راحِل گفت: «وقتی پدرم از اتاقم بیرون رفت، تنها شدم و در تنهاییام فرصتی یافتم که به تجربهی ناکامم با نصرت و صحبتهای پدر و مادر و عمهام فکر کنم. شب به خوبی نخوابیدم. به فکر فرو رفتم و در یک مرحله به گریه افتادم. چگونه میتوانستم با کسی ازدواج کنم که خودم او را نمیشناسم؟ از طرفی، چگونه باید کسی را که دوستش دارم، انتخاب کنم و دوباره به پاسخ کسی مثل نصرت دچار نشوم؟ گزینهی سومی برایم وجود نداشت که اجازه دهم کسی دیگر بیاید و از من خواستگاری کند یا پیشنهاد دوستی دهد.
دمادم صبح، احساس کردم ذهنم به طرحی دیگر کشانده شده است. حس میکردم از صحبتها و موضع نوازشگرانهی پدر و مادرم نیرو گرفتهام. حس میکردم که آنها مرا سرزنش نکردند، بلکه تقویت و حمایت کردند. به همین دلیل، با اعتماد به نفس به خود گفتم چرا باید اجازه دهم نصرت از صحبتش احساس پیروزی کند و مرا در نظر خودش تحقیرشده ببیند؟ تصمیم گرفتم دوباره از او بخواهم که با هم صحبت کنیم و این بار مستقیماً از او بپرسم که به چه جرأتی فکر کرده که میتواند مرا هرجایی خطاب کند یا بگوید که من قصد دارم با احساساتش بازی کنم. میخواستم تصویر خود را در ذهن او، حداقل در ذهن خودم، بازسازی کنم. قصد داشتم به او بگویم که من از حق انتخاب خود استفاده کردهام و چون او را شایستهی دوستی نمیبینم، از این پس او را از لیست انتخابهایم حذف میکنم. میخواستم به او بفهمانم که من هم در موضع خود حقبهجانب هستم و خود را شکستخورده نمیبینم.»
راحِل وقتی این حرفها را میزد، انگشتانش را لای هم فرو میبرد. گاهی هم دستش را به موهایش میکشید و آن را مرتب میکرد. حس میکردم که با انجام این کارها، در تلاش است به خود آرامش دهد و از استرس و ناراحتیاش بکاهد. ناگهان از من پرسید: «به نظر تو کار خوبی کردم؟ موضع خوبی داشتم یا نه؟»
پاسخی صریح و اندیشیده برای پرسش راحِل نداشتم. هنوز فرصت تأمل در این باره را نیافته بودم. به یاد آوردم که استاد ما در کلاس «توانمندسازی» دربارهی اهمیت «خواست» سخن گفته و آن را وجه تمایز اصلی انسان از دیگر موجودات دانسته بود. با مرور این اندیشه، دریافتم که راحِل در عمل از این ویژگی متمایز انسانی بهره میبرد.
خطاب به او گفتم: «استاد ما تعبیری دارد که میگوید: انسان یا صاحب خواست است، یا در مرتبهی حیوان قرار میگیرد. او معتقد است خداوند را نمیتوان صاحب خواست دانست، زیرا همه چیز در حیطهی مشیت الهی است. حیوان نیز خواستی ندارد، چرا که از آیندهنگری، آگاهی و اراده بیبهره است. انسان نمیتواند همچون خدا از خواست مبرا باشد و اگر خواستی نداشته باشد، به مرتبهی حیوان تنزل مییابد. از این رو، تو که از حق خواست خود بهره میبری، به باور من رفتار انسانی از خود نشان میدهی. من برای تو این حق را قائلم و آرزو میکنم که بتوانم همچون تو از خواست خود بهره ببرم و حق انتخابم را در قالب خواست و خواستگاری به منصهی ظهور برسانم.»
راحِل لبخندی زد و تشکر کرد. گفت: «تو هم از این حق خود استفاده کن. این حق را هیچکس از ما نمیتواند بگیرد. دیگر نباید اجازه دهیم پسران انتخابکننده باشند و ما فقط سوژهی انتخابشان باشیم. ما نیز در موقف انتخابکننده قرار گیریم و باید ارزیابی کنیم و خوب و بد را در نظر بگیریم و پسازآن، هرچه را که با خواست ما برابر بود، بخواهیم؛ یعنی خواستگاری کنیم. باکی ندارد اگر در خواستگاری خود شکست بخوریم. پسران هم در خواستگاریهای خود همیشه پیروز نمیشوند، آنها هم چندین بار شکست میخورند تا بالاخره به پیروزی میرسند. بیایید تجربهی این شکست را هم با انتخاب خود شاهد باشیم.»
احساس میکردم راحِل بسیار بزرگتر و عمیقتر از اکثریت دختران فکر میکند. به نظر میرسید نقش آموزشی و پرورشی پدر و مادرش در رشد تفکر و شخصیت او بسیار مؤثر بوده است. از او پرسیدم که «پایان ماجرا چه شد؟ بالاخره با نصرت چه کار کردی و در برابر خواستگارانی که عمه و پدرت پیشنهاد میکردند، چه موضعی گرفتی؟»
راحِل خندید و گفت: «هیچ. با نصرت حرف زدم و تمام کوفتش را از او گرفتم. به او گفتم که بزدل و ترسو و از خود راضی است. برایش توضیح دادم که هر دختری که از حق انتخاب خود سخن میگوید، هم برای خود و هم برای طرف مقابلش ارزش قائل میشود. گفتم: تو نه برای خود ارزش قائل بودی و نه برای من. تو یک انسان حقیر با ذهنی کوچک بودی که از خانوادهات به عنوان حربهای برای حمله به من استفاده کردی، در حالی که باید بدانی من نه تنها با تو، بلکه با خودم نیز مسئولیتم را به خوبی درک میکنم. من از پدر و مادر تو شناختی ندارم. در واقع، وقتی برای تو پیشنهاد دوستی دادم، اصلاً به پدر و مادرت فکر نمیکردم. خودت سوژهی انتخاب من بودی. حالا خوب است برایت بگویم که پدر و مادر من از من حمایت میکنند. آنها به حدی بزرگ و عظیماند که حق انتخاب مرا به عنوان انسانیترین حق من به رسمیت میشناسند.»
راحل گفت: «بعد از ماجرای نصرت، فکر کردم در پیدا کردن یک دوست به عنوان شریک زندگیام عجله کرده بودم. فکر کردم در تشخیص اولویتهای زندگیام دچار اشتباه شده بودم. به همین دلیل، تصمیم گرفتم تا پایان تحصیلات دانشگاهم، به جز ضرورتهای درسی و حرفهای، با هیچ پسری رابطهی دوستی برقرار نکنم. فکر میکنم برای دوستی و معاشرت من به عنوان یک دختر، دختران به مراتب شایستهتر و ارزشمندتری نسبت به پسران وجود دارند. متوجه شدم که در روابط دختران گرایش جنسی یا جنسیتی مطرح نمیشود. به جای آن، انسانیت و ویژگیهای شخصیتی و هنری همدیگر احترام میشود و هیچ حاشیهی نامربوطی در این رابطه دخالت پیدا نمیکند.»
از راحِل پرسیدم که وقتی به این دو تجربهاش نگاه میکند، چه حسی دارد. او گفت: «به صراحت میگویم که زندگیام هنوز آمیختهای از ترس و امید است. میدانم که پدر و مادرم، در انتخاب و خواستم از من حمایت میکنند؛ اما این را هم میدانم که جامعهای که در آن زندگی میکنم، فراتر از اثرات پدر و مادرم قدرت نفوذ و اثرگذاری دارد. حس میکنم با هر معیاری که به عشق و عاشقی فکر کنیم، در جامعهای که ما در آن زندگی میکنیم، سخن گفتن از عشق و عاشقی دشوار است. این سوال همیشه آزارم میدهد که چرا به عنوان یک دختر نمیتوانیم به صورت آزادانه از حق انتخاب خود حرف بزنیم؟ میدانم که تغییر این سنتهای عمیق کار آسانی نیست؛ اما از خود میپرسم که سهم و نقش من در این تغییر چگونه ادا خواهد شد؟»
راحِل گفت که هر شب با این رویا به خواب میرود که روزی بتواند آزادانه عشقی را که در دل دارد، انتخاب کند. او امیدوار است روزی برسد که دختران سرزمینش بتوانند بدون ترس از قضاوت یا طرد شدن، عاشق شوند و با عشق خود زندگی کنند.
راحل ادامه داد: «داستان من فقط داستان یک فرد تنها به نام راحِل نیست؛ بلکه داستان عشقی است که جامعه آن را برای دختران ممنوع میداند. عشقورزیدن برای دختران خط قرمز است. این درک قلبم را دچار دردی کرده که از آن به سختی رنج میبرم.»
راحِل که گویی گره زبانش باز شده بود، به سخن گفتن ادامه داد. او گفت: «من با شجاعتی که از عمق وجودم برمیخاست، تصمیم گرفتم تابوی خواستگاری را بشکنم. البته در ابتدا نمیدانستم که این اقدام ممکن است با واکنشهای منفی روبرو شود، اما مصمم بودم تا الگوی جدیدی از انتخاب همسر را در جامعهام معرفی کنم و هنوز هم به این باور خود پابندم.
روزی که تصمیم گرفتم برای بار سوم با نصرت صحبت کنم، خود را برای موضعی آماده کردم که فکر میکردم نمایندهی تمام دختران همنسل خود هستم. به نصرت گفتم: من به تو علاقه داشتم و میخواستم بدانم آیا تو هم همین احساس را داری یا نه. وقتی این پیشنهاد را غیرعادی دانستی و از آن تفسیری نادرست و ناروا کردی، صلاحیت خود در فکر کردن و قضاوت کردن را در ذهنم خدشهدار ساختی.
آن روز، حدود نیم ساعت با نصرت صحبت کردم. آرام بودم. تصمیم نداشتم خشمگین باشم یا او را ناراحت یا ملامت کنم. میخواستم با رویکردی منطقی برایش توضیح دهم که او در شناخت و برداشت خود از من به عنوان یک دختر اشتباه کرده است. گفتم: شاید پیشنهاد من به نظر تو غیرعادی بوده باشد، اما من اشتباهی مرتکب نشدم. من حق دارم انتخاب کنم و برای آنچه میخواهم تلاش کنم.
نصرت در آن روز، با اینکه در موضع ضعیفی قرار داشت، اما به نوعی از موضع خود دفاع کرد که واقعیت تلخ هنجارها و سنتهای جامعه را برایم بیشتر قابل درک ساخت. او در بخشی از سخنان خود، از قول خانوادهاش گفت: دختری که برای پسر پیشنهاد دوستی میدهد یا به دنبال پسر بیرون میشود، بیبندوبار است. حتی در جایی بدتر از این گفت: خانوادهام میگوید دختری که برای پسران پیشنهاد میدهد، شرم و حیا ندارد.
شنیدن این سخنان نصرت برایم بسیار ناگوار تمام شد، اما بیشتر از آن، او را فوقالعاده معصوم و کوچک یافتم. بهجای اینکه خشمگین شوم، فکر کردم سزاوار ترحم است. به نظرم میرسید با کودک نافهمی طرفم که تازه چشمش به دنیای اطرافش گشوده شده و دنیا را در ناز و نعمت و نوازشهای خانوادهاش رنگین میبیند. با لحنی حاکی از اعتماد به نفس به او گفتم: «ببین نصرت، من از روی هوس یا بیفکری به تو پیشنهاد دوستی ندادم. من به تو علاقهمند شدم و فکر میکردم تو هم همینطور به من علاقه داری. اما حالا میبینم که اشتباه کردم، چون تو خیلی کوچکتر و سطحیتر از آن هستی که معنای پیشنهادم را درک کنی. به همین دلیل گفتم که برایت متأسفم.
برای نصرت گفتم: من حق دارم انتخاب کنم، مانند تو یا هر پسر دیگری. اما وقتی من از حق انتخاب خود استفاده میکنم، به این معنی نیست که من بیارزش هستم یا تو میتوانی با من تحقیرآمیز رفتار کنی. من به دنبال کسی هستم که ارزش عشق و احترام متقابل را درک کند.»
راحل نفسی تازه کرد. لحظهای از جایش برخاست و روی اتاق قدم زد. در همان حال که قدم میزد، گفت: «پس از این تجربه، به مرور زمان ایدهی «عشق مجاز» در ذهنم شکل گرفت. شاید تعبیر رسایی نباشد. اما متوجه شدم که عشق نباید محدود به قوانین سنتی و تابوهایی باشد که جامعه بر آن تحمیل کرده است. روزی که با نصرت آخرین صحبتم را کردم، در دفتر تأملهای روزانهام نوشتم: عشق را باید از تابوهایی که جامعه بر آن پیچیده است، رها کنیم. به صدای دل خود گوش دهیم؛ اما سهم عقل و خرد خود را نیز فراموش نکنیم. با دل خود راه برویم؛ اما با عقل مسیر را تشخیص دهیم تا به بیراهه نیفتیم.
این دریافت رفتهرفته در وجودم عمق بیشتری پیدا کرد. حس میکردم با هر اقدام کوچک و تلاش برای شکستن قید و بندهای زمختی که بر عشق و احساسات ما سایه افکنده، به تحقق اهداف خود نزدیکتر میشوم. یاد گرفتم که عشق و ابراز عشق شهامت میطلبد و ما باید از حق خود برای این انتخاب استفاده کنیم. عشق و دوستی حق طبیعی ماست و نباید اجازه دهیم که هیچکس آن را از ما بگیرد.»
از راحل اجازه گرفتم تجربیات و دریافتهایش را در قالب یک روایت منسجم بیان کنم و آن را با دیگر دختران جامعهی خویش به اشتراک بگذارم. او در حالی که برایم اجازه داد، با اشتیاق گفت: «ما باید به جوانان نشان دهیم که عشق نه تنها یک احساس، بلکه حق طبیعی ماست. باید بگوییم که بیآنکه احساس شرم کنیم، میتوانیم دربارهی خواستههای خود حرف بزنیم.»
وقتی با راحل خداحافظی کردم، حس کردم این سفر برای من و او بسیار آموزنده بود. حس کردم با روایت کردن این داستان، نه تنها به خود و دیگران کمک میکنیم تا زندگی خود را مطابق خواست خود مدیریت کنیم، بلکه به طور غیرمستقیم در تغییر جامعهی خود نیز سهم میگیریم. ما هنوز هم در جستجوی تحقق رویاهای خود هستیم و امیدواریم روزی به جایی برسیم که هیچ دختری برای عشق و انتخاب آزاد خود، با ترس و نگرانی مواجه نباشد.
زینب مهرنوش – چهارشنبه 12 جدی ۱۴۰۳