در جاده‌های بسته با رویاهای زنده

Image

همیشه اول صبح، روزهای زندگی من با یک جمله آغاز می‌شد: «الا دختر، ناوقت شده، زود شو بیا برویم مکتب!» هر باری که این صدای دوستم را می‌شنیدم، نوید روزی پر از نشاط و تلاش  برایم بود. روزهایی که به مکتب نمی‌رفتیم و این صدا را نمی‌شنیدم، احساس می‌کردم چیزی برای آن روز در زندگی من کم است. اما با خود می‌گفتم که امروز را نگران نباش دختر، فردا بخیر روز شنبه بازهم دوستت می‌آید و تو را مثل همیشه صدا می‌کند که به مکتب برویم. وقتی دوستم می‌آمد، ما دست در دست هم‌دیگر داده، در جاده‌های باریک اما پرامید قدم می‌زدیم. جاده‌هایی که به سوی مکتب و از آنجا به سوی آینده‌ی روشن‌تر هدایت می‌شد، با علاقه‌ی وصف‌ناشدنی طی می‌کردیم. از خانه تا مکتب و آن مسیری که طی می‌کردیم، همه‌ی آن جاده‌ها پر از امید و پر از آرزوهایی بودند که در قلب‌های ما جوانه زده بود و ما هر روز با شادی و دل‌خوشی از این امید تجلیل می‌کردیم.

دل ما در خانه برای رفتن به خانه‌ای که در آن آینده‌ی خود را می‌ساختیم شاد و پر از آرزوهای قشنگ برای آینده بود. بله، مکتب خانه‌ی دوم و معنوی ما بود و من از آنجا برای شما می‌نویسم. مکتب فقط یک مکان برای یادگیری نبود، بلکه خانه‌ای بود برای رشد و بالندگی ما و تمام گل‌های تازه شکفته در آنجا می‌رفتند و درخت آرزوهای خود را آبیاری می‌کردند. جدا از این، آنجا جایی بود که ما می‌توانستیم بخندیم، بحث کنیم، بیاموزیم و برای آینده‌ی بهتر تلاش کنیم. وقتی از مکتب برمی‌گشتیم، با خستگی اما با شوق مادران خود را در خانه صدا می‌زدیم: «مادر، مه آمدم!» به خوبی می‌دیدیم که در چشمان پرمحبت مادر ما چه آرامشی می‌یافتیم. انگار مادر ما هم از برگشتن ما خوشحال بودند و از این‌که دل ما خوش است، دل او هم خوش بود.

دنیا طوری بود که هیچ زمان آن برای ما نامناسب و خسته‌کن دیده نمی‌شد. روز هم شوق و شادی خود را داشت و شب‌ها هم با شوقی وصف‌ناپذیری تا نیمه‌شب‌ها بیدار می‌ماندیم. درس‌های خود را می‌خواندیم و کارهای خانگی خود را می‌نوشتیم، نقاشی‌های خود را تمام می‌کردیم و گاهی از خانه بیرون شده به آسمان پرستاره نگاه می‌کردیم. دستان خود را روی سینه‌ی خود می‌گرفتیم و با صدایی در درون می‌گفتیم: «فردا روزی بهتر از امروز خواهد بود.» خیال‌های بزرگ در سر داشتیم: روزی به دانشگاه می‌رویم، در رشته‌ی مورد علاقه‌ی خود درس می‌خوانیم و در جامعه‌ی تغییری بزرگ به وجود می‌آوریم.

اما ناگهان…؛ همه چیز تغییر کرد. با ورود کسانی که به جای کتاب، تفنگ به دست داشتند و در جاده‌ها با خشونت و سختی رفتار می‌کردند، رویاهای ما در یک لحظه فرو ریخت و نابود شد. صدای خنده‌ها خاموش شد و جای آن را سکوتی سنگین و تلخ گرفت. جاده‌هایی که روزی مسیرهای امید ما بودند، به روی ما بسته شدند و ما مجبور شدیم در خانه بمانیم.

به جرم دختر بودن، از حق تحصیل، از حق کار و حتی از حق رویاپردازی محروم شدیم. خانه‌نشین شدیم و با دیوارهایی از تبعیض و جهل احاطه شدیم؛ اما آیا این حق ما بود؟ آیا ما، به عنوان انسان، حق نداشتیم که آزادانه زندگی کنیم، بیاموزیم، و آینده‌ای بهتر بسازیم؟

زن بودن جرم نیست، بلکه مایه‌ی افتخار است. ما نیمی از جامعه‌ای هستیم که در آن همه حق زندگی برابر و انسانی را دراد. ما توانایی این را داریم که جهان را متحول کنیم. اما متأسفانه، صدای ما خاموش شده است. آنان که ما را از حق طبیعی‌مان محروم کردند، فراموش کرده‌اند که یک جامعه زمانی پیشرفت می‌کند که زنانش قدرتمند باشند، تحصیل‌کرده باشند، و در تمام عرصه‌ها فعال باشند.

با این وجود، ما تسلیم نمی‌شویم. هنوز باور داریم که روزی جاده‌های بسته دوباره باز خواهند شد. روزی خواهد آمد که خنده‌های ما دوباره در جاده‌ها طنین‌انداز شود و ما، با همه‌ی توان، برای بازپس‌گیری حقوق خود تلاش خواهیم کرد. این تنها رویا نیست، بلکه هدفی است که در قلب هر زنی زنده است: روزی که آزادی و عدالت برای همه به حقیقت بپیوندد.

نویسنده: صابره سحر

Share via
Copy link