به اولین معاشم که میاندیشم، در دنیایی غرق میشوم که میتوانم با آن کارهای بزرگ و مهمی برای خود و عزیزان خود انجام دهم. تصمیم گرفتم با نخستین درآمدی که از وظیفه به دست میآورم، به هریک از عزیزانم هدیهای ببرم که هم آن را دوست دارد و هم ضرورت. برای مادرم شالی میگیرم که مانند شالی که مرضیه برایش فرستاده بود، دلانگیز و خوشنما باشد؛ چون آن شال را بسیار دوست میداشت. برای پدر، کتابی تاریخی برمیگزینم که همیشه میخواست آن را بخواند و داشته باشد، چون از کتابهای تاریخ سخن میگوید و این را در گفتگوهایش با دوستانش چندینبار شنیدم و فهمیدهام که علاقمندیاش به تاریخ فراوان است.
برای شمس که تنها چند بار در سال میبینمش و هر بار که میبینم، همیشه با درسها و کتابهایش مصروف است، شاید یک کتابچهی ضخیم برایش هدیه بخرم تا در آن یادداشتها و تکلیفهای درسیاش را بنویسد. به ذوق و شوق مرضیه که میبینم، او همیشه عاشق چادر است. برای او چادری برمیدارم و میدانم که از چه رنگهایی بیشتر خوشش میآید و معمولا دوست دارد چه رنگ چادری داشته باشد. مرضیه چادرهای آبی کمرنگ و صورتی آن را بیشتر از هر رنگی دوست دارد.
عبدالله که نقاش و رسام است و در این کار دست بالایی دارد و بهتر از هر کسی دیگر در فامیل مهارت دارد. او به من قول داده که نقاشی جدیدی بکشد تا منم از آن نقاشی خوشم بیاید و خودش هم برای کشیدن آن نقاشی برنامهی خاصی دارد تا کاری کند خارقالعاده و در حد یک شهکار زیبای هنری برای همه نشان دهد. پس حتما معلوم است که برای عبدالله قلم مو میخرم؛ چراکه بسیار به آن، آنهم در چنین زمانی که میخواهد یک شهکار هنری خلق کند، نیاز دارد. حیات، که بخش زیادی از روز را در سالن فوتسال میگذراند، عاشق دروازهبان شدن است. همیشه دیدهام که در خانه هم خودش را مصروف تمرینات دروازهبانی میکند و چندینبار دیدهام که زانوهایش جای زخمهای جدید و قدیمی تازه است. پس برایش زانوبندی میخرم که یکی از ابزار ضروری برای دروازهبانها در فوتسال است.
ناگهان متوجه میشوم که دستم زیر الاشهام خسته شده و آب دهانم بیرون آمدهاست. به خود میآیم و آهی میکشم. قبل از اینکه به رویم بیاورم، این طرف و آن طرف سراغ این عزیزان را میگیرم. هر کسی در هر گوشهای مصروف کار خود است، یکی در خانه، یکی در بیرون؛ اما من تنها داخل اتاق و در خیالات خودم غرقم.
لحظهای دوباره مات و مبهوت میمانم. با خود میگویم من کجا و دریافت معاش از کاری که در آن تخصص دارم کجا؟ باز هم میگویم نه، زمانی بود که منم میخواستم به هدفهایم برسم. یعنی به تمام آرزوهایم قول رسیدن داده بودم. به خودم و تمام قولهایی که به خودم داده بودم، کمی فکر کردم. سپس به طرف آیینهی آویزان شده در اتاق رفتم. به سرو و صورتم دیدم و ناگهان زیر خنده زدم. گفتم ببین دختر، این تویی که روزی میخواستی به آرزوهایت برسی. خوب از معاشت چه خبر؟ چند گرفتی؟ هدیههای عزیزانت را واقعا گرفتی؟
از روبهروی آیینه به جای اولم برگشتم و اینبار کمرم راست کردم و نشستم. دوباره از جایم بلند شدم و لحظهای ایستادم. فکر کردم، آیا واقعاً میتوانم این همه رویا را برآورده کنم؟ نکند معاش اولم آنقدر کم باشد که حتی نتوانم کوچکترین هدیهای را بخرم؟ برایم مهم بود که حتی با کوچکترین قدمها نیز بتوانم عشقم را به عزیزانم نشان دهم.
به یاد آوردم که هدیه، فقط یک وسیله نیست؛ بلکه نشاندهندهی مهر و محبت است. شاید یک شاخه گل کوچک یا حتی چند کلمهی صادقانه بتواند همان لبخندها را بر لبهای عزیزانم بیاورد. مهم، نیت پشت این کارهاست.
ناگهان، ایدهای به ذهنم رسید. میتوانستم برخی هدایا را خودم بسازم. شاید یک کارت دستساز برای پدر، یک دفترچهی نقاشی برای عبدالله یا حتی دوختن یک شال زیبا برای مادر. این فکرها، امید تازهای در من دمید.
با خودم عهد بستم که حتی اگر مشکلات راه را سخت کنند، برای عزیزانم تلاش کنم. هر قدمی که برمیدارم، به یاد محبتهایشان است و این عشق، نیرویی است که مرا به جلو میراند.
نویسنده: فرشته سعادت