این داستان است که سرنوشتش را تعیین می‌کند

Image

گفت‌وگو با عصمت الطاف، نویسنده‌ی کتاب «دیوارهای زخمی»

نرگس می‌خواست پزشک شود و برای زنان محروم از خدمات بهداشتی کمک کند. مختار مدبر یکی از مسوولان مرکز آموزشی کاج گفت که وقتی در میان آوارها دنبال دانش‌آموزان زخمی‌ می‌گشت تا آن‌ها به شفاخانه‌ها منتقل شوند، چشمانش به چهره‌ی پرخون خواهرش ام‌البنین افتاد که یک «چره» به صورتش و یکی در زیر فکش اصابت کرده بود.

«قدم‌زدن در خیابان‌های پاریس و تماشای برج ایفل، دوچرخه‌سواری و خوردن پیتزا در یک رستورانت ایتالیایی، رمان‌نویسی و دیدار با نویسنده‌ی محبوب الیف شافاک، پیاده‌روی شبانه در پارک، نواختن گیتار، پوشیدن لباس‌های زیبا و زندگی در یک خانه‌ی بزرگ» از آرزوهای کوچک؛ اما محبوب مرضیه و هاجر بودند.

ساعت هفت‌ونیم بامداد به وقت کابل، روز جمعه هشتم میزان 1401 و آخرین آزمون آزمایشی کانکور در مرکز آموزشی کاج بود. یک تروریست وارد کوچه‌ی نقاش در غرب کابل – دشت برچی شد و دو محافظ مرکز آموزشی کاج را به گلوله بست و سپس خود را به صنفی رساند که در آن‌جا دانش‌آموزان کانکور آزمایشی داشتند. چند نفر از آموزگاران کاج را با گلوله از پا درآورد و پس از آن که گلوله‌هایش تمام شد، کمربند انفجاری را که به خودش بسته بود منفجر کرد. در پی آن حمله‌ی انتحاری و به هدف نسل‌کشی بیش‌ از 60 نفر زخمی و بیش‌ از 120 نفر کشته شدند.

هاجر و مرضیه که آروز داشتند در آزمون سراسری کانکور اشتراک کنند، نویسنده شوند و «رمان» بنویسند، اینک عصمت الطاف رمان «مرگ» آن‌ها و روایت آن «نسل‌کشی» در مرکز آموزشی کاج را در قالب رمانی به نام «دیوارهای زخمی» نوشته است.

رمان «دیوارهای زخمی» یادواره‌ی نسل‌کشی هزاره‌ها در کاج و سراسر کابل است. من این روایت را با همان ساختاری می‌نویسم که گفت‌وگو انجام شده است تا مخاطبان شیشه مدیا در مورد کتاب رمان «دیوارهای زخمی» گفته‌های خود نویسنده را بخوانند. دکتر عصمت الطاف، این رمان را در مهاجرت و در کشور ایران نوشته است. او می‌گوید تلاش کرده است تا به حیث یک نویسنده و اهل ادبیات و قلم، پاره‌ای از مسوولیت خود در قبال نسل‌کشی هزاره‌ها و دانش‌آموزان کاج و تمام دانش‌آموزانی را که در حمله‌های انتحاری کشته شده‌اند، ادا کرده باشد.

کافرسنگ: آقای الطاف، سپاس از این که به پرسش‌های من پاسخ می‌دهید. می‌شود بگویید عصمت الطاف کیست، چند سال سن دارد، در کجا زیسته، در کجا و تا چه سویه درس خوانده و امروز در کجا زندگی می‌کند؟

الطاف: در نخست از شما سپاسگزارم که وقت گذاشتید و این گپ‌وگفت پیرامون رمان «دیوارهای زخمی» را ترتیب دادید. شما شاید اولین کسی باشید که «دیوارهای زخمی» را پس از چاپ می‌خوانید و درباره‌اش تأمل می‌کنید.

در سال 1372، در روستای دورافتاده‌ی «ارگی ندک» از توابع ولسوالی میرامورِ ولایت دایکندی زاده شدم. با شعرهای نظامی (کتابی معروف به کریما)، حافظ شیرازی (دیوان حافظ) و محمدرفیع خان (حمله‎‌ی حیدری) در مدرسه‌های زمستانی روستا، با ادبیات انس گرفتم. کمی بعد، در سال‌های چهارم یا پنجم دور‌ه‌ی جمهوریت، همان زمانی که تب مکتب‌های مدرن در تمام مناطق افغانستان به خصوص هزارستان گرم بود و بچه‌ها و دختران را جذب می‌کردند، جذب مکتب مدرن شدم. سرانجام، در سال 1391خ. از «لیسه‌ی ذکور سنگان» در ولسوالی میرامور فارغ شدم. پس از سپری کردن کانکور همان سال، در رشته‌ی زبان و ادبیات فارسی دانشگاه کابل راه پیدا کردم. چهار سال بعد، در سال 1395 مقطع لیسانس و دو سال بعد، در سال 1397 مقطع ماستری یا کارشناسی ارشد را در همین دانشگاه تمام کردم. در اواخر سال 1399، بورسیه‌ای از سوی دولت جمهوری اسلامی ایران دریافت کردم و وارد مقطع دکتری ادبیات فارسی در دانشگاه علامه طباطبایی شدم که هنوز به پایان نرسانده‌ام. اکنون در ایران به سر می‌برم و مشغول تکمیل این دوره هستم.

کافرسنگ: من کتاب «دیوارهای زخمی» را خواندم. این کتاب رمانی‌ست که یک رویداد فاجعه‌بار را که مصداق کامل «نسل‌کشی» هزاره‌ها در افغانستان است، روایت می‌کند. یادواره‌ی دقیق‌تر از نسل‌کشی هزاره‌ها در مرکز آموزشی کاج است که شروع مبارزه‌ علیه نسل‌کشی یا کارزار «نسل‌کشی هزاره‌ها را متوقف کنید» از همین‌جا کلید خورد. در مورد این کتاب بگویید تا من و مخاطبان شیشه مدیا بیش‌تر آن را درک کنیم.

الطاف: همان‌طوری که گفتید، «دیوارهای زخمی» حول یکی از حادثه‌های دلخراش و هولناک دو دهه‌ی اخیر؛ حمله‌ی انتحاری بر دانش‌آموزان کاج می‌چرخد و هم‌زمان، حادثه‌های پیش از آن را نیز بازنمایی می‌کند و مخاطب را در جریان وضعیت زمینه‌ی داستان قرار می‌دهد. من سعی کردم «دیوارهای زخمی» را مکان‌مند بنویسم. منظورم از مکان‌مندی در این‌جا، توجه خاصی به مکان داستان است؛ مکانی که در هر قدم و در هر کوچه‌اش مکتبی است، کورسی است، ورزشگاه و باشگاهی، باشندگانش، از خرد تا بزرگ، از کودک تا جوان، از زن تا مرد، درگیر آموزش‌اند و بدون این‌که خطری برای کسی باشد، در حال پیشرفتند و همین‌جا هم همواره آماج حمله‌های دلخراش انتحاری قرار می‌گیرد. از این رو، من حس می‌کردم و حس می‌کنم، وضعیت این جغرافیا و این مردم؛ مانند تمام مردم افغانستان، نیازی به روایت دارد؛ لذا به سهم خودم قلم برداشتم و حاصلش شد «دیوارهای زخمی» که شما خود آن را خوانده‌اید.

 کافرسنگ: شما چطور به این فکر افتادید که این اثر را خلق کنید؟

الطاف: این داستان از همان شب و روزهایی کلید خورد که آن حادثه‌ی دلخراش اتفاق افتاد و ما همه حیرت‌زده و زخم‌خورده و افسرده، آن را دنبال می‌کردیم. با تک‌تک زخمیان درد می‌کشیدیم، با تک‌تک قربانیان آرزوهای‌مان دفن می‌شدند، با تک‌تک خانواده‌ها اشک می‌ریختیم و ویران می‌شدیم. همان زمان شروع کردم. این داستان، در نخست، به شکل دیگری و با زاویه‌ی دید اول‌شخص اتفاق افتاده بود؛ اما وقتی باربار بازنویسی‌اش کردم، در کنار این‌که زبان داستان، دچار تحول شد، زاویه‌ی دید و خط داستانی هم دچار دیگرگونی شد. سرانجام، «دیوارهای زخمی»‌ پدید آمد، با خط داستانی، زبان، جزئیات و شیوه‌ی روایت کنونی‌اش.

کافرسنگ:  شما کتاب را در دنیای مهاجرت نوشته‌اید، اگر در افغانستان می‌بودید، می‌توانستید همین اثر یا اثری مانند این را خلق کنید؟

الطاف: حس نمی‌کنم عالم مهاجرت برایم فرصت یا هم مانعی باشد. حس می‌کنم من آن‌قدر در کابل زیسته‌ام و آن‌قدر با قربانیان بیست سال دوران جمهوریت تکه‌تکه شده‌ام و آن‌قدر کوچه‌های کابل را قدم زده‌ام که بتوانم از تهران یا لندن یا واشنگتن هم درباره‌ی کابل و حوادث تلخ آن‌جا بنویسم. منتها، اگر در تهران نبودم، ممکن بود شیوه‌ی روایت فرق می‌کرد. من اگر در تهران نمی‌بودم، شاید داستان دوفضای کنونی‌اش را نمی‌داشت. شاید در جایی دیگری اگر می‌بودم، نشانه‌هایی از آن جغرافیا را در داستان می‌دیدیم؛ چنانکه اکنون رد پای تهران را در داستان می‌بینیم.

کافرسنگ: تا کنون چاپ این کتاب چه بازتابی داشته است، به نظر شما آن‌طوری که توقع داشتید، مورد استقبال قرار گرفته است یا خیر؟

الطاف: هنوز خیلی زود است که بخواهیم نتیجه‌گیری کنیم؛ زیرا استقبال واقعی زمانی است که کتاب به شکل درست پخش شود و امکان دسترسی به تمام مخاطبان وجود داشته باشد. بعد، مخاطبان، مثل شما این داستان را بخوانند و درباره‌اش بنویسند. حالا به خوبی و بدی‌اش کاری ندارم، باید خوانده شود و درباره‌اش پرداخته شود؛ اما آن‌چه برایم مایه‌ی دلگرمی بوده است، توجه و خوشحالی علاقه‌مندانِ ادبیات داستانی در فضای مجازی بود. استقبال در فضای مجازی، به خاطر چاپ و نشر این کتاب، بسیار عالی بود و من از این بابت بسیار خوشحالم. تعداد زیادی از دوستان اهل فرهنگ و ادبیات به من لطف کردند و کتاب را خریدند و به من یا به دیگر خوانندگان هدیه کردند. این استقبال‌ها برای من امیدبخش و معنادار و مایه‌ی خرسندی‌اند. من مطمیینم که علی‌رغم مجموعه‌ی داستانم «اینجا در نقشه نیست» این کتاب دیده و خوانده خواهد شد؛ زیرا شروع بسیار خوبی داشته است. اما آن‌چه مایه‌ی نگرانی است، پخش کتاب است، آن هم به دلیل پراکنده بودن جامعه‌ی مخاطبان این کتاب. جامعه‌ی ما یا مخاطبان این کتاب، در سراسر دنیا پراکننده‌اند؛ اما کتاب در ایران منتشر شده است و امکان فرستادن به مخاطبان علاقه‌مند بسیار کم است. حتا برای فرستادنش به افغانستان هم کلی مکافات دارد. از این رو، این کتابم نیز مانند کتاب قبلی‌ام، قهراً بخشی از مخاطبانش را از دست می‌دهد. طی همین مدت، سفارش‌ها و درخواست‌های زیادی از داخل افغانستان و کشورهای غربی وجود اشتند؛ اما امکان فرستادن وجود نداشت. این‌طوری، حس تهیه‌ی کتاب، در وجود مخاطبان می‌میرد و کم‌کم، کتاب به حاشیه می‌رود.

کافرسنگ: این کتاب بیش‌تر با نگاه هزارگی نوشته شده است، چرا؟ فکر نمی‌کنید این ویژگی میزان خوانندگان و مخاطبان کتاب را پایین می‌آورد؟

الطاف: بخشی از این سوال را در بالا پاسخ داده‌ام؛ اما خودم حس نمی‌کنم چنین باشد. فکر می‌کنم این خود داستان است که سرنوشتش را تعیین می‌کند. مخاطبان را جذب یا دفع می‌کند. اگر داستان به شکل خوب و گیرا روایت شده باشد، زبان گیرا، تعلیق و جذابیت خوبی داشته باشد، مخاطبان آن را می‌خوانند؛ اما اگر چنین نباشد، مخاطبان سراغش نخواهند رفت. شما اگر دقت کرده باشید، «کلیدر» دولت آبادی هم درباره‌ی حوادث، وضعیت اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی خراسان ایران نوشته شده است. من به عنوان خواننده‌ی افغانستانی با ولع تمام آن را می‌خوانم و از آن لذت می‌برم و برایم چیزهای زیادی دارد. بسیاری از فارسی‌زبانان دیگر نیز آن را با علاقه‌مندی خاصی می‌خوانند. هیچ وقت این‌که این رمان درباره‌ی چه کسانی است، محدودیتی برای آن نبوده است. چیزی که در «دیوارهای زخمی» است، رنج است؛ رنج همزاد آدمی است و در نزد همه‌ی بشر وجود دارد. منتها، سطح و کیفیت آن نزد هر فردی فرق می‌کند.

کافرسنگ: دیوارهای زخمی چندمین اثر شماست؟ در آینده چه چیزی خواهید نوشت؟

الطاف: «دیوارهای زخمی» دومین اثر من است. پیش از این مجموعه داستان «این‌جا در نقشه نیست» را منتشر کرده بودم. البته، در دو مجموعه‌ی داستان مشترکِ دیگر «نفس عمیق» و «کرانه‌های نزدیک» نیز داستان داشتم. دو داستان دیگری هم مد نظر دارم و نیمه‌کاره‌اند. امیدوارم دشواری‌ها و محدودیت‌های زندگی در این‌جا، به من فرصت کامل کردن آن‌ها را بدهد.

کافرسنگ: چگونه به نویسندگی روی آوردید و خوبی نوشتن چیست، غیر از این که انسان نویسنده رنج و درد بیش‌تر بکشد؟

الطاف: من از زمانی که وارد دانشکده‌ی ادبیات شدم، عملاً به نوشتن آغاز کردم. نمی‌خواهم طولانی کنم و قصه‌ی دور و درازی بگویم که قصه‌اش طولانی است؛ ولی آرزوی نویسنده شدن، از گذشته‌ها؛ حتا از همان زمانی که در مدرسه‌های زمستانی درس می‌خواندم و روزهای نوروز را در مدرسه جشن می‌گرفتیم، در ذهنم بود. انتخاب رشته‌ی زبان و ادبیات فارسی در دانشگاه هم در راستای همان علاقه‌مندی بود. وقتی من با نمره‌ی خیلی خوب، در دانشکده‌ی ادبیات فارسی راه یافتم، بسیاری‌ از هم‌دوره‌هایم می‌گفتند که تو با این نمره می‌توانستی در دانشکده‌های خوب دیگر راه پیدا کنی؛ اما آنان نمی‌دانستند که برای من بهترین دانشکده، دانشکده‌ی ادبیات بود؛ زیرا این رشته بهتر می‌توانست مرا به آرزوهایم نزدیک کند.

نوشتن برای من نوعی زیستن است؛ زیستن در درون متن، در لای واژه و جمله‌ها؛ زیستین که تنها به یک دوره‌ی مشخصی محدود نمی‌شود و این زیستن سال‌های طولانی‌ ادامه خواهد داشت. نوشتن برای من نوعی رهایی است؛ رهایی از بند افکار و ایده‌ها و سوژه‌های که ذهنم را در چنگال‌شان محکم می‌گیرند. نمی‌دانم اگر نوشتن نبود، با این‌ها چه کار می‌کردم و با این دردها چگونه کنار می‌آمدم. اگر نوشتن را به معنای بلندش در نظر بگیریم، نه به آنچه که کسانی مثل من می‌آفرینند، نوعی اندیشدن است و شریک کردن تجربه‌ی اندیشیده‌ و زیسته با دیگران؛ تجربه‌ای که در کنار این‌که لذت و همذات‌پنداری و برانگیختن عواطف و احساسات جمعی را در پی دارد، نوعی آگاهی نیز به همراه دارد؛ آگاهی از زمانه‌ و زمینه‌ای از جغرافیا و دنیایی متفاوت.

کافرسنگ: چرا از داستان کوتاه کوچ کردید و رمان نوشتید؟ چرا «دیوارهای زخمی» یک اثر تاریخی ـ خبرنگاری نوشته نشد که به لحاظ کاری هم آسان‌تر پیش می‌رفت؟

الطاف: گاهی سوژه‌ها خودش تعیین می‌کنند که داستان کوتاه باشد یا بلند. این‌که «دیوارهای زخمی» طولانی‌تر شده است، به خاطر خود سوژه است. از این جهت، من خودم را به قالب محدود نمی‌کنم.

دیگر این‌که در مورد بخش دیگر پرسش شما، دو نکته را قابل یادآوری می‌دانم؛ نخست این‌که من بختم را در نوشتن کتاب تاریخی نیازموده‌ام. درست است که نوشتنش محدودیت‌های دنیای ادبیات و رمان را ندارد؛ اما الزامات خاص خودش را دارد. دوم، مهم از همه این‌که آثار ادبی، یا رمان‌ حلاوت و شیرینی خاص خودش را دارد. دنیای ادبیات، دنیای چندوجهی است و مانند آثار تاریخی خشک و یک‌وجهی نیست و صرفاً اطلاعاتی را در خود ندارد. ادبیات لذت‌آفرین و برانگیزاننده و درگیرکننده است. به خاطر همین ویژگی‌هایش هم است که آثار ادبی هم ماندگاری بیشتری دارند و هم مخاطبان بیشتری. چنین است که آثار ادبی، درجه‌ی بالاتر از آثار تاریخی را به خود اختصاص می‌دهد.

کافرسنگ: زندگی در مهاجرت چطور پیش می‌رود و گفتنی‌ای اگر باشد؟

الطاف: زندگی در مهاجرت، پر از تلخی و رنج است؛ پر از تحقیر و توهین. همین دیروز تلخ‌ترین روز مهاجرتم را تجربه کردم. قصه‌ی این تحقیر، طولانی است که از مطرح کردنش در این‌جا می‌گذرم. منتها قابل یادآوری است که برای مأموران افغانستانی‌بگیر ایران، همین که تو افغانستانی هستی، خودش جرم نابخشودنی است. هرگونه توهین و تحقیر و فحش و ناسزا را به تو روا می‌داند. این است که مایه‌ی اذیت آدم است و روح و روان او را ویران می‌کند.

کافرسنگ: سپاس از شما. امیدوارم اثرهای خوب دیگری هم از شما بخوانیم و این روزگار دشوار پایان یابد و ما بتوانیم کتاب‌های دیگر شما را در کابل، بامیان، بلخ و هرات رونمایی کنیم.

الطاف: خواهش می‌کنم. ممنون از شما که وقت گذاشتید و زمینه‌ی این گفت‌وگو را فراهم کردید. سلامت و شادکام باشید.

نسیم کافرسنگ

Share via
Copy link