زنگ دروازه به صدا درآمد. لحظهای مکث کرد و بعد از چند ثانیه دوباره طولانیتر زنگ را فشرد. در را باز کردم. چشمانش عسلی بود، مژههای بلندی داشت، رنگ پوست گندمی که جذابیت خاصی به چهرهاش بخشیده بود. لباسی محلی خاکپری به تن داشت. از زیر چادر سیاه خطدار، اندکی موهای خرمایی موجدارش بیرون زده بود.
با انگشتهایش بازی میکرد، انگار از دیدن در چشمان کسی که در را باز میکرد خجالت میکشید.
گفتم: با کسی کار داری؟ با نگاه ناآشنایی خریطهای در دستم داد و گفت: کمک میخواهم. خریطهاش را به دست مادرم دادم، رفتم آنسوی حیاط ایستادم. از آنسوی حیاط طرفش نگاه میکردم. او که انگار سنگینی نگاه من را روی خودش احساس کرده بود با پوزخند گفت: مگر گدا ندیدی؟
چند قدم نزدیکتر شدم و بیمقدمه پرسیدم: اسمت چیست؟
به دوردستها خیره شده میلی به سخن گفتن نداشت. انگار به سختی لب به سخن گشود و گفت: بختاور. فرورفتگیِ عمیقی روی گونهی چپاش داشت. میان ما سکوت برقرار بود؛ ولی کسی باید این سکوت سنگین را میشکست. برای همین کنارش در لبهی دروازهی حیاط نشستم و به او خیره نگاه میکردم.
پرسیدم: چند ساله هستی؟
انگار توان سخن گفتن را نداشت، به سختی گفت: چهارده…
میخواستم بیشتر با او حرف بزنم، پرسیدم: خانهات کجاست؟ همسو با نگاهش اشاره کرد و گفت: از آنطرف میآیم. پرسیدم: در خانه با کی زندگی میکنی؟ بختاور گفت: در خانه پایینی کاکایم با دو برادر کوچکم زندگی میکنیم.
پرسیدم: پدر و مادرت کجاست که تو اینجا میگردی؟
درحالیکه با سر آستینش چشمانش را پاک میکرد گفت: مادرم فوت کرده…
پرسیدم: پدرت کجاست؟
حالت چهرهاش تغییر کرد، درست همانند کسی که یک لحظه پیش لب ساحل قدم زده و لذت میبرد که با پسخیزابی به وسط اقیانوس کشیده شده است گفت: معتاد است… حزن و اندوهی به چهرهاش نقش بست و نگاهش را از من دزدید.
آب دماغش را بالا کشیده گفت: من چندین سال است که از این راه پول در میآورم. اشک از گوشهی چشمانم سرازیر شد. او از دردهایش برایم گفت، از اینکه چطور برای برادرانش مادری کرده. دو سال قبل پس از متولد شدن حسن، مادرش فوت کرده بود. پدرش که درد دوری همسر را تاب نیاورده رو به مواد مخدر آورده است؛ بختاور غم خانوادهی چهار نفرهاش را به تنهایی به دوش میکشید.
برایم گفت که چگونه غرورش را زیر پا گذاشته، پیش هرکس و ناکس دستش را برای پنج افغانی دراز میکند. چطور حرفهای مردم را میبلعد و در برابرش سکوت میکند تا مبادا برادر کوچکش یک شب گرسنه بخوابد.
در وقت حرف زدن ناخنهایش را میجوید، دلیل این کارش را نمیدانستم شاید استرس بیش از حد داشت.
با پشت دست اشکهایش را پاک کرده گفت: مادرت آرد را آورده من باید بروم. آرام دستش را لمس کردم. میخواستم بگویم درکت میکنم؛ اما نه، من شجاعت او را نداشتم، حتی تصور کردن به جای او برایم رقتانگیز بود، برای همین فقط در سکوت، رفتنش را تماشا کردم تا اینکه در آخر کوچه گم شد….
نویسنده: فرشته سعادت