الطاف الهی شامل حال همه میشود، از پرندگانی که به دلیل سردی زمستان از شهرمان کوچ کردهاند تا مورچههایی که به خواب زمستانی رفتهاند. از شاگردانم که با دیدن برف شادند تا من که عاشق برفم و از دیدن و باریدن آن لذت میبرم. از پیرزن فقیر گدایی که در جاده مینشیند تا پیرمرد دستفروشی که جلغوزه میفروشد، از درختانی که برگهای شان ریخته و اکنون شاخههای شان پذیرای برفاند تا کوههای یخچالی، همه خوشحالاند.
بعضی از پرندهها رفتهاند؛ اما باز خواهند گشت و با آوازشان گوشهای ما را دوباره نوازش خواهند داد. مورچهها از لانههای شان بیرون میآیند. درختان دوباره سبز میشوند و کوهها در گرما منبع آب خواهند بود. من هم امید دارم سال آینده شاگردانم به مکتب بیایند و بتوانم دوباره به آنان درس زندگی بدهم.
تکهای از برف را در دست گرفتم. کوچک و ظریف بود. لحظهای در دستم آب شد. لحظهای آرزو کردم کاش غمها و مشکلات نیز چون این برف، زود از بین میرفت و آب میشد. سپس با خود اندیشیدم که این دانه، بخشی از یک مجموعهی عظیم است که شهر را سپیدپوش کرده. از بالکن به اطراف نگاه کردم. امروز میزبان برفیم و شهر ما در خوشحالی وصفناپذیری از دانههای ظریف و سفید برف میزبانی میکند.
در خانه، در زدند. خواهر کوچکم در را باز کرد. دختر کوچک همسایه آمده بود و پاکتی پر از برف با خود آورده بود. داخل پاکت برف بود و نوشتهای با این مضمون: «برفی از ما، مهمانی از شما.» لبخند بر لبان ما نشست و به یاد قدیمیها و قصههای مادرکلان افتادیم. خوشحال شدم که این رسم قدیمی هنوز در وطن ما زنده است و خانوادهها و همسایهها با یادآوری آن خاطرات میخواهند ارتباط خوبی با دیگران قایم کنند.
وقت رفتن به مرکز آموزشی شد. از خانه بیرون شدم. قدمزدن در کوچههای برفی لذتی خاص داشت. به سرک عمومی رسیدم. بسها شلوغ بودند؛ اما موفق شدم سوار یکی شوم. وقتی به مقصد رسیدم، شاگردانم در حیاط مشغول برفبازی بودند. دوست داشتم به آنان بپیوندم؛ اما آنان را به کلاس هدایت کردم. یکی از شاگردان با خوشحالی گفت: «استاد، خیلی خوش گذشت!» لبخند زدم و گفتم: «حالا بیایید بیشتر یاد بگیریم.» درس را شروع کردیم و آنان با شوق یاد گرفتند. در پایان کلاس، اندکی با آنان برفبازی کردم و لبخندهای معصومانهشان را دیدم و سپس هرکدام به طرف خانههای خود برگشتیم.
به یاد پاکت برفی افتادم. اگر من چنین کاری میکردم، مخاطبم چه کسی میبود؟ قلمی برداشتم و نوشتم: «ای خالق جهانیان، سپاس که نعمتهایت شامل حال همهی ماست. در این روز برفی، از تو میخواهم دختران آزاد، رویاپرداز و بلندپرواز باشند و محدودیتها پایان یابد. شاید مهمانی نخواهم؛ اما این خواستهام را با تمام وجود میخواهم. بالهای ما دختران را ترمیم کن.»
در راه بازگشت، پیرزنی گدا را دیدم که برف روی موهایش نشسته بود. برفها را تکاندم و چترم را به او دادم. او لبخندی زد و دعای خیری کرد. از پیرمرد دستفروش، جلغوزه خریدم تا در خانه با خانواده دورهم باشیم.
کلا از زمان شروع باریدن برف در یک حال و هوا و آرزوهای تازه هستم. برف امیدی جدیدی برای بهار شدن میدهد. به این فکرم که شاید با رسیدن بهار همهچیز خوب و درست شود. خلاصه، به این نتیجه میرسم که برف نعمتی است که خوشی و لبخند میآفریند. بیایید چون برف باشیم؛ بر همه بباریم و شهر را سپید کنیم و باور داشته باشیم که آینده مثل وضعیت حاکم ناامیدکننده و سیاه نخواهد بود. به ما و به فکر و رویاهای زندهی ما بستگی دارد.
برفیتان مبارک!
نویسنده: زهرا علیزاده، تیام