فریاد در سکوت و آواز ناتمام

Image

لبخند دخترک در جا خشکید وقتی که لت‌وکوب مادرش را دید. در کنار دیوار ایستاده بود و از پشت پرده‌ی اشک، قامت بلند پدرش را که روی مادر خم شده بود، تماشا می‌کرد. چوب کلفتی زیر گلوی مادر بود؛ اما او دقیقاً نمی‌دانست چه اتفاقی افتاده و چرا پدرش این کار را می‌کند. دخترک کوچک و تنها، در آن نیمه‌شبِ ساکتِ روستا، تنها چیزی که برای نجات دادن مادرش به ذهنش رسید، جیغ زدن بود.

جیغ می‌کشید، به پدرش التماس می‌کرد و او را به خدا قسم می‌داد تا مادرش را رها کند. با زبان کودکانه‌اش می‌گفت: «لطفا پدر جان، مادرم را نزن. پدر جان خواهش می‌کنم….» اما پدرش دست‌بردار نبود. تا جایی گلوی مادر را فشرد که دست‌ها و پاهای مادر سست و بی‌رمق شدند و دیگر حرکتی نکردند.

این صحنه وحشتناک‌ترین کابوس دخترک بود. او که از ترس و درماندگی نمی‌دانست چه کند، صدایش را تا آخرین حد توان بلند کرد و فریاد کشید. فریاد او خواب شبانه‌ی همسایه‌ها را آشفته کرد. آن‌ها به سرعت خود را به خانه رساندند و مادر و دخترک را از چنگ پدر نجات دادند.

از آن شب به بعد دخترک به یکباره از دنیای کودکانه‌اش به دنیای عجیب و غریبی پرت شد که برایش نا آشنا بود. دنیایی که در آن زن موجودی عاجز و تابع مرد بود و مرد خودش را شاه خانه و خانواده‌اش می‌دانست. در این دنیا هر امر و نهی مرد باید در نهایت دقت و بی‌چون و چرا اجرا می‌شد. دنیایی که دخترک مجبور بود عروسک‌های چوبی، خانه‌گک‌های کاغذی و بازی‌های کودکانه‌اش را در صندوقچه‌ی قلبش قفل کند و کوشش کند دیگر بلند نخندد، قدم‌هایش را آهسته بردارد، دویدن را کنار بگذارد و دیگر به دوستان و بازی‌های کودکانه‌اش نزدیک نشود. این دنیا اصلاً جذابیتی برای او نداشت و با تمام کودکی‌اش می‌فهمید که این اصلاً درست نیست؛ اما دنیا برای او دیگر همان دنیای پر از لبخند و بازی‌های بی‌پایان نبود.

از آن شب به بعد، هر شب صدای فریادهای مادرش مثل آهنگ تلخ و تمام‌نشدنی در ذهنش تکرار می‌شد. دخترک که زمانی بی‌پروا می‌دوید و بلند می‌خندید، حالا در گوشه‌ای از خانه به سکوت پناه می‌برد و تلاش می‌کند صدای نفس‌های خودش را هم آرام کند تا مبادا چیزی بگوید که پدرش را عصبانی کند و مادر دوباره به جنجال بیفتد.

او دیگر نمی‌توانست به چشم‌های مادرش نگاه کند؛ چشم‌هایی که همیشه پر از مهربانی و عشق بود، حالا خسته و بی‌رمق به نظر می‌رسید. مادرش اما باز هم همان زن قوی و سرزنده بود، با اینکه سختی‌های زیادی را تحمل می‌کرد و خیلی سخت کار می‌کرد، بعضی اوقات که خیلی دلش می‌گرفت شروع می‌کرد به زمزمه‌ی شعرهای قدیمی و این زمزمه‌های مادر و لبخندهای گاه و بیگاهش نوری می‌شد برای دخترک. گویی که تمام نور زندگی‌اش دوباره برگشته بود.

دخترک هر شب، قبل از خواب، به عروسک‌هایش نگاه می‌کرد. همان عروسک‌های چوبیِ که مادرش از شاخه‌های درختان برایش ساخته بود و برایشان لباس‌های زیبایی دوخته بود. همان‌هایی که روزی بهترین دوستانش بودند، حالا انگار از او دور شده بودند. او عروسک‌ها را به آغوش می‌کشید و زیر لب به آنها می‌گفت: «شاید وقتی بزرگ شدم، بتوانم دوباره با شما بازی کنم. شاید وقتی همه چیز عوض شد.» اما حتی خودش هم به این امیدها باور نداشت.

با این حال، چیزی در قلب دخترک بود که او را به جلو می‌راند. هرچند کوچک بود؛ اما نمی‌خواست باور کند که زندگی این‌گونه باید باشد. وقتی در سکوت خانه می‌نشست، گاهی به حرف‌هایی که در بین صحبت‌های مادرش با همسایه‌ی شان شنیده بود فکر می‌کرد: اینکه دنیا همیشه این‌طور نمی‌ماند. اینکه شاید زن‌ها هم بتوانند روزی بلند بخندند، آزاد باشند و بدون ترس زندگی کنند.

این امید کوچک، مثل نوری کم‌سو در تاریکی، در دل دخترک زنده بود. او تصمیم گرفت که روزی، وقتی بزرگ‌تر شد، دنیایی بسازد که هیچ دختری مجبور نباشد عروسک‌هایش را در صندوقچه‌ای قفل و صدایش را خاموش کند. دنیایی که در آن مادرها بتوانند با فرزندان شان بخندند و مردها بفهمند که قدرت شان نباید برای آزار دادن باشد.

دخترک می‌دانست که مسیر سختی پیش رو دارد؛ اما باور داشت که می‌تواند تغییر ایجاد کند، حتی اگر کوچک باشد. زیرا چیزی که از ستاره‌ها یاد گرفته بود، این بود که حتی در تاریک‌ترین شب‌ها هم، یک ستاره می‌تواند بدرخشد.

نویسنده: پرستو مهاجر

Share via
Copy link