شکوائیه‌ای برای وطن

Image

هنوز گوشه‌ای از قلبم برای چیزهایی که حقم نبود، اما تجربه‌‌اش کردم، درد می‌کند. اشکی در چشمانم حلقه زده و قلم در دستم می‌لرزد. به یاد میهنم می‌نویسم؛ سرزمینی که هویت و فرهنگ و خاطره‌های من و نسل‌های قبل و بعد از من به آن گره خورده اند.

زخمی عمیق از دوری وطن و از دست دادن فرصتی که می‌توانستم در کنار خاکم، آینده‌ای روشن بسازم، بر جا مانده است. فاصله گرفتن از تحصیل، از کتاب‌ها و کلاس‌هایی که رویاهایم را تغذیه می‌کردند، مانند شکستن بال‌های پرنده‌ای بود که در آسمان آرزوها پرواز می‌کرد.

درد می‌کشم از فاصله‌ای که بین من و رویاهایی که می‌خواستم در وطنم پرورش دهم، افتاده است. سرزمینی که می‌خواستم سهم کوچکی از زیبایی‌هایش باشم، حالا تنها خاطره‌ای شده که هر روز با یادش اشک‌هایم را همراه می‌کند.

در این دیار غربت، حس می‌کنم در قفسی تنگ و تاریک گرفتار شده‌ام. نفسم در اینجا می‌گیرد، گویی هوای این سرزمین غریبه بوی زندگی را از من ربوده است. هر صبح که چشم باز می‌کنم، دیوارهای سرد و بی‌روح اطرافم، نبود تو را فریاد می‌زنند. اینجا هیچ چیز شبیه تو نیست، هیچ خنده‌ای از دل برنمی‌خیزد و هیچ آسمانی آن آبی ناب تو را ندارد.

هر گوشه‌ی این دیار برایم غریب است؛ بی‌روح و خالی. آسمان اینجا ستاره ندارد، زمینش گویی از عشق بی‌بهره است و مردمانش سرد و خاموش‌اند.

روزها همچون سایه از کنارم عبور می‌کنند و شب‌ها با سکوتی سنگین، قلبم را می‌فشارند. در این قفس، من مانند پرنده‌ای هستم که بال‌هایش شکسته است؛ نه می‌توانم به آسمان برگردم و نه جرأت پرواز دارم. هر روز با چشم‌های خسته به میله‌های سرد و بی‌روح این قفس خیره می‌شوم، و تنها آرزویم این است که دوباره هوای آزاد وطنم را نفس بکشم.

دلم برای پرواز در آسمان آبی وطنم تنگ شده است؛ برای لحظه‌هایی که باد بوی گل‌های وحشی دشت‌هایت را با خود می‌آورد. اما اینجا، در دیار غربت، آسمان هم رنگ غم به خود گرفته است.

قضاوت‌های بی‌جای مردم نسبت به پوشش، لهجه، و تمام چیزهایی که روزی بخشی از هویت من بودند، هر روز مرا یادآوری می‌کند که از آنچه روزی خانه‌ام بود، دور افتاده‌ام. نگاه‌هایی که پر از سردی و فاصله‌اند، کلماتی که بی‌رحمانه بر هویتم خط می‌کشند و سکوت‌هایی که مرا در غربت تنهاتر می‌کنند، همه و همه همچون خنجری در قلبم فرو می‌روند.

من که با افتخار لهجه‌ی شیرین وطنم را بر زبان می‌آوردم، حالا در هر واژه‌ای تردید می‌کنم، مبادا نشانه‌ای از گذشته‌ام باشم که دیگران آن را نمی‌پذیرند. لباس‌هایی که روزی با عشق می‌پوشیدم، حالا برای دیگران دلیلی برای قضاوت و فاصله‌گیری شده است.

اینجا، حتی هویتم برایم قفسی شده است؛ قفسی که با هر نگاه سرد، تنگ‌تر می‌شود.

می‌گفتند: «در سفر زندگی، هر گونه مشکلات پیش می‌آید و سختی‌ها بخشی از مسیرند.» نمی‌دانم از کی بپرسم و کی به این سوال من پاسخ می‌دهد: این چه سفری است که گویی روحم را از تنم جدا می‌کند؟ سفری که هر قدمش زخمی تازه بر قلبم می‌زند و هر لحظه‌اش مرا از خودم دورتر می‌کند.

این سفر، نه برای کشف دنیای جدید بود و نه برای یافتن آرامش. این سفر برای گریز بود؛ گریز از جنگ، از درد، از ترسی که در کوچه‌های وطنم پرسه می‌زد. اما نمی‌دانستم که در این گریز، جانم را به قفسی تاریک می‌سپارم؛ جایی که غربت همچون بندی محکم مرا در خود اسیر کرده است.

درد این سفر، فراتر از تحمل است. نه فقط دوری از خانه، بلکه گویی تکه‌ای از وجودم را جا گذاشته‌ام؛ تکه‌ای که هیچ جای این دنیا نمی‌توانم دوباره پیدا کنم.

می‌گویند سختی‌ها می‌گذرند، اما من هر روز خسته‌تر از دیروز در این سفر بی‌پایان گم شده‌ام. جایی که آسمانش غریبه است، زمینش بی‌روح، و آدم‌هایش انگار با دلی یخ‌زده قدم می‌زنند. این چه قسم زندگی است که نفس‌هایم را سنگین‌تر کرده و روح مرا از وجودم ربوده است؟

وطنم، قلب دخترانه‌ام پر از «کاش‌»هایی شده است که خودم در خلق آن نقشی نداشته ام: کاش این سفر هیچ‌گاه آغاز نمی‌شد؛ کاش هرگز از خاکت جدا نمی‌شدم. و اگر قرار بود این سفر را آغاز کنم، ای کاش پایانش، دوباره بازگشت به آغوش تو باشد.

اما من هنوز با قلبی رنجیده، روحی خسته، و وجودی زخم‌دیده با خودم زمزمه می‌کنم که این لهجه، این پوشش، این هویت، ریشه‌های من هستند؛ ریشه‌هایی که در خاک وطنم عمیقاً جا گرفته‌اند. اگرچه از خاکم دورم، اما هیچ طوفانی نمی‌تواند این ریشه‌ها را از دلم جدا کند.

وطنم، با همه‌ی دوری‌ها و دردها، تو هنوز در من جاری هستی. هر قضاوت و هر زخم، فقط مرا به یاد تو و اصالتم می‌اندازد. تو جایگاهی در قلب من داری که هیچ قضاوتی نمی‌تواند از آن بیرونت کند.

من با همه‌ی دشواری‌ها مبارزه می‌کنم، چون باور دارم که هر رنجی به پایان می‌رسد و هر شب تاریک، روزی روشن خواهد شد. به رغم تمام بی‌رحمی‌های زمان و غربت، من همچنان در دل این خاک دروغین، رویای وطن راستینم را در ذهن می‌پرورانم. می‌دانم که روزی دوباره در هوای سرزمینم نفس خواهم کشید؛ در فضایی که بوهای آشنا را می‌شناسم، در دیاری که قلبم در آن جا گرفته است.

هر سختی، هر غم، و هر دوری به من این درس را می‌دهد که هیچ چیز نمی‌تواند مرا از وطنم دور کند، مگر زمانی که این امید در قلبم بمیرد. اما آنچه که من می‌دانم، این است که امید هیچ‌گاه نمی‌میرد.

پس با این امید، با این ایمان، و با تمام قوتی که در دل دارم، من به راهم ادامه می‌دهم، تا روزی که دوباره قدم بر خاک پاک وطنم بگذارم و به رویاهایی که در آنجا در دلم شکوفا شده‌اند، جامه‌ی عمل بپوشانم.

و تا آن روز، این جرقه‌ی امید در قلبم خواهد درخشید و من به یاد وطن، به یاد خود، و به یاد رویاهایم، به این سفر ادامه خواهم داد.

نویسنده: یلدا یوسفی

Share via
Copy link