روایت گذشته، بخشی از زندگی مادرم را بازگو میکرد و حالا نوبت به زندگی خودم رسیده است تا برسیم به اینکه بگویم این تکهی دردناک از خاطرههای مادرم در کجا به زندگی من وصل شده است.
من در سال ۱۳۸۳ به دنیا آمدم و اکنون نوزده سال سن دارم. حس میکنم زندگیام، به نوعی، ادامهدهندهی مسیر زندگی مادرم است. رنجها و دردهای او همچون سایههای عمیق بر زندگی من نیز سنگینی میکند.
کودکی من در اوج درد و رنج مادرم آغاز شد. گویی نطفهام در بطن او با دریغ و غم شکل گرفته بود. مادرم هنوز سوگوار مرگ شوهرش بود، مرگی که همچون آواری بر سر زندگیاش ریخته بود. در این شرایط، او تحت فشار طعنهها و آزارها، در آتش یک زندگی ناخواسته میسوخت.
زمانی که مجبور شد با پسر دوم خانواده، یعنی برادر شوهر مرحومش ازدواج کند، بار سنگین زندگی تلخ او کم نشد، بلکه بر آن افزوده شد. من در زیر فشار همین بار و آوار به زندگی آغاز کردم. مادرم در شکلگیری وجود من هیچ اختیار و انتخابی نداشت و من نیز در اینکه دختر یا پسر بیایم، اختیار و ارادهای نداشتم. وقتی به این دنیا قدم گذاشتم، با جملهای چون «کاش این پسر بود» بزرگ شدم. این جمله، نه از زبان مادرم، بلکه از سوی کسانی بود که در کنار او بودند و بر وجود من قضاوت میکردند.
یکی از این افراد مادرکلانم بود که از دختر بودن من ابراز نارضایتی میکرد و به مادرم میگفت: «ای کاش این یکی پسر میبود تا رابطهی پدرش با تو بهتر میشد». چنین قضاوتهایی نه تنها بر رنج مادرم میافزود، بلکه درد بیشتری به زندگی من نیز میشد.
با این حال، مادرم در برابر قضاوتهای منفی اطرافیانش صبور و شادمان مقاومت میکرد. او حس میکرد با تولد من، نقش خود را از یک زن مظلوم به یک آفریننده تغییر داده است. او به خاطر دختر بودنم از ته دل شاد بود و میگفت: «از اینکه یک همراز برای درد دل کردن یافتهام، خوشحالم». گرچه این حس، شادی در دل مادرم را به همراه داشت، اما قلبم را نیز میفشرد. حس میکردم او در اوج بیپناهیاش به من تکیه میکند، در حالی که من نیز بسان او بیپناه و آماج طعنه و تحقیر دیگران بودم.
کودکی من در همین حال و هوا سپری شد. وقتی به سن شش یا هفت سالگی رسیدم و خود را شناختم، مادرم مرا به مسجد و مکتب فرستاد. هرگز نگفت که آیا دیگران از مکتب رفتن من رضایت داشتند یا نه. در برابر سوالاتم نیز پاسخ روشنی نداد. دلیلش را نمیدانم، اما هرگز افشا نکرد که آیا او برخلاف خواست دیگران مرا به مکتب فرستاده است یا خیر.
مادرم، تحت نگاههای قضاوتگر اطرافیان، خود را چون پناهی برای محافظت از من قرار داده بود. او با تمام توان، مرا نوازش میکرد و نیازهایم را برآورده میساخت تا هرگز احساس ضعف نکنم.
وقتی به مکتب رفتم، دنیایم وسیعتر و متفاوتتر شد؛ اما همچنان تنها به بازی و درس فکر میکردم. بازیهای سنگ و چاقو یکی از شیرینترین سرگرمیهایم بود که از مادرم آموخته بودم و در آن مهارت داشتم. هر بار که با همسنوسالهایم بازی میکردم، حس اعتماد به نفس بیشتری مییافتم. به پیروزی خود میاندیشیدم و در دل احساس کمبودی نداشتم. همچنین حمایتهای مداوم مادرم نیز در درسها برایم انگیزهای بود. مادرم بیسواد بود، اما اهمیت درس و آموزش را درک میکرد و به همین دلیل، مرا در هر گام و هر مرحله از درسهایم تشویق میکرد.
فضای اعتماد و اطمینان در زندگیام تا زمانی ادامه یافت که به سن سیزده و چهارده سالگی رسیدم. همزمان با این سن، همچنانکه تغییرات فیزیکی در وجودم آشکار شد، احساس میکردم که از دنیای بیدغدغهی کودکی فاصله میگیرم و به دنیای پیچیده و پررمز و راز بزرگسالان قدم میگذارم. رفتهرفته، احساس میکردم که به جای بازی و خوشیهای کودکانه، مسایل جدیتری در زندگیام وارد شده است. نگاههای اطرافیان، به ویژه پسران و مردان، مرا به فکر فرو میبرد و گاهی با برخوردهایی از طرف آنها مواجه میشدم که احساس نگرانی و ترس به من دست میداد.
پیش از این، همه چیز در زندگیام ساده و رنگی بود؛ اما اکنون هر روز بیشتر به این فکر میکردم که چگونه لباس بپوشم، چگونه آرایش کنم و چگونه از خودم در برابر قضاوتهای سخت دیگران محافظت کنم. این تفکرات مانند شبحی در درونم خانه کرده بود و رنجهایی به دلم مینشاند که گویی نمود عینی بزرگ شدن و عمیقتر شدن معنای زندگی بود.
مادرم در این میان، تحت فشار تغییراتی که به خاطر بزرگ شدن من رخ داده بود، دچار پریشانی و نگرانی میشد. دیدم که هر روز بیشتر تحت تأثیر قضاوتهای منفی اطرافیان قرار میگیرد. فشارها و قضاوتهای جامعه، تا پیش از این تنها متوجه خود او بود؛ اما حالا پای من نیز به میدان کشیده شده بود. هر شب در خانواده شاهد درگیریها و جنجالهایی بودم که قبل از آن کمتر به آنها توجه میکردم. حس میکردم مادرم روز به روز بیشتر تحت فشار قرار میگرفت.
به مرور متوجه شدم که پدرم نیز به رفتارهای زشت و آزاردهندهای دست زده و غیبتهایش از خانه بیشتر شده است. او هر بار به بهانهی مهمانی و آب دادن به زمینها از خانه خارج میشد و ما را در برابر غم و تنهایی به حال خود رها میکرد. بسیاری از شبها تا دیروقت به خانه برنمیگشت و وقتی هم که برمیگشت، مانند بیگانهای بود که به هیچ چیزی از زندگی خانوادگیاش اهمیت نمیدهد.
مادرم هرگز از دلیل این غیبتها چیزی نمیگفت. بعدها فهمیدم که او تمام دردهایش را تنها در دل نگه میداشته و به ما چیزی نمیگفت. او مانند گنجینهای از رازها، همهی غمها و مشکلات را در دل خود پنهان کرده بود و هرگز به ما اجازه نمیداد با واقعیتهای زندگیاش آشنا شویم. او ما را به درس و تحصیل تشویق میکرد و مراقبت از ما را به تنهایی بر دوش میکشید. من و برادران کوچکترم هیچ تصوری از وضعیت مالی خانواده و کمکهایی که پدرم انجام میداد نداشتیم؛ زیرا مادرم به گونهای این مسایل را مدیریت میکرد که هیچگاه فرصت یا بهانهای برای پرسش دربارهی آنها پیش نیاید.
با بزرگتر شدن، متوجه میشدم که غیبت پدرم از خانه بیشتر شده و احساس میکردم که او حس تعلق خود در خانواده را از دست داده است. در آغاز نوجوانی به دنیای بزرگسالی نزدیک میشدم و روز به روز نگران تجربیات تلخی میشدم که حس میکردم در انتظارم بودند. دیگر نمیتوانستم به سادگی از مشکلات گذر کنم و میدانستم که دیگر آن دختر کوچک و بیخبر از واقعیت زندگی نیستم. تجربیات جدید و دردناک آنها را درک میکردم و صراحتاً میدیدم که آهسته آهسته به جانم نفوذ میکردند.
گاهی در بیرون از خانه نیز با آزار و اذیتهایی از طرف پسران و مردان مواجه میشدم که برایم آزاردهنده و ناگوار تمام میشد. یکی از افرادی که گهگاهی به خانهی ما رفتوآمد داشت، داماد خالهام بود. نگاهها و رفتارهای او نسبت به من، حتی زمانی که نگاه خود را از من میدزدید، همیشه آزاردهنده بود. احساس میکردم که او با هر نگاه و هر کلامش، حریم من را نقض میکند و به حدود شخصیام تجاوز میکند.
با ورود به این سنوسال، به مرحلهای رسیده بودم که میتوانستم معنای نگاهها و رفتارهای نامناسب او را درک کنم. مادرم که متوجه واکنشهای من به آن رفتارها شده بود، گاهی کلمات تلخی را نسبت به من بیان میکرد که همچون نیشی در اعماق وجودم جا خوش میکرد و احساساتم را جریحهدار میساخت. زبانم باز نمیشد که برای مادرم بگویم چرا از این مرد میترسم یا چرا سنگینی نگاهش مرا آزار میدهد. کلمات سرزنشکنندهی مادرم، در عین حال که تلاش او برای محافظت از من بود، زخمهای عمیقتری بر دل من مینشاند.
شرایط دشوار زندگی مثل بار سنگینی بر دوش من قرار داشت؛ باری که هر روز بیشتر احساس میکردم توان تحمل آن را ندارم. در دل میگفتم که آیا واقعا من در این دنیا جایی دارم؟ آیا همین نگاهها و رفتارها بخشی از واقعیت زندگی من هستند؟ در این درگیریها، احساس تنهایی و ناامیدی مرا به شدت تسخیر کرده بود. من به دنبال نوعی تسکین عاطفی در میان این همه سردرگمی بودم؛ اما با کلمات تلخ مادرم و چالشهایی که از سوی پدر و دیگر مردان و پسران میدیدم، روانم بیشتر مجروح و آسیبپذیر میشد.
در همین زمان بود که یکی از چالشهای جدی زندگیام پیش آمد. ناگهان دچار بیماری ناشناختهای شدم که دست و پایم خشک میشد و از حرکت میماندم. بعد از چند روز درگیری با این بیماری، مرا به شفاخانه انتقال دادند. به محض ورود در شفاخانه، با داکتر مردی روبرو شدم که با رفتارهایش حس تنفر و ترس من از مردان را بیشتر کرد. او با انگشترش به صورتم میزد و با اندام من به گونهای برخورد میکرد که حس میکردم تا عمق استخوانم نفوذ میکند. به بهانهی اینکه مرا معاینه میکند، با دستانش نقاطی از بدنم را لمس میکرد که در عقب آن غرض نفرتآلود شهوت و هوسرانی او را درک میکردم. این یکی از سختترین لحظاتی بود که تا آن روز تجربه کرده بودم. دلم میخواست مادرم در کنارم بود و این تنهایی و ناامیدی را حس نمیکردم. دلم میخواست برای او بگویم که چقدر رنجور و بیپناه شده ام.
چند دقیقه بعد، داکتر زن آمد. با تمام وجودم دست او را گرفتم و نمیخواستم او را رها کنم. از او خواهش کردم که دیگر مرا در آن اتاق تنها نگذارد. گفتم از مردان میترسم. گفتم از داکتر مرد میترسم و از دیدنش احساس بدی میکنم. تصور میکردم که او به عنوان یک زن، رنج و نگرانیهای مرا درک میکند. بالعکس، او با سخنان و رفتارهایش درد و رنج مرا عمیقتر کرد. وقتی پدرم و داماد خالهام آمدند، داکتر زن به آنها گفت: «دختر تان را ببرید. او خود را به مریضی زده است. او را به شوهر بدهید، خوب میشود.» با گفتن این سخنش، لبخند شیطنتآمیزی زد که اثر آن را در نگاه پدرم و داماد خالهام نیز حس کردم. من پیش از آنهم، از برخوردهای پدرم و از رفتارهای داماد خالهام نفرت داشتم. حس میکردم که حالا نفرتم چند برابر شده بود. از داکتر زن هم متنفر شده بودم و آرزو میکردم هر چه زودتر از شفاخانه بیرون شوم. اشکهایم بیوقفه میریخت و در آن لحظات احساس میکردم که دیگر نفس برای کشیدن ندارم. آن شب، سیاهترین و دردناکترین شب زندگیام بود.
بعد از بازگشت به خانه، احساس میکردم که زندگیام همچنان تحت فشار است. شبها را با خانواده سپری میکردم، اما در هر گوشهای از خانه سایهی غم و ترس وجود داشت. پدرم همچنان، به بهانههای مختلف، خانه را ترک و ما را در تنهایی رها میکرد. ما چهار نفر، من و برادران و خواهرم، نمیدانستیم که شب را به صبح خواهیم رساند یا نه.
شکافهای عمیق در خانوادهام با گذر زمان بزرگتر میشدند. مادرم، به رغم تمام مشکلات و نگرانیها، هر روز صبح با لبخند به ما مینگریست و سعی میکرد رنجهایش را در عقب لبخندهای ساختگیاش پنهان کند. او همهی تلاشش را میکرد که خانواده را حفظ کند و ما را در دنیای بیرحم و غمانگیز اطرافمان بیپناه نگذارد؛ اما تلخی و درد ناشی از غیبت پدر، او را هر روز بیشتر از پیش به سمت سکوت و ناامیدی سوق میداد.
بهار سلطانی – جمعه، 14 جدی ۱۴۰۳