راهی بدون برگشت

Image

امروز هفته‌ی پنجم است که در این مغاره‌ی تنگ و تاریک نفس می‌کشم. خوشبختانه مولوی صاحب بزرگ مژده‌ی رفتنم از این خراب‌شده را داده است. ایشان گفته که من خیلی زود برای برقراری عدالت الهی با کفار جهاد خواهم کرد و بعد از شهید شدنم، ملایک با گل به استقبال من خواهند آمد و مرا با شأن و شوکت به جنت فردوس خواهند برد؛ جایی که پر از درختان گوناگون است و در زیر آن‌ها نهرهای شراب جاری است و خوراکی‌های لذیذ هم دارد. علاوه بر این، مولوی صاحب گفت: «خداوند (ج) برای هر کس که با مشرکین جهاد نماید و سپس شهید شود، در جنت هفتاد حور بهشتی می‌دهد تا در آنجا احساس تنهایی نکند.»

من خیلی خرسند و خوشبخت هستم که به‌زودی صاحب همه‌ی این نعمت‌ها می‌شوم.

  • «تریالیه، او تریالیه، ويښ شه! ژر شه، ژر!
  • څه خبره ده زلمیه؟ ولی ته دومره خوښحال یی؟
  • مولوی صاحب وویل چی نن زموږ انتظار پای ته به ورسيږی.»

بعد از شنیدن این خبر خوب، با عجله نزد مولوی صاحب بزرگ رفتیم. ایشان خود، ما را با مخلوطی از آب پاک و آب مطهر زمزم غسل دادند و لباس‌هایمان (یک واسکت که با مواد منفجره مزین شده بود و یک ست پیراهن‌وتنبان افغانی) را به ما پوشاندند. سپس مولوی صاحب یادآور شدند که نباید درس‌ها و آموزش‌هایی که در این شش هفته فرا گرفته‌ایم از یاد ببریم و باید وظیفه‌ی ‌ما، که همانا کشتن کافران است، به‌درستی انجام دهیم و با هیچ‌یک از حیله‌های دشمن وسوسه نشویم، زیرا عاقبت کسانی که وسوسه شوند دوزخ است.

من و زلمی درس‌های خود را از بر بودیم و برای همین، زودتر از دیگران نوبت به ما رسید. پس از خداحافظی با مولوی صاحب و دیگران، برای راه مقدس خود دعای خیر و پیروزی کردیم و راهی کابل شدیم. فاصله‌ی موقعیت فعلی ما تا کابل چندین کیلومتر بود. به همین دلیل، مولوی صاحب بزرگ به مولوی عبدالرحمن دستور داد که من و زلمی را با موتر شیشه‌سیاه تا «کمپنی» کابل ببرد.

من و زلمی به اتفاق مولوی عبدالرحمن، پس از تقریباً چهار ساعت سفر، به «کمپنی» کابل رسیدیم. قبل از پیاده شدن، مولوی عبدالرحمن بار دیگر نقشه راه و جزئیات عملیات را توضیح داد و تأکید کرد که اگر دستگیر شدیم، هرگز نامی از بزرگان گروه مجاهدین نبریم و مخفی‌گاه‌های اصلی را آشکار نکنیم.

ما از موتر پایین شدیم و مطابق قرار قبلی، از «کمپنی» تا «کوته‌ی سنگی» با موتر نوع مرسیدیس رفتیم و از آنجا تا «پل سوخته» پیاده حرکت کردیم. سپس، در موتر نوع «کاستر» سوار شدیم. در داخل موتر، یک «انجیلی» به من خیره نگاه می‌کرد. به گمانم یکی از سیم‌های واسکتم را از لای دکمه‌های یخنم دیده بود. ترسیدم که به کسی بگوید. بی‌درنگ موضوع را به زلمی گفتم و او هم با خشم به آن دختر نگاه کرد. دخترک، نگاه غضب‌آلود زلمی را دید و چشم از من برید. کمی بعد، با یک سیاه‌سری که همراهش بود، از موتر پایین شد؛ اما هنگام پیاده شدن نگاه کشنده‌ای به ما انداخت و به فضل خدا رفت.

ما بعد از حدود یک و نیم ساعت به «پل خشک» رسیدیم. وقتی به مکان جهاد رسیدیم، از زلمی پرسیدم:

  • همین جا قرار است مجاهدت کنیم؟
  • زلمی با خون‌سردی تمام گفت: بلی!
  • گفتم: اینجا که بیشتر شبیه مسجد است تا قرارگاه کافرها!
  • گفت: همه‌ی این‌ها برای عوام‌فریبی است.

زمان جهاد ما بعد از اذان شام بود و هنوز سه ساعت تا آن زمان فرصت داشتیم. برای همین، من و زلمی رفتیم تا سر و گوشی آب بدهیم و اطلاعات جمع‌آوری کنیم. نام مکان استشهاد «مسجد امام زمان» بود؛ یکی از بزرگ‌ترین و پرجمعیت‌ترین مراکز تجمع کفار در غرب کابل. زلمی با دانستن این موضوع گفت: «بیشک پاداش عمل ما بیشتر خواهد بود.»

لحظه‌ی موعود فرا رسید. من برای انجام وظیفه‌ام به داخل رفتم و زلمی بیرون ماند تا چند لحظه بعد از من، عملش را اجرا کند و همراه من راهی جنت شود.

در داخل، همه زن و مرد، پیر و جوان، در صف‌های طولانی نماز ایستاده بودند و آماده‌ی نماز جماعت بودند. دیدن این عمل کافران اندکی مرا به تردید انداخت؛ اما بیشتر از همه، پسربچه‌ای که دستم را گرفت و گفت: «کاکای جان، بوری که جماعت آلی شروع موشه.» قلبم را به لرزه انداخت و باعث شد دست از انجام کارم بکشم و نزد زلمی برگردم.

به زلمی اتفاقات داخل مسجد را تعریف کردم. خوشبختانه او برایم فهماند که این‌ها همه جزو حیله‌هایی است که مولوی صاحب به ما گوشزد کرده بود. الحمدلله، من به کمک زلمی دوباره حقیقت را فهمیدم و این بار بی‌تردید به داخل رفتم و کنار همان پسر ایستادم.

پسرک نظری به من انداخت و گفت: «امادی؟»

این بار، با کمال اطمینان، کنترل‌کننده‌ی مواد انفجاری واسکتم را از جیبم کشیدم و دکمه‌اش را فشار دادم.

«وااای سوختم! یا الله، تو نجاتم ده! یا الله… این چگونه استقبالی است از من؟»

مولوی صاحب گفته بود که ملایک با گل به استقبالم می‌آیند. پس چرا این‌ها همه با گرزهای آتشین به جان من افتاده‌اند؟ چرا مرا به جنت نبرده‌اند؟ چرا در این آتش سوزانم؟ نکند مولوی صاحب دروغ گفته بود؟ نه، مولوی صاحب که آدم نیکی بودند! پس چرا این چنین شد؟ یا الله، مرا ببخش، یا الله…!

«زلمی جانه، ته زما عمل مه تکراروه! دلته هېڅ ښه ځای نشته! بښنه غواړم، یا الله…!»

کاش آن دخترک چشم‌دیدش را به کسی می‌گفت! کاش کسی ما را متوقف می‌کرد! کاش به تردیدهایم اعتنا می‌کردم! کاش فریب شیطان را نمی‌خوردم.

نویسنده: ام‌البنین مرادی

Share via
Copy link