انتخاب کرده ایم و با فرهنگ و تفکر جدیدی زندگی میکنیم، انسانهای خوشبختی هستیم.
زینب مهرنوش – شنبه ۷ جدی ۱۴۰۳