« دو سال و سه ماه در ایران بودم. برای این که مدرک نداشتم همیشه با ترس از این که توسط پولیس بازداشت و از ایران اخراج شوم زندگی میکردم. یک روزصبح که سر کار بودم ماموران با لباس شخصی وارد انباری شدند و مرا دستگیر کردند. صاحب کارم با خانمش پیش ماموران عذر کردند که مرا به اردوگاه نبرند؛ اما ماموران صاحب کارم را تهدید کردند که او را به خاطر نگهداری کارگر خارجی بدون مدرک جریمه خواهند کرد.»
سردار در ماه سنبلهی 1401 وارد ایران و در ماه عقرب 1403 از ایران اخراج شد و به کابل رفت. او که امروز در یک روستای دورافتاده در یکی از ولایتهای افغانستان به سر میبرد، میگوید که از بیکاری رنج میبرد و نگران این است که خانوادهاش زمستان سرد را چگونه پشت سر خواهد کرد. او تجربه و سرگذشت دشوار خود از دو سال کار و زندگی در ایران را با ما در میان گذاشتهاست.
چرا سردار به کشور ایران رفت؟ چگونه وارد ایران شد و از زندگی و کار در ایران چه خاطرههایی با خود به خانه آورده است و امروز در چه وضعیتی به سر میبرد؟
دانشجوی دانشکدهی اقتصاد و امیدوار به آیندهی خوب
سردار 27 سال سن دارد. او تا سال 1401 دانشجوی دانشکدهی اقتصاد در یکی از دانشگاههای خصوصی در کابل بود. خواهرش در یک مووسسه کار میکرد. سردار از سوی خواهرش حمایت میشد و امیدوار بود که بتواند پس از فراغت از دانشگاه برای خود و خانوادهاش کار کند. یک سال از بازگشت دوبارهی گروه طالبان به قدرت گذشت و در بهار سال 1401 خواهر سردار بیکار و خانهنشین شد. طالبان کار زنان و دختران در ادارهها و مووسسههای بیرونی را ممنوع اعلام کردند.
با بیکارشدن خواهرش، سردار نتوانست به تحصیلش ادامه دهد. خانوادهاش توان پرداخت هزینهی دانشگاه و تحصیل او را نداشت. سردار سمیستر پنجم از سال سوم را به پایان رساند و در سمیستر ششم به خاطر نداشتن پول از رفتن به دانشگاه بازماند: «دوونیم سال در دانشگاه درس خواندم و امیدوار بودم که سه سمیستر باقیمانده هم به خوبی پایان خواهد یافت. خواهرم بیکار شد. او تنها کسی در خانواده بود که کار میکرد. خواهرم وقتی بیکار شد، هر روز که میگذشت بیشتر ناراحت و افسرده میشد. همهی ما در خانه نگران وضعیت اقتصادی و وضعیت روحی خواهرم بودیم. نتوانستم در خانه بنشینم و افسردگی خواهر و گرسنگی خانوادهام را تماشا کنم.»
دورهی دانشجویی و روزگار خوش سردار در فصل تابستان 1401 پایان یافت و او مجبور شد که اقدامی بکند، پیش از آن که هوا سرد شود و زمستان از راه برسد.
سردار قاچاقی وارد ایران شد
در پایان اسد سال 1401، سردار تصمیم گرفت که خانه را ترک کند. برای کسانی که پروندهی حقوقبشری، پیشینهی فعالیتهای خبرنگاری، مدنی و کار با نهادهای خارجی را نداشتند، تنها راه بیرونرفت از افغانستان و راهی برای پیداکردن یک لقمهنان کشور ایران بود که سردار نیز همین راه را در پیش گرفت و با چند نفر دیگر از کابل، خود را به نیمروز رساند.
مرز نیمروز اگر چند، به روی مهاجران و پناهجویان افغانستانی باز نبود؛ اما قاچاقبران هزاران نفر را از این مرز به ایران هدایت میکردند که پس از آمدن طالبان، صدها هزار نفر از این مرز وارد ایران شدند.
سردار پس از یک هفته مسیر سخت و سنگلاخ قاچاقی را طی کرد تا به تهران رسید. او سرگذشت خود از مسیر قاچاقی را چنین توصیف میکند: «وقتی تصمیم گرفتم که برای کار به ایران بروم، راه دیگری نداشتم و باید قاچاقی میرفتم. من تجربهی قاچاقیرفتن به ایران را داشتم. در خزان 1397 یک بار خواستم که به ایران بروم. از نیمروز تیر شده و به کرمان رسیده بودیم که ما را پولیس گرفت و پس ردمز کرد. بسیار تحقیر و لتوکوب شدیم. این بار هم با آن که میدانستم رفتن از مسیر غیرقانونی حتا به قیمت زندگیام تمام خواهد شد؛ اما باید این کار را میکردم. از نیمروز تا تهران سختیهای زیادی کشیدم. لتوکوب شدم و در صندوق و زیر چوکی موتر خوابیدم، گرسنگی و تشنگی کشیدم؛ اما رسیدم.»
سردار در دهم ماه سنبلهی 1401 در تهران رسید. پس از آن که با کمک دوستان و نزدیکانش پول قاچاقبر را پرداخت کرد، با یکی از آشناهایش به کار ساختمانی شروع کرد. از این که پیش از آن در افغانستان کار سنگین انجام نداده بود، هفتههای اول کار و زندگی در ایران برایش بسیار دشوار بود. دستانش پر از آبله بود و شامگاهان که از کار به اتاق برمیگشت، تنش یارای تکانخوردن نداشت؛ اما باید تحمل میکرد. او برای این که خواهرش را از نگرانی نجات دهد و برای زمستان پول سوخت را به خانوادهاش بفرستد، خود را به تهران رسانده بود و این انتخاب خودش بود.
سردار میگوید که پس از دو ماه کار در ایران مبلغی پول به خانوادهاش در افغانستان حواله کرد و این دشواریهای کار، محرومشدن از درس و دوری از خانه را کاهش میداد: «در روزهای اول که به کار شروع کردم، هر روز حس میکردم که گم شدهام. هر دم به یاد درس و دانشگاه میافتادم. فکر میکردم که تنها دختران نیستند که از تحصیل محروم شدهاند و خود را با هر دختری که از درس و دانشگاه ممنوع شده بود، همسرنوشت و در وضع مشابه میدیدم. به زودی زمستان شد و سرما و دشواری کار را دو برابر کرد. فقط به این فکر میکردم که خواهرم در خانه چه حالی دارد. در رسانهها میدیدم که طالبان هر روز یک دستور زنستیزانه صادر میکنند و باگذشت هر روز زنان و دختران بیشتر در معرض تهدید قرار میگیرند و این مرا خیلی ناراحت میکرد.»
سردار تا اول سال 1403 در تهران کار کرد. او میگوید که با گذشت هر روز وضعیت در تهران بدتر میشد و موج مهاجرستیزی و اخراج مهاجران افغانستانی توسط پولیس ایران شدت میگرفت تا این که او کاری در در ولایت سمنان پیدا کرد و خود را به سمنان رساند.
سردار که غیرقانونی (قاچاقی) وارد ایران شده بود و مدرک اقامت نداشت، حتا از دیدن موتر پولیس از راه دور هم به فکر ردمرزشدن میافتاد: «وقتی در سمنان کار پیدا کردم با یکی از دوستانم از تهران به سمنان آمدم. برای این که مدرک نداشتیم و از این که مبادا به دست پولیس بیافتیم و دستگیر شویم، با یک موتروان گپ زدیم که در ایستگاههای پولیس و در جاهایی که موتر پولیس در مسیر باشند ما را پیاده کند. موتروان از ما دوبرابر پول گرفت و گفت که میتواند ما را بدون مشکل به مقصد برساند.
در سمنان در یک انباری کار میکردیم. انباری کالاهای سنگین بود. یخچال، اجاق و ظرفهای مختلف را از انباری به دکانهای شهر توزیع میکردیم.»
کار سردار در این انباری در سمنان خوب بود. او هم از کار و هم از صاحب کارش راضی بود. سردار به کارش ادامه میداد. هوا هر روز گرمتر میشد و «افغانستانیبگیر» روزبهروز شدت مییافت؛ اما در سمنان موج بگیربگیر نرسیده بود. سردار میگوید که «کار ما در بازار و با دکانداران بود. ما کالاها را از انبار به دکانهای شهر میرساندیم یا موترهایی که از تهران بار میآوردند به دکانها خالی میکردیم. هر روز با پولیس سر میخوردیم؛ اما به ما کاری نداشتند و هیچگاهی در شهر پولیس از من ویزا و مدرک نخواست، در حالی که از شهرهای دیگر ایران هر روز خبر دستگیری و ردمرزشدن مهاجران و بدرفتاریها با مردم مهاجر را میشنیدم و در رسانهها هم میدیدم.»
طرح آرامش و گسترش موج بگیربگیر تا سمنان
در 17 عقرب 1403، پولیس سمنان اعلام کرد که با اجرای «طرح آرامش» 43 نفر از مهاجران افغانستانی را بازداشت و برای اخراج به کشور مبدا، به اردوگاه منتقل کردهاند.
سردار میگوید که خواهرش وقتی این خبر را خواند. فوری به او زنگ زد و گفت که با صاحب کارش صحبت کند و دستمزدش را بگیرد. خواهرش نگران این بود که «طرح آرامش» دامنگیر سردار خواهد شد و آرامش او را بههم خواهد زد. اگر سردار بازداشت و اخراج شود، مبادا این که صاحب کارش پولش را ندهد. موج بگیربگیر به سمنان رسید و سردار هم بازداشت و به افغانستان اخراج شد.
بازداشت، شکنجه و تحقیر تا خوردن غذای اجباری
بامداد روز شنبه 21 عقرب 1403 هنگامی که سردار و همکارش دروازهی انباری را باز کردند تا به کار شروع کنند، صاحب کار سردار و خانمش هم در انباری بودند که چهارنفر پولیس با لباس شخصی وارد انباری شدند و از سردار و همکارش مدرک خواستند که سردار نداشت و او را بازداشت کردند و گفتند که باید با آنها به اردوگاه برود. صاحب کار سردار و خانمش به پولیس التماس کردند که او را به اردوگاه نبرند: «از این که مدرک نداشتم همیشه نگران بودم. میترسیدم به دست پولیس اگر بیافتم ویزا ندارم ردمرز میشوم که همینطور هم شد. پولیس با لباس شخصی وارد انباری شد و مرا که مدرک نداشتم گرفت و به اردوگاه سمنان برد. صاحب کارم با خانمش زیاد پیش پولیس عذر کرد که مرا به اردوگاه نبرند؛ اما پولیس او را هم تهدید کرد و گفت که به خاطر نگهداشتن کارگر خارجی و غیرقانونی باید جریمه بپردازد. صاحب کار هم به من پول داد. چمندانم را برداشتم و به اردوگاه رفتم.»
وقتی سردار بازداشت شد، همکارش پادشاه خان به خانوادهی خواهر او که در استان اصفهان زندگی میکند زنگ زد و خبر دستگیری سردار را به آنها رساند. سردار میگوید که او باری با تیلفون پادشاه خان به شوهر خواهرش زنگ زده بود و از همین رو همکارش موفق شده بود که با شوهر خواهر سردار تماس بگیرد. خبر اخراج سردار از ایران پیشتر از خودش، به خانوادهاش در افغانستان رسید.
سردار بیشتر از یک شبانهروز در اردوگاه سمنان ماند و سپس به اردوگاه مشهور «سفیدسنگ» در مشهد منتقل شد و از آنجا به مرز بردند. او سرگذشتش از رفتار پولیس و مسوولان اردوگاه با مهاجران را چنین توصیف میکند: «مرا به اردوگاه سمنان بردند و 30 ساعت در آنجا ماندم. در اردوکاه دیدم که دهها نفر دیگر هم دستگیر شده بودند. شمار زیادی هم با پاسپورت و سربرگ دستگیر شده بودند که مسوولان اردوگاه به مدرک آنها توجه نمیکردند و همه را با توهین و تحقیر جواب میدادند. مردم را با پیپ، چوب و شیلنگ لتوکوب میکردند. کسانی که حرف میزدند و چیزی میگفتند هم لتوکوب میشدند. کسانی که میگفتند، پاسپورت و سربرگ دارند بیشتر توهین و لتوکوب میشدند.
در اردوگاه سمنان از هر نفر به خاطر کرایهی موتر و عوارض شهرداری یک میلیون و 500هزار تومان پول گرفتند و ما را به سوی اردوگاه سفیدسنگ حرکت دادند. در مسیر راه ما را در یک هتل پیاده کردند، غذای اجباری خوردیم و از هر نفر 270هزار تومان پول گرفتند، ما گرسنه نبودیم؛ اما مامورانی که ما را انتقال دادند به زور سر ما غذا خوردند. نیمساعت در اردوگاه سنگ سفید ماندیم، 350هزار تومان در آنجا از ماه گرفتند و ما را بار زدند و در مسیر راه و نرسیده به مرز اسلامقلعه ما را در یک شهرداری بردند و از هر نفر یک میلیون تومان عوارض شهرداری گرفتند.»
سردار و همراهانش که همه هموطنانش بودند، از سر مجبوری به ایران رفته بودند و اینک همه خسته از آوارگی و نگران از آینده در نزدیکی مرز رسیده بودند تا با اجبار اخراج شوند: «همه خسته بودیم. چهرههای همه خسته و پریشان بودند. هیچ کس پول نداشت. من هم خسته بودم. همه را از سر کار گرفته بودند. هیچ کس از این که به خانه برمیگشت خوشحال نبود. چون میدانستیم که با دست خالی رفتن به خانه خیلی سخت است.»
بازگشت به خانه
سردار در روز چهارشنبه 23 عقرب از مرز اخراج شد هوای وطنش را نفس کشید. او میگوید که «با تمام نگرانیها از وضعیت در کشور، وقتی از مرز این طرف شدم، نفس راحت کشیدم و احساس کردم که آزاد شدهام. من بیشتر از دو سال مثل کسانی زندگی میکردم که محکوم به کار اجباری میشوند. تمام تلاشم این بود که چشم پولیس مرا نبیند.»
سردار پس از یک شبانهروز توقف در هرات، در رزو جمعه 25 عقرب به کابل رسید و سپس به روستای مادری خود رفت. جایی که در این روزها در آنجا زندگی میکند. او از صاحب کار ایرانی خود راضی است و میگوید که وقتی خودش به کابل رسید، صاحب کارش، پولش را فرستاد: «صاحب کارم انسان خیلی خوب است. او پول من را فرستاد و از من خواست که پاسپورت بگیرم و برگردم. نمیدانم چه کار کنم، در اینجا هم کار نیست. نمیدانم زمستان چطور میگذرد. کار نیست و فقر و گرسنگی همه را تهدید میکند.»
نسیم کافرسنگ