طلوع امید، غروب آزادی

Image

صبح با پیچش صدای اذان در گوش‌هایم، به امید دیدن بامداد زیبا چشمانم را باز کردم. تا روشن شد هوا، مصروف بعضی کارها و به خصوص نیایش و دعا شدم. بعد از آن، با شادی وصف‌ناشدنی و با کنار زدن پرده‌ی اتاق، نور خورشید در فضای دلم تابید. با گفتن “صبح بخیر” به اعضای خانواده، تصمیم گرفتم نسخه‌ای نو از خودم بسازم و به خود و دنیا پیشکش کنم.

نوازشی با کشیدن شانه به موهایم دادم و بعد از آن سراغ حجابی سیاه و دلگیر که نماد سیاهی رؤیاهایم است، گرفتم و آن را بر سرم گذاشتم. کتاب‌هایی را که یادآور آغوش گرم مکتب و خاطرات شیرینم با معلمان و هم‌صنفی‌هایم است، در دست گرفتم. با خداحافظی از خانواده و امید به بازگشت سالم، در میان آواز گنجشکان و هوای لطیف صبحگاهی از خانه بیرون شدم.

در مسیری راه از خانه تا کورس، به روزهایی فکر کردم که من و خواهر کوچک‌ترم دست در دست هم با شوق به سوی مکتب می‌دویدیم. فاصله‌ی خانه تا مکتب را که حدود نیم‌ساعت راه بود، با شور و اشتیاق می‌پیمودیم. دیدن کودکان دیگر با کیف‌های رنگارنگ شان مرا به یاد کودکی‌ خودم می‌انداخت؛ روزهایی که با جوایز و تشویق‌های کوچک از سوی والدین و معلمانم خوشحال می‌شدم، برای خاطره‌انگیز و خیلی شگفت‌انگیز بود. کیف و کتابچه‌های رنگارنگ، جدول ضرب، الفبا، حساب، و نقاشی‌های کودکانه را خیلی دوست داشتم. این خاطرات شیرین لبخند بر لب‌هایم نشاند و گرمای دل‌نشینی در قلبم پراکند. با مرور این خاطرات دقیق نمی‌دانستم چقدر مسیر راه را طی کرده‌ام و تا چه اندازه باید بروم که به کورس برسم.

اما صدایی از کنار سرک تمرکزم را به هم زد و مانند یک فیلم زودگذر توجهم به خود جلب کرد. بدون اینکه تصمیمی بگیرم تا به آنها توجه کنم یا نه، دو رهگذر گفتند: “دیگر برای دختران انستیتوتی وجود ندارد.” لحن بیان آنها برایم اذیت‌کننده بود. هیچ باور نمی‌کردم که حرف‌های آنها از روی جدیت و بیان یک واقعیت باشد. با ناباوری، در راه ایستادم و تلفنم را باز کردم. بر خلاف انتظار حرف‌های آن دو رهگذر واقعیتی بود که تنم را به لرزه انداخت. در شبکه‌های اجتماعی دیدم که فرمان مسدود کردن انستیتیوت‌های صحی واقعیت دارد. با خود فکر کردم که چگونه می‌توانند این امید را هم از دختران کشورم بگیرند. چشم‌هایی که به انتظار طلوع آزادی، رفاه مردم و سربلندی کشورم بودند، ناگهان تاریک شدند. ابر سیاه جهل بر زندگی‌ام سایه افکند و بهار امیدم را به خزان بدل کرد. باران تند ظلم غنچه‌های آرزوهایم را در سیل سکوت و اندوه فرو برد. با خود فکر کردم که ما چه گناهی مرتکب شدیم که هر روز با زخم و زنجیر تازه شکنجه می‌شویم؟ چرا زخم این خنجر هر لحظه عمیق‌تر می‌شود؟ چرا ثانیه‌ها به اندازه‌ی قرن‌ها طولانی شده‌اند؟ چرا شادی‌هایم گم شده‌اند؟ بغضم شکست با صدایم به گریه بلند شد. دیگر به هیچ صدا و واکنشی در اطرافم توجهی نداشتم. از طرفی نمی‌دانستم که چه باید کرد؟ آیا به مسیرم ادامه بدهم و از نزدیک ببینم که واقعا مرکز آموزشی ما هم بسته است یا خیر. شاید اطراف خودم می‌چرخیدم. نمی‌دانم. شاید هم خیلی با صدای بلند و نامتعارف گریه کرده بودم.

هرقدر با خود فکر می‌کردم، پاسخی برای این “چراها” و سوال‌هایی که خودم از خودم پرسیده بودم، نداشتم. این سوالات ذهنم را فشرده‌تر و قلبم را خونین‌تر کرد. از آنجا برگشتم و تا خانه به هیچ چیز دیگر نگاه نکردم. وقتی به خانه رسیدم، دروازه را بستم و تصمیم گرفتم، دیگر به هیچ چیزی که دیگران می‌گویند باور نداشته باشم. باید خودم راهم را بسازم. هرچند که سختی‌ها و مشکلات وجود داشته باشد، من باید کار خودم را بکنم. آری، من اینجا هستم و هر کاری که بخواهم می‌توانم انجام دهم.

نویسنده: فایزه محمدی

Share via
Copy link