(قسمت اول)
قصهی بهار، حداقل تا این بخشی که خود او خواسته است روایت کند، به پایان رسید. در پیامی که ضمیمهی آخرین روایتش برایم فرستاد، با تعبیرهای دخترانه و زیبای خود نوشت: «خواهرم، من از صبر مادرم صحبت کردم، ولی صبر خودم هنوز در بوتهی آزمایش قرار دارد. قول میدهم که از این قصهی جالب، داستانی خوب برایت بسازم و پردههای زیادی را با تو پس زنم تا به سهم خودم در روشنکردن ماجراهای پشت پرده، سهمی اساسی داشته باشم.»
حالا من هستم با سلسلهی روایتهایی که فکر میکنم خودم در چنته دارم. در روایت سیزدهم از «قصهی آوارگی و رهایی»، صحبت کردم. آن روز دوشنبه نهم جدی بود و حالا چهارشنبه نوزدهم جدی است؛ دقیقاً ده روز پس از اینکه پایم را بر جادههای اسلامآباد گذاشتم و هوای این شهر را در ریههایم جاری کردم. دلم از همان روز مملو از امید و ترس است و این آمیزهی عجیب و اسرارآمیز هنوز در دل من موج میزند.
من به همراه خانوادهام به تازگی از کابل گریخته و به این شهر پناه آوردهام. ما آواره شدهایم؛ اما این آوارگی را نوعی رهایی نیز میدانم. به یاد دارم که استاد ما در یکی از جلسات توانمندسازی (Empowerment) از «شهروند جهانی» سخن میگفت. بسیاری از همنسلان من شاید پیش از من، این تجربه را درک کرده بودند؛ اما برای من این تجربه تازگی داشت. اگر شهروند جهانی بودن هیچ اثری نداشته باشد، لااقل روح آواره را تسکین میدهد و حس تعلق به مجموعهی بزرگتر را ایجاد میکند.
شب اول ورود به اسلامآباد مهمان دو دوست پدرم بودیم. با بچههای خانوادهی آنان آشنا شدیم و در قالب چند جمله و بعد با نگاههای دزدانه و کنجکاو یکدیگر را شناختیم. پدرم بیشتر با دوستان خود به قصهگویی پرداخت. همهی ما زیر یک سقف بودیم: زن و مرد، کوچک و بزرگ، دختر و پسر. این تجربهی جدیدی بود. در کابل، هر کجا که میرفتم، تفکیک جنسیتی میان دختران و پسران، زنان و مردان، خردسالان و بزرگسالان، دیواری بزرگ ایجاد میکرد. اما اینجا این مرزبندی شکسته و فروریخته بود. در لحظات اول، اعتراف میکنم که همهی ما دچار نوعی شوک شده بودیم. من دختری آزاد و آزادهام و فاطمه و مادرم نیز چنیناند. علی و نرگس و مژده هم هر یک به سهم خود در فضایی آزاد و فارغ از محدودیتها و تبعیضهای جنسیتی بزرگ شدهاند. در مکتب معرفت نیز که درس میخواندیم، این دیوارها و مرزها به شکل آشکاری محو شده بودند. با این وجود، در مکانهای خاصی که میرسیدیم، این مرزها همچنان خود را نمایان میکردند. حداقل زمانی که مسألهی خانوادهها و روابط عادی خارج از مکتب و درس پیش میآمد، اولین خطکشی که مواجه میشدیم، مرزهای جنسیتی بودند. اینجا داشتیم چیز متفاوتی را تجربه میکردیم که برای ما، حداقل برای من، هم جالب بود و هم خوشایند.
اسلامآباد برای من شهری بود در آستانهی ورود به دنیایی که در آن رویای زندگی بهتر و آزادتر را در سر داشتم. وقتی حلیمه برایم گفت: «خوشا به حالت»، هم مفهوم سخنش را درک میکردم و هم به پیامدها و اثرات آن آگاهی داشتم. حالا تصور میکردم که تجربیات جدید و آموزندهای پیش رو دارم.
از فردای آن روز، به گشت و گذار در شهر و بازار را شروع کردیم. پدرم در تمام لحظات ما را همراهی میکرد. او به ما یاد داد که از این پس، اولین چیزی که موقع خروج از خانه باید مد نظر داشته باشیم، پاسپورت است. از آن روز تا حالا، روز به روز حس میکنم که این کتابچهی کوچک، بخشی از وجودم شده است و اگر آن را لحظهای دور از خود احساس کنم، بلافاصله به یادم میآید.
شب دوم در اتاق کوچکم که من و خواهران و برادرم در آن خزیده بودیم، تقریباً تا دمادم صبح بیدار ماندم. از پنجره به آسمان پرستارهی شهر خیره شده بودم و در دل آرزو میکردم که ورود به این شهر جدید، به معنای واقعی کلمه، سرآغاز فصل تازه در زندگی ما باشد.
*** *** ***
از صبح روز سوم، من و برادرم برای خرید نان به نانوایی محله رفتیم. نانوایی متعلق به یک مهاجر افغانی بود که سالهای زیادی را در این شهر زندگی کرده و با حال و هوای آنجا به خوبی آشنا شده است. نان افغانی میپزد و بوی نان تازهاش یادآور حال و هوای کابل در ذهنم بود. طی کردن فاصلهی خانه تا نانوایی، به نوعی تقسیماوقات روزانهی من و برادرم تبدیل شد. در خارج از خانه، در واقع، بیرون از آپارتمان، کثرت مهاجران افغانستانی سیمای محله را به یک کابل کوچک تبدیل کرده بود. زبان رایج همه فارسی و پشتو بود؛ فارسی بیشتر و پشتو کمتر. اکثر کسانی که پشتو زبان بودند به راحتی فارسی حرف میزدند؛ اما از کسانی که فارسی زبان بودند، کمتر شنیدهام که به پشتو صحبت کنند.
تقسیماوقات روزانهی من به زودی منظم شد. پدرم وظیفهی نان آوردن از نانوایی را به من و برادرم سپرد. فاطمه، در کنار مادرم، مسئولیت سامانبخشیدن به خانه و پاککاری اتاق و شستوشوی ظروف را بر عهده گرفت. پدرم به خرید مایحتاج غذایی خانه مشغول شد و نرگس گهگاه با او بیرون میرفت، در حالی که مژده اکثراً در خانه میماند و به مادرم و فاطمه در کارهای خانه کمک میکرد.
روز پنجم بود که پدرم با خبر خوشی از بیرون برگشت. او به کمک یکی از دوستانش خانهای را در محلهای دورتر از پشاورمور، در یک پسکوچهی آرام و خلوت پیدا کرده بود که دو منزل داشت و هر منزل آن راه ورود و خروج جداگانهای داشت. دوست پدرم در یکی از آن منزلها زندگی میکرد و همسایهی آنها دو روز قبل کیس پناهندگیاش در آلمان پذیرفته شده و از پاکستان خارج شده بودند. دوست پدرم پیشنهاد کرد که به جای همسایهی قبلی آنها، به همان منزل کوچ کنیم. پدرم پیشنهاد کرد که به آن خانه نقل مکان کنیم، هر چند کرایهی آن کمی بالاتر از آپارتمانی بود که تا حالا به طور موقت زندگی میکردیم.
مادرم پیشنهاد داد که پیش از نقل مکان به آن خانه، یک بار برویم و از نزدیک آن را ببینیم. پدرم نیز موافقت کرد و بعد از ظهر همان روز همهی ما رفتیم تا از خانه بازدید کنیم. خانهی خوبی بود، فضای مناسبی داشت و از شلوغی و درهم ریختگی محلهای که قبلاً در آن زندگی میکردیم، در امان بود. تنها چیزی که با آپارتمان ما متفاوت بود، فاصلهی نسبتاً زیادتر آن از بازار بود که میتوانستیم اکثر مایحتاج خانواده را تأمین کنیم. نانوایی در این محله نیز نزدیک خانه بود؛ اما سوپرمارکت و بازار خوراکه کمی دورتر بود.
بعد از کمی بحث و ابراز نظر که بین همهی ما صورت گرفت، تصمیم نهایی ما برای اجارهی آن خانه و انتقال به آن اتخاذ شد. فردای آن، پدرم رفت و قرارداد را با صاحبخانه که یک مرد پنجابی بود، امضا کرد و همان روز اثاث مختصر و اندک خود را برداشتیم و به آن خانه منتقل شدیم. دوست پدرم که قبلاً در وزارت امور خارجه مأموریت داشته است، از مالستان غزنی است. پدرم با او در کابل دوستی داشته و در اینجا هم او به عنوان یک دوست و رهنمای مهربان به سراغ ما آمده بود. دوست پدرم، ما را در غذای شام مهمان کرد و زحمت تهیهی غذا در شب اول ورود به خانهی جدید را از دوش ما برداشت. این شخص، که حدود چهل و دو سال عمر دارد، سه کودک قد و نیم قد دارد که بزرگترین آنها شش ساله و کوچکترینشان کمتر از دو سال سن دارد.
*** *** ***
روز هفتم ورود ما به اسلامآباد، همچنین روز دوم انتقال ما به خانهی جدید، پولیس پاکستان عملیات خانه به خانهی خود را برای دستگیری و اخراج مهاجرین افغانستانی آغاز کرد. این عملیات وحشت و نگرانی زیادی را در بین مهاجران ایجاد کرد. دوست پدرم به ما اطمینان داد که معمولاً پولیس به خانههای رهایشی که در کوچههای خلوت واقع شدهاند، نمیآید؛ بیشتر عملیاتهای آنها در محلههایی است که مهاجران بدون پاسپورت و ویزا سکونت دارند.
این سخنان دوست پدرم برای ما که پاسپورت و ویزا داشتیم، آرامش خاطر خلق کرد و تا دو روز بعد، با وجود شنیدن خبرهای نگرانکننده از برخورد پولیس پاکستان، وضعیت در محلهی ما نسبتا آرام بود. در سرکی که ما خانه گرفتهایم، مجموعاً چهار خانوادهی افغانستانی زندگی میکنند. با این حال، پدرم از ما خواست تا زمانی که ضرورت زیادی نباشد، در خانه بمانیم تا با مزاحمت و دردسری مواجه نشویم.
دیروز نزدیک ظهر برای خرید نان به نانوایی رفتم که حدود ده دقیقه با پای پیاده از خانهی ما فاصله داشت. دو بار پیش از این با پدرم برای خرید نان رفته بودم و آدرس را بلد بودم. من و علی با هم بودیم. وقتی از نانوایی نان گرفتم، بدون معطلی به سمت خانه حرکت کردیم. هنوز دو سه قدم از نانوایی دور نشده بودیم که صدای فریاد و هیاهو توجه ما را جلب کرد. در انتهای کوچهای که نانوایی واقع بود، موترهای پولیس را دیدم که توقف کرده و پولیسها مردم را جمع میکردند. از دیدن این صحنه، قلبم به تپش افتاد.
یک مرد میانسال افغان که در حال فرار بود، ناگهان دست علی را گرفت و به ما گفت: «زود شوید، بچهها! برگردید به خانه! پولیس دنبال افغانهاست.» من به صورت ناخودآگاه دستم را به جیب بالاپوشی که پوشیده بودم بردم و پاسپورتم را لمس کردم. با ترس و وحشتی زیاد به سمت خانه دویدیم. پیرمرد در قسمتی از راه وارد یک خانه شد و از ما خواست که زودتر به خانهی خود برویم و در را محکم ببندیم.
من و برادرم با سرعت بیشتری به سوی خانه دویدیم و پس از چند لحظه، وارد خانه شدیم. پدرم که در حیاط ایستاده بود، با نگرانی پرسید: «چی شده زینب؟» با صدای لرزان ماجرا را تعریف کردم. پدرم که به وضوح نگران شده بود، پیشانیاش را در هم کشید و با چهرهای که آثار ترس در آن نمایان شده بود، گفت: «برویم داخل. باید محتاط باشیم. فکر نمیکردم اینجا هم…»
پدرم نفس نفس میزد و بقیهی صحبتش قطع شد. همهی ما وارد اتاق شدیم. تلویزیون افغانستان انترنشنال روشن بود و خبر اول آن بدرفتاری پولیس پاکستان با مهاجرین بود. صدای یک مرد را میشنیدیم که برای مهاجران هشدار میداد که مواظب باشند، زیرا پولیس زن هم در این عملیات شامل است و خانهها را یک به یک جستوجو میکنند. گزارش، موترهای پولیس پاکستان را نشان میداد که افغانها را به زور داخل آن سوار میکردند و وقتی موتر پر میشد، به سمت مقصدی نامعلوم حرکت میکرد.
از روی پردهی تلویزیون با موبایلم چند قطعه عکس گرفتم و در کامپیوترم ذخیره کردم.
*** *** ***
آن روز، تمام اعضای خانوادهی ما در خانه ماندیم. در کوچهی ما پولیس نیامد، اما گزارشها در یوتیوب و اینستاگرام و فیسبوک پر بود از تصاویری که نشان میداد پولیس خانه به خانه میگشت و افراد را بیرون میکشید. صدای گریهی کودکان و التماس زنان، قلبم را به درد میآورد. هیچگاه تصور نمیکردم که با فرار از چنگ طالبان، به نوعی دیگر از ترس و آزار بربخوریم. اکنون میدیدم که ترس و وحشت به گونهای دیگر دامنگیر ما شده است.
شب که شد، در دفترچهی خاطراتم نوشتم: «امروز، رویای آزادیام شکست. احساساتم دوباره جریحهدار شد. ما از ظلم طالبان فرار کردیم، اما اینجا هم امن نیست. چرا ما افغانها همیشه باید فراری باشیم؟ کجا میتوانیم به آرامش برسیم؟»
زینب مهرنوش – چهارشنبه ۱۹ جدی ۱۴۰۳