تا حالا که فقط چند روز از آغاز سال جدید گذشتهاست، اولین روز ۲۰۲۵ با بهترین حبههای سفید از آسمان آغاز شد. اولین روز، سال نو در سرزمین من با روزی برفی شروع شد؛ برفی که مدتها انتظارش را میکشیدم. شبهای پیش، انارهای سرخ شب یلدا را گذرانده بودیم و اکنون وارد فصل جدیدی از زندگی شدهایم. اما تا امروز فرصت تماشای برفهای سفید زمستانی را که برای ما نماد امید و بهار زندگی است، نداشتیم؛ بهاری که شاید بهار زندگی دختران افغانستان را نیز سبز کند.
امروز، برفهای زمستانی به ما الهام دادند. اگرچه آفتاب را ندیدیم، اما دلهای ما گرم بود. طوفان و بادهای سرد، ابرهای سفید را به حرکت درآوردند و نتیجهاش بارش برف بود.
زمانی که در کلاس، مشغول نوشتن بودم، صدایی شنیدم: «ببین برف میبارد!» این جمله کوتاه مرا از نوشتن بازداشت. قلم را کنار گذاشتم و از کلکین صنف به بیرون خیره شدم. قلبم بیقرار بود که بیرون بروم و از برف لذت ببرم. وقتی به همکلاسیهایم نگاه کردم، فهمیدم تنها من نیستم که این اشتیاق را دارم. همهی آنها شاد و خوشحال بودند.
همکلاسیهایم با هیجان از استاد خواستند پنج دقیقه آخر کلاس را به ما هدیه دهد. وقتی استاد شور و شوق ما را دید، گفت: «درس امروز کافی است. بروید و از هوای بیرون لذت ببرید.» همه با عجله وسایلمان را جمع کردیم و به حیاط رفتیم. دختران در حیاط مشغول خنده، عکس گرفتن و بازی با برف بودند. برخی بالا و پایین میپریدند و با صدای بلند میگفتند: «چه هوای قشنگی!»
استاد مهربان ما، مثل همیشه در گوشهای ایستاده بود و از ما عکس و فیلم میگرفت. یکی از همکلاسیهایم ورقی به او داد. وقتی بازش کرد، بلند خواند: «استاد، برفی من بالایت!» همه با صدای بلند خندیدیم. استاد با شوخی گفت: «باید این را رسمی و در پاکت میآوردی!» اما کسی حرف او را جدی نگرفت.
وقتی به خانه رسیدم، تصمیم گرفتم به تنهایی از برف لذت ببرم. شروع به عکس گرفتن از خودم و طبیعت کردم. با اینکه هوا سرد بود و برف لباسم را خیس کرده بود، باز هم نمیخواستم از زیر برف بیرون بروم. دستم را به سوی آسمان دراز کردم تا دانههای برف را حس کنم.
در آن لحظه، به فکر فرو رفتم. سال ۲۰۲۴ را با تمام تلخیها و شیرینیهایش پشت سر گذاشتیم. گاهی روزهایش شیرینتر از عسل بود و گاهی تلختر از زهر. در این سال، برخی دختران از درس محروم شدند. دروازههای انستیتوتها به روی شان بسته شد و اشکهای شان جاری گشت. ناامید شدند و به خانههای شان برای همیشه برگشتند.
رو به آسمان کردم و آرزو کردم که در این سال جدید، دیگر شاهد اشک دخترانی نباشیم که برای حق تحصیلشان میریزند. آرزو کردم که در این سال همهی دختران بتوانند به آرزوهای برسند. آرزو کردم که ای کاش هیچ آرزویی در دل هیچ دختری نماند و با هدف و برنامهریزی دقیق به رویاهای شان برسند.
کمکم دختران از حیاط آموزشگاه بیرون شدند و هرکدام ما با دل خوش از یک روز خاص به خانه برگشتیم. در خانه که رسیدم، آنجا نیز همه شاد و خوشحال بودند و میگفتند که برفباری همیشه خیر و برکت با خود دارد. از آن طرف پدرم صدا کرد که «کابل بیزر باشد، بیبرف نه.» به پدرم گفتم که پدر جان، همین برف خودش زر است و میتواند برای سال بعدی امید خیلی از ماها و تمام مردم باشد. پدرم لبخندی زد و گفت که درست میگویی دخترم. خداوند عمرت دهد.
نویسند: ریحانه صفدری