پرده را پس می‌زنم (۲۴)؛ قصه‌ی خر بودن من!

Image

(قسمت چهارم)

هر روزی که در اسلام‌آباد بیشتر می‌مانم، فرصتی می‌یابم تا دور و برم را بیشتر بررسی کنم، به گذشته‌ام برگشت کنم، خاطره‌هایم را مرور کنم و به آینده نگاه کنم تا خطی را که از اینجا دنبال خواهم کرد، در چشم‌انداز ذهنی‌ام ببینم. این فرصت، برایم نوعی تمرین فکری است که امیدواری و خوش‌بینی‌ام به زندگی را تقویت می‌کند. استادم می‌گفت که وقتی با نظریه‌ها و تمرین‌های امپاورمنت آشنا شویم و آن‌ها را در زندگی خود پیاده کنیم، هرگز به جایی نمی‌رسیم که دچار بدبینی و ناامیدی شویم. حس می‌کنم این سخن درست است. نفس اینکه «خود» را در وسط «واقعیت» و «آیدیال» ببینم و به عنوان یک «کنش‌گر فعال آگاه و با اراده» عمل کنم، به من انرژی مثبت می‌بخشد. نظریه‌ها و تمرین‌های امپاورمنت، بار انتزاعی و ذهنی ندارد و همه‌چیز را به زندگی واقعی و تجربیات قابل درک هر فرد سازگار می‌کنند.

دیوید گرشان، مربی امپاورمنتی ما، در جلسه‌ای که چند روز قبل با ما داشت، در مورد «ایمان» نکته‌ی قشنگی مطرح کرد: «ایمان، باور کردن به قدرت به صورت بالفعل در وجود و زندگی خود ماست. در ایمان، بحث تفکر و تصور و خواستن نیست. بحث بودن است.» او با اشاره به مثال ساده‌ای از دختران کلسترهای آموزشی ما، بیان کرد که چگونه آن‌ها با وجود شرایط دشوار و چالش‌ها و محدودیت‌ها، همچنان به درس و فعالیت‌های خود ادامه داده‌اند و این خود جلوه‌ای از «ایمان» است.

استادم در ادامه‌ی سخنان دیوید گرشان، با شرح بیشتری از «ایمان»، ریشه‌های آن را در «امن» و «امنیت» و «آرامش» در زبان‌های فارسی و عربی بررسی کرد. او گفت: «ایمان، بیانگر حالت یک فرد است. مثلا، ایمان به خدا یعنی حالتی که در آن با خدا احساس یگانگی می‌کنیم، نه دوگانگی. با تمرین‌های امپاورمنت، به مرحله‌ای از رشد می‌رسیم که ایمان به خدا و ایمان به قدرت، به مثابه‌ی یک باور روشن و قطعی در ما پدید می‌آید، مانند قدرت زبان و درک و مهارت‌هایی که داریم. ما به راحتی صحبت می‌کنیم و می‌نویسیم؛ بدون تردید. ایمان در هر چیزی ما را به همین مرتبه از باورمندی و حس یگانگی می‌رساند و این یک پروسه و روند تدریجی است.»

این روزها در اسلام‌آباد، تلاش می‌کنم جنبه‌های مفید نظریه‌ها و تمرین‌های امپاورمنت را در نگاه و رفتار روزمره‌ام تجربه و تطبیق کنم. امروز وقتی از همین زاویه به زندگی و تمام چالش‌هایی که با آن مواجه هستم فکر کردم، احساس خوبی به من دست داد. به یاد دوستان پدرم افتادم که از مرز تورخم در جلال‌آباد تا شامی که به پشاور مور رسیدیم، دستان ما را گرفتند. به یاد دوستی دیگر از پدرم افتادم که حالا با هم‌سایه‌ و حتی هم‌خانه شده ایم. متوجه شدم که در هر شرایطی، حتی اگر سخت و طاقت‌فرسا باشد، قطعاً آدم‌هایی هستند که به یکدیگر کمک می‌کنند.

به این فکر افتادم که می‌توانیم با برقراری رابطه با افغان‌های دیگر که در محله یا دور و بر ما زندگی می‌کنند، شبکه‌ای از دوستان هم‌فکر و همراه ایجاد کنیم که در گذشته، در کابل، امکانش را نداشتیم. بنابراین، به پدرم پیشنهاد کردم که وقتی وضعیت کمی بهبود یابد و از بگیر و ببند پولیس‌های پاکستان نجات پیدا کنیم، تلاش کنیم به خانه‌های همسایه‌ها سر بزنیم، با آن‌ها صحبت کنیم و در جمع‌های کوچک بنشینیم و از روزهای گذشته و آرزوهای آینده‌ی خود سخن بگوییم و برخی تمرین‌ها و فعالیت‌های مشترک را که به همه‌ی ما کمک می‌کند، انجام دهیم.

پدرم ضمن اینکه پیشنهادم را قبول کرد و آن را عملی دانست، گفت: «ابتدا خوب است کمی محتاط باشیم. وضعیت را زیر نظر بگیریم. هنوز معلوم نیست که پولیس پاکستان با مهاجرین چه برخوردی خواهد کرد. آیا به این سخت‌گیری و آزار و اذیت ادامه خواهد داد و مهاجرین را حق و ناحق رد مرز می‌کند؟ اگر چنین شود، باید به فکر روزهای دشوارتری باشیم.»

کمی نگران شدم و از پدرم پرسیدم: «آیا کسانی را که پاسپورت و ویزا دارند نیز می‌گیرند و رد مرز می‌کنند؟» پدرم پاسخ داد: «قانوناً نه، اما گزارش‌هایی که در تلویزیون‌ها می‌شنویم نشان می‌دهد که حتی کسانی که پاسپورت و ویزای معتبر دارند نیز در امان نیستند.»

پدرم درست می‌گفت. در اخبار، درباره‌ی چنین برخوردهایی از سوی پولیس پاکستان زیاد صحبت می‌شود. دیروز، یک زن به نام «دروازی» در افغانستان انترنشنال از تجربه و چشم‌دید شخصی خود یاد کرد و گفت که تعداد زیادی از اعضای خانواده و آشنایانش، با وجود داشتن ویزا و اسناد معتبر، دستگیر شدند و پولیس‌ آنان را با خود بردند. گزارش‌های تکان‌دهنده‌ای نیز از مهاجرینی وجود دارد که شب‌ها و روزها در جنگل‌ها پناه می‌برند تا از شر پولیس در امان بمانند. برای من، این لحظه‌ها غیرقابل تصور است.

***

دیروز، نزدیک شام، دوست پدرم به منزل ما آمد. ضمن قصه‌ها و صحبت‌های دیگر، طرح خود را برای دید و بازدید با همسایه‌ها و برگزاری برخی فعالیت‌های مشترک برای او نیز توضیح دادم. او هم مانند پدرم از طرح استقبال کرد؛ اما افزود که در این گونه فعالیت‌ها باید محتاط باشیم و به هر کسی نمی‌شود اعتماد کرد. بسیاری از کسانی که مهاجر هستند و در همسایگی ما زندگی می‌کنند، شاید از لحاظ فکری با ما هم‌سو نباشند. ممکن است برخی از سنت‌ها و رفتارهای ما از هم متفاوت باشد و نتوانیم این تفاوت‌ها را به سادگی برطرف کنیم.

از دوست پدرم پرسیدم که منظورش از این تفاوت‌ها چیست. او گفت: «برای مثال، ممکن است بسیاری از خانواده‌ها نخواهند دختران و زنان‌شان به‌صورت آزادانه گشت و گذار کنند یا با دیگران معاشرت داشته باشند. ممکن است برخی از خانواده‌ها دوست نداشته باشند در مباحث عقیدتی و فکری مشارکت کنند. حتی احتمال دارد که برخی از خانواده‌ها در همین جا با طالبان یا گروه‌های تندرو دیگری ارتباط داشته باشند و برای ما مزاحمت و خطر ایجاد کنند.»

حس می‌کردم تمام این نکات برایم تازگی داشت. هر بار که آن‌ها را می‌شنیدم، احساس می‌کردم هوشیارتر و آگاه‌تر می‌شوم. در برابر سخنان پدرم و دوست پدرم، ذهنیت منفی پیدا نکردم. فهمیدم که این‌ها همه «واقعیت»اند و واقعیت چیزی است که نمی‌توان آن را نادیده گرفت.

گفتم: «ما در امپاورمنت یک تمرین داریم به نام دوست‌یابی یا “Befriending“. استادم از آن به عنوان «یارگیری» هم یاد می‌کند. در این تمرین، ما تلاش می‌کنیم کسانی را که به ما نزدیک‌ترند و به آن‌ها از هر لحاظ بیشتر اعتماد داریم، در یک حلقه‌ی منظم‌تر جمع کنیم. ضروری نیست با کسانی که نمی‌شناسیم و به آن‌ها اعتماد نداریم، رابطه برقرار کنیم. به‌عنوان شروع، می‌توانیم با کسانی که می‌شناسیم و به آن‌ها اعتماد داریم، تماس بگیریم و تلاش کنیم نقطه‌های مشترک خود را به هم وصل کنیم و نزدیک‌تر شویم.»

سخنان من درباره‌ی نظریه‌ها و تمرین‌های امپاورمنت برای دوست پدرم جالب به نظر می‌رسید. حس کردم که او تا کنون به این مسایل توجه جدی نکرده بود. از من خواست که در این مورد بیشتر توضیح دهم. تا جایی که می‌توانستم، از امپاورمنت، به خصوص از بازی صلح بر روی زمین سخن گفتم که شامل هفت اقدام یا اکشن می‌شود. وقتی هر کدام از این اکشن‌ها را به‌طور مختصر شرح دادم و بیان کردم که چگونه این اقدامات در یک خط منظم فعالیت‌های ما را در بر می‌گیرند، دوست پدرم بیشتر علاقه‌مند شد تا در مورد آن‌ها بداند. فاطمه نیز در توضیح بخشی از آن‌ها کمک و از تجربیات مشترک ما در کابل یاد کرد.

مسأله برای دوست پدرم وقتی جذاب‌تر شد که پدرم از استاد ما یاد کرد. متوجه شدم که دوست پدرم نیز با وی آشنا بود و بسیاری از جزئیات را در مورد او و فعالیت‌ها و دیدگاه‌هایش می‌دانست. برای او دلگرم‌کننده بود که متوجه شد ما از دوران لیسه‌ی عالی معرفت تا سه سال اخیر چه برنامه‌ها و فعالیت‌هایی را دنبال کرده‌ایم. دوست پدرم همچنین برایش جالب بود که از ارتباط برنامه‌های آموزشی ما با شیشه میدیا آگاه شد و این را هم فهمید که ما به کمک و رهنمایی دیوید گرشان در یک شبکه‌ی وسیع و گسترده با همراهانی در سطح جهان، بازی صلح را پیش می‌بریم.

او از من شماره‌ی واتساپ و آدرس ایمیل استادم را خواست و گفت که حتماً تماس می‌گیرد تا بیشتر در جریان فعالیت‌ها و برنامه‌های آموزشی وی قرار گیرد. متوجه شدم که، راست گفته‌اند که این جهان چقدر کوچک است و آدم‌ها چگونه به آسانی به هم می‌رسند و پیوند می‌یابند. شام دیروز ما در همین صحبت‌ها به خاطره‌ی شیرین و آموزنده تبدیل شد. با هم قرار گذاشتیم که از این پس، به‌صورت منظم برنامه‌ریزی کنیم و فعالیت‌ها و برنامه‌های روزانه‌ی خود را با کمک و مشاوره‌ی هم پیش ببریم.

***

دیشب، وقتی غذا را صرف کردیم، پدرم با یک خبر خوش دیگر ما را غافل‌گیر کرد. او گفت: «خوشبختانه، ایمیلی دریافت کرده که خبر می‌دهد کیس پناهندگی ما به آلمان تأیید شده و شش روز بعد برای مصاحبه و بایومتریک دعوت شده‌ایم.»

نزدیک بود از شادی و تعجب جیغ بزنم. پرسیدم: «پدر، داری شوخی می‌کنی؟» او گفت: «نه، دخترم، ببین. شوخی نیست. واقعیت است.» گوشی‌اش را باز کرد و ایمیل خود را به ما نشان داد که تاریخ مصاحبه و بایومتریک را تأیید کرده بود و یادآوری کرده بود که این ایمیل را پرینت کرده و با خود داشته باشیم تا اگر پولیس پاکستان ما را مورد سؤال قرار دهد، به آن نشان دهیم. همچنین شماره‌ی تماس خاص برای راهنمایی در صورت نیاز در ایمیل درج شده بود.

پدرم توضیح داد که در فاصله‌ی سال‌های ۲۰۰۵ تا ۲۰۱۲ با موسسه‌ی جی‌تی‌زید (GTZ) آلمانی کار می‌کرده و مدیر پروژه‌های این موسسه در برخی از ولایت‌های شمال کشور بوده است. او گفت: «با یکی از مدیران برنامه‌ی جی‌تی‌زید که افغان است، تماس داشتم و او برایم قول داده بود که به پرونده‌ی پناهندگی ما کمک کند. وقتی کابل بودیم، چندین بار تلفنی با هم صحبت کردیم و او گفت که وقتی همه‌چیز به‌خوبی پیش رفت، باید به اسلام‌آباد بیاییم.»

گفتم: «پدر، چرا همه‌ی این‌ها را از ما پنهان کرده‌ای؟ مگر به ما اعتماد نداشتی؟ تو حتی می‌گفتی به خاطر امنیتت یا به خاطر فعالیت‌های من یا به خاطر کربلایی حبیب از کشور فرار کرده‌ای! حالا معلوم است که مخفیانه کارهای دیگری هم داشته‌ای. حالا بگو که دیگر چه چیزهایی را از ما پنهان کرده‌ای؟!»

مادرم را دیدم که او هم لبخند می‌زند و گاهی با پدرم نگاه‌های معناداری رد و بدل می‌کند که حاکی از پیروزی طرح‌ها و نقشه‌های‌شان است. پرسیدم: «مادر، نکند تو هم تمام این چیزها را می‌دانستی؟» سرش را به نشانه‌ی تأیید تکان داد. گفتم: «عجب! پس تنها من و فاطمه خر بوده‌ایم!»

فاطمه با خنده گفت: «من نه، تنها تو! من هم در کابل از این چیزها باخبر بودم. تو که غرق نوشته‌ها و روایت‌هایت بودی، نخواستیم نشه‌ات به هم بخورد!»

نزدیک بود از غیظ منفجر شوم. بی‌درنگ از جا برخاستم و به اتاقم رفتم. در آنجا از خودم می‌پرسیدم که آیا واقعاً نمی‌توانستند از ابتدا با من صادق باشند؟ آیا اینکه در این شرایط دشوار، آن‌ها باید همه‌چیز را به من می‌گفتند، اقدامی نابخردانه بود؟ آیا واقعاً به من اعتماد ندارند و مرا کودک احساس می‌کنند که نمی‌توانم محرم راز شان باشم؟

زینب مهرنوش – شنبه ۲۲ جدی ۱۴۰۳ 

Share via
Copy link