تصمیم پدرم برای مهاجرت همهی ما را غافلگیر کرد. او پاسپورت همهی اعضای خانواده را قبلاً آماده کرده بود. وقتی خبر داد که فردا حرکت میکنیم، نخست تصور کردیم که دارد شوخی میکند؛ اما وقتی دیدیم که جدی است و مادرم نیز حرف او را تأیید کرد، احساس سردرگمی کردیم و پرسشهای متعددی در ذهن ما شکل گرفت. من پیش از فاطمه پرسیدم: «چرا اینقدر عجله داریم؟ ما تمام درسها و برنامههایمان را از دست میدهیم. همه چیز به هم میخورد.»
پدرم با نگاهی جدی گفت: «میدانم، دخترم. اما هیچ چیزی به اندازهی امنیت و جان ما ارزش ندارد. ما باید حرکت کنیم، بدون اینکه حتی یک روز دیگر وقت ضایع کنیم.»
به سمت فاطمه نگاهی انداختم. او هم ساکت و مبهوت بود. مادرم هیچ چیزی نمیگفت و تنها مشغول جمعکردن وسایل مورد نیاز بود. تازه فهمیدم که در هفتهی اخیر، پدرم بیشتر لوازم غیرضروری خانه را فروخته و یا به دیگران بخشیده است. دو روز پیش وقتی متوجه کاهش برخی وسایل شدم، از مادرم پرسیدم. او به آرامی گفت: «تنها برخی اجناس غیرضروری را میفروشیم تا مخارج خانه را تأمین کنیم.» دیروز تمام فرشهای گرانقیمت و پردههای زیبا را فروخته بودند. حالا، وقتی برای رفتن آماده میشدیم، مشاهده کردم صرف برخی اشیای ارزان و بیاهمیت باقی مانده و خانه تقریباً خالی شده است.
فاطمه در دل خود خوشحال بود که یک قدم به سوی دوستپسرش، شریف، نزدیکتر میشود. آثار شادابی و خوشحالی را در چهرهاش میدیدم. بقیهی خواهران و برادرانم نیز نسبتاً بیتفاوت بودند و به نظر میرسید که نمیفهمیدند چه در انتظار ماست. احساسم نسبت به این مهاجرت دوگانه بود؛ از یک سو خوشحال بودم که از شرایط نامساعد کابل نجات مییابم و از سوی دیگر، ناراحت که با دوستان نزدیکم، مخصوصاً اعضای گروه خود خداحافظی نکردهام. میدانستم که آنها از رفتن من و فاطمه ناراحت خواهند شد. اما این تصمیم کار پدر و مادرم بود و ما نمیتوانستیم آن را تغییر دهیم.
به خاطر گذر از شرایط سخت زندگی در کابل، طعم آزادی و امید را در دل حس میکردم. آیندهام نامشخص بود، اما میدانستم که وضعیت نمیتواند بدتر از این باشد. از پدرم اجازه گرفتم که به دو دوست نزدیک تلفن بزنم و با آنها خداحافظی کنم، اما او مانع شد و گفت: «دخترم، از راه برای آخرین بار اجازه میدهم زنگ بزنی. حالا نه. لطفاً به صحبتهای من گوش کن تا درد سری برای ما ایجاد نشود.» با احترام به سخنش، سکوت کردم.
تا نزدیکیهای صبح را به جمعکردن وسایل ضروری گذراندیم. وقتی صدای اذان شنیده شد، موتری پشت دروازه ایستاد و پدرم به تماس تلفنی او پاسخ گفت: «آمادهایم، میآییم بخیر!».
به همین سادگی و بدون معطلی، جورابها و لباسهای خود را پوشیده و کفشهای خود را به پا کردیم و وسایل را به داخل موتر انتقال دادیم. موتر یک آستانهی کوریایی بود و به اندازهی کافی جا داشت. بزرگترین محمولهی ما شش بستر سفری بود که پدرم در روزهای اخیر خریداری کرده بود. من نمیدانستم که این هم بخشی از تدارکات سفر بوده است. پدرم تأکید کرد که برای سنگین نشدن بار، هیچ کتاب و کتابچه و کاغذ دیگری با خود نمیبریم. به همین دلیل، من سه ساعت از دفتر تأملهای روزانهام عکس گرفتم و در کامپیوتر ذخیره کردم.
وقتی روی صندلیهای موتر نشسته بودیم، احساس میکردم که با هر چیزی که در خانهی خود داشتیم، خداحافظی میکنم و دیگر هرگز به آنها برنمیگردم. حس میکردم خاطرههایم نیز در همین جا نقطهی پایان مییابد. از این پس، همه چیز از نو شروع میشود و آنچه را تا کنون داشته ایم، صرفاً بخشی از گذشتهی ما خواهد بود.
پدرم به مامایم زنگ زد و گفت: «ما رفتیم. دروازه را قفل کردم. کلیدش نزد توست. همه چیز را به تو میسپارم. به هیچ کس چیزی نگو، فقط بگو که به دلیل مشکلات بیکاری فرار کرد. خدا حافظ!» پدرم گوشی را به همهی ما داد که برای آخرین بار صدای مامایم را بشنویم و با او خداحافظی کنیم. مهر و محبت مامایم را از پشت تلفون احساس میکردم. گفت: «دیگران همه خواب اند. بیدار نکردم. بعداً گپ میزنیم.»
موتر به راه افتاد. حس میکردم تمام تصویرهای دشت برچی و غرب کابل به سرعت از پیش چشمم دور میشوند. با طی حدود سه ساعت راه، تقریبا به نزدیکی شهر جلالآباد رسیدیم. در مسیر، هیچکس از ما پرسش نکرد و تنها در چند ایست بازرسی کوچک، نیروهای طالبان به صورت مختصر به موتر و مسافران نگاهی انداختند و بدون هیچ مزاحمتی اجازه دادند که عبور کنیم. راننده که گویا با این مسیر و سربازان حاضر در ایستها آشنایی داشت، به محض اینکه به پوسته میرسیدیم، با سربازان موظف ارتباط دوستانهای برقرار میکرد و بلافاصله به راه خود ادامه میداد. خواهران و برادرانم تمام مسیر را تا وقتی که در یک هتل سر راهی در نزدیک شهر جلالآباد توقف کردیم، خواب بودند و حتی یک پلک هم بیدار نشدند. وقتی آنها را میدیدم، در دلم گفتم: خوشا به حال بیخیالی!
در یک هتل سرراهی که مکانش را نمیشناختم، صبحانهای مختصر صرف کردیم و سپس دوباره به راه افتادیم. راننده ما را تا نزدیک دروازهی تورخم رساند و پول کرایهاش را از پدرم گرفت و با ما خداحافظی کرد. ما سه ساعت وقت داشتیم تا از مرز عبور کنیم، اما دلیل تأخیر را نمیدانستم. به رهنمایی پدر، به یک هتل سر راهی نزدیک دروازهی تورخم رفتیم و پدرم مقداری چای و غذای مختصری سفارش داد. پدرم به گونهای رفتار میکرد که گویا همه جا را از قبل میشناسد و با همه چیز بلد است. او گفت: «حالا تا وقتی که اینجا هستیم، به هر کسی که میخواهید زنگ بزنید و صحبت کنید. وقتی از مرز عبور کنیم و به اسلامآباد برسیم، چند روز طول خواهد کشید تا دوباره سیم کارت بگیریم و به اینترنت دسترسی پیدا کنیم. تا آن وقت نخواهید توانست به کسی زنگ بزنید.»
پس از مدتی، پدرم بیرون رفت. ما هم به هر کسی که میتوانستیم و گوشی را بر میداشت، حق و ناحق زنگ میزدیم و برای شان میگفتیم که ما رفتیم. تقریباً همه با ناباوری و ناراحتی پاسخ میدادند. حلیمه در عین حال که ابراز خوشحالی کرد، به سختی گریست. گفت: «خوشا به حال تان. آرام شدید. نمیدانم ما تا چه وقت اینجا میمانیم.» از او خواستم که سلامم را به مامایش، آقای سلیمی نیز برساند.
پدرم دو ساعت بعد با فردی که گویا رهنمای ما به سمت اسلامآباد بود، بازگشت. پدر با او به طرزی دوستانه برخورد میکرد که گویی از قبل با هم آشنا و رفیق بوده اند. این شخص، مردی پشتون بود که زبان فارسی را با لهجهی کابلی بهخوبی صحبت میکرد. با ما نیز با محبت صحبت کرد و برای ما خستهنباشید گفت. این شخص تمام کارهای ما برای عبور از مرز و ثبت خروجی و دخولی در پاسپورتهای ما را بر عهده گرفت. ساعت حدود یازده و نیم قبل از ظهر بود که در سمت پاکستان، در یک مینیبوس فلاینگ کوچ سفیدرنگ نشسته و به سوی اسلامآباد حرکت کردیم.
وقتی که موتر روی جادهی آسفالت از مرز تورخم به سمت اسلامآباد میرفت، احساس عجیبی از آرامش در وجودم شکل گرفت. واقعاً شگفتانگیز بود. بهجای اینکه از مهاجرت و فاصله از وطن در سرزمینی بیگانه احساس تلخ و ناگوار داشته باشم، حس آزادی و آرامش و لذت را تجربه میکردم. این احساس برای اولین بار مرا به یک درکی تازه رهنمایی کرد: حس کردم که تحت حاکمیت طالبان، بیشتر از اینکه از لحاظ جسمی در بند باشیم، روح و روان ما در حصار بود و رنج میکشید. حتی نیروهای پولیس پاکستان را مهربانتر و صمیمیتر از طالبان مییافتم. پدرم گفته بود که ما پاسپورت و ویزا داریم و نباید نگران باشیم. این گفتهی او احساس اطمینان را به همهی ما منتقل کرده بود.
در جایی ایستادیم که پدرم گفت: «این جا پل اتک است و این دریا، دریای اتک نامیده میشود. آب آن از افغانستان میآید. تا اینجا ایالت پختونخواه بود که منطقهی پشتوننشین پاکستان محسوب میشود. از این جا به ایالت پنجاب وارد میشویم که تقریباً چهل تا پنجاه درصد نفوس پاکستان را تشکیل میدهند.»
در طول راه چندین بار برای استراحت توقف کردیم و چای و غذا خوردیم و صورتها و دستهایمان را شستیم. وقتی به یک مهمانخانه در منطقهی پشاورمور رسیدیم، ساعت چهار و نیم بعد از ظهر بود. پدرم گفت تا زمانی که خانهای کرایه کنیم، در همین جا میمانیم. در منزل دوم، دو اتاق فرش شده وجود داشت. هر دو اتاق دارای تشناب و حمام و آشپزخانهای مجهز بودند که برای نیازهای خانوادهی هفت نفرهی ما کافی بود.
پدرم گفت: «حالا استراحت کنید تا نزدیک شام. دو نفر از دوستان ما که اینجا هستند، شام به دیدن ما میآیند. تا آن وقت حمام کنید و لباسهایتان را عوض کنید و آماده باشید که وقتی زمانش رسید، خیلی معطل نشویم. امشب مهمان این دوستان خود هستیم.»
پدرم، به صورتی باورنکردنی مهربان و خوشسخن و آرام به نظر میرسید. این حالت را در رفتار او کمتر ملاحظه کرده بودم. حس میکردم به کلی دگرگون شده است. همزمان با اینکه برای شام آماده میشدیم، احساس میکردم آرامش و خوشحالی لذتبخشی در وجودم جاری میشود. فکر به آیندهای نامشخص و جدید، گرچه ترسناک بود، ذهنم را به خود مصروف کرده بود. حس میکردم امید و آزادی ناشی از رهایی از شرایط دشوار کابل بر هیجاناتم غلبه میکند. سایر اعضای خانوادهام را تماشا میکردم که هرکدام در حال آمادهشدن بودند. برادران و خواهرانم کمکم به شوق و شور آمدند و تصور دو دوست پدر که در اولین روز ورود به اسلامآباد به سراغ ما میآمدند و ما را در خانههای خود مهمان میکردند، حس قشنگی را در وجودم خلق کرد.
نزدیک شام بود که دوستهای پدرم به خانه آمدند و با ما سلام و علیک کردند. آنها هر کدام به انواع مختلف داستانهای مهاجرت و زندگی جدیدشان را قصه کردند. شنیدن این داستانها باعث شد که احساس کنم من نیز عضو یک خانوادهی بزرگتر از آنچه فکر میکردم، شدهام؛ خانوادهای که تجربههای مشابهی از مهاجرت در عین عشق به وطن را دارند.
حس کردم از این قبل من پردههایی را پس میزدم؛ اما حالا زندگی پیشگام شده و پردهی تازهای را از زندگی من پس زده بود. داشتم پشت این پرده را با هیجان تماشا میکردم: آوارگی برای رهایی!
زینب مهرنوش – دوشنبه 9 جدی ۱۴۰۳