پرده را پس می‌زنم (۲۵)؛ قصه‌ی قهوه‌ی تلخ

Image

(قسمت پنجم)

وقتی وارد اتاقم شدم، یک‌راست به بستر رفتم و دراز کشیدم و بعد به سقف خیره شدم. باورم نمی‌شد که تمام اعضای خانواده‌ام این‌گونه مرا دست انداخته باشند. احساس پوچی و بی‌هودگی بر من چیره شده بود. به‌ناحق در ذهن خودم، خود را محور خانواده و مورد توجه و محبت همگان می‌دانستم. فکر می‌کردم که برای پدر و مادر و فاطمه، من اولین فرد بعد از خودشان هستم که می‌توانند به او تکیه کنند و حرف دل خود را بگویند. حالا می‌دیدم که در ذهن آن‌ها هیچ‌گونه اهمیتی ندارم. این دریافت، کامم را تلخ کرده و درد عمیقی در قلبم ایجاد کرده بود.

به یاد تمرین‌های امپاورمنت افتادم که در زمان غلیان عواطف، می‌بایست چند نفس عمیق بکشم. تمرین جالبی است: شبیه یک مثلث. اول تا می‌توانیم نفس را به داخل ریه‌ها فرو می‌بریم، بعد تا توان داریم نفس را در سینه حبس می‌کنیم و سپس، آهسته آن را رها می‌کنیم. اگر تمام این تمرین در حدود ۲۴ ثانیه به درازا بکشد، هم در کنترل عواطف تأثیری معجزه‌آسا دارد و هم باعث می‌شود که به سرعت به خواب برویم.

دقیقاً همین کار را کردم. بار اول، جواب خوب و حس آرامش به من دست داد. بار دوم نیز تمرین را تکرار کردم. هنوز به پایان تمرین دوم نرسیده بودم که دروازه باز شد و پدر و مادر و فاطمه همزمان وارد شدند. پدر پیش‌دستی کرد و گفت: «معذرت می‌خواهم اگر تو را در جریان نگذاشتم، دخترم. تو کوچک‌ترین این حلقه هستی و نخواستیم تو را دچار تشویش کنیم. فکر کردیم تو به سورپرایز خیلی علاقه داری. به همین دلیل، منتظر ماندیم که هر وقت کار به نتیجه‌ی خوبی رسید، برایت خبر بدهیم.»

مادر و فاطمه تنها می‌خندیدند و این عمل آن‌ها بیشتر باعث خشم و ناراحتی من شد. احساس می‌کردم که فاطمه بیشتر از دیگران بر زخمم نمک می‌پاشد و در این کار خود تعمد دارد. او مدام می‌خندید و می‌گفت: «دیدی…» نمی‌دانستم منظورش چیست. چه را دیدم؟ صورتم را چرخاندم و در حالی که سرم را روی بالش فشار می‌دادم، گلویم از بغض می‌ترکید. حضور آن‌ها باعث شد که تمرین من نیمه‌کاره مانده و بی‌اثر بماند. فکر می‌کردم که خودم دارم برای کنترل خشم و غیظ خود راه حلی پیدا می‌کنم؛ اما حالا این تلاش نیز عقیم مانده بود.

پدرم پس از چند لحظه از اتاق بیرون رفت. حس کردم او نسبت به دیگران بی‌تفاوت‌تر است و به جریحه‌دار کردن احساسات من توجه چندانی ندارد. مادرم، برعکس، دلسوزانه از من حمایت می‌کرد و حرف‌هایی می‌زد که مرا تسکین دهد و آرام کند؛ اما فاطمه همچنان می‌خندید و لابه‌لای خنده‌هایش حرف‌هایی می‌زد که مرا بیشتر خشمگین و ناراحت می‌کرد. برای یک لحظه فکر کردم که او عامدانه مرا شماتت می‌کند و طعنه می‌زند. احساس می‌کردم مجالی یافته است تا کینه و نفرت و حسودی پنهان خود را باز کند. از تمام این تصورها و برداشت‌ها دلم به درد می‌آمد و رنج می‌کشیدم. در دل می‌گفتم که با دیگران هر کاری کنم، فاطمه را هرگز نمی‌بخشم.

***

چشمم را باز کردم. حس می‌کردم حدود یک ساعت یا بیشتر از آن در سکوت گذشته بود. هیچ‌کس حرفی نمی‌زد. نمی‌دانستم که من یک ساعت به خواب عمیق فرو رفته‌ام. جالب بود که با وجود تنش و التهاب روحی که داشتم، هیچ کابوسی یا خواب ناخوشایندی ندیده بودم. احساس می‌کردم مانند یک چشم به هم زدن با خود مکث کرده‌ام و دوباره چشمانم را باز کرده‌ام.

بوی قهوه‌ی تلخی به مشامم رسید و آرامش عجیبی به من دست داد. فاطمه را دیدم که کنار سرم نشسته و قهوه‌ای داغ روی میز کوچکی که کنار بسترم بود، گذاشته بود. خودش به سوی من نگاه می‌کرد و وقتی چشمانم را باز کردم، لبخندی زد. این از لبخندهای همیشگی‌اش بود که می‌دانست چگونه با قهوه و محبت مرا آرام کند. به کلی یادم رفته بود که لحظه‌ی قبل از فرط خشم و ناراحتی به خواب رفته بودم. فاطمه با قهوه و لبخند و سرانگشتان گرمش که در لابه‌لای موهایم فرو رفته بود، مرا غافل‌گیر کرد. من هم به‌صورت ناخودآگاه و طبق عادت همیشگی‌ام که فاطمه را در این حالت می‌دیدم، لبخند زدم.

همه‌چیز به همین سادگی تمام شد. فاطمه گفت: «ناجوان! می‌خواستی با من قهر کنی؟» گفتم: «نه!» تازه یادم آمد که واقعاً قهر بودم و از اینکه مرا دست انداخته بودند، ناراحت بودم. به خود نیاوردم و گفتم: «دلم را شکستید.» فاطمه جواب داد: «من که تقصیری نداشتم. پدر گفته بود که به تو چیزی نگویم.» بلافاصله افزود: «من هم تصادفی خبر شدم. وقتی پدر و مادر در مورد کیس و ویزا حرف می‌زدند، من سرزده وارد خانه شدم و نتوانستند از من پنهان کنند؛ اما از من قول گرفتند و تأکید کردند که به هیچ‌کس نگویم. من هم به عهدم وفا کردم. همین.»

به حرفش باور کردم. دلیلی نداشتم که به او شک کنم. هرگز برایم دروغ نگفته بود. در همین حال که روی بسترم دراز کشیده بودم و کنارم دراز کشیده بود، سرم را روی بغلش گذاشت و مثل همیشه به آرامی فشار داد. نرمی سینه و حرارت قلبش روی احساسات و عواطفم تأثیر گذاشت و تمام کینه و نفرتی که در دل داشتم، از بین رفت.

هیچ حرفی نمی‌زدم. فاطمه آرام آرام به قصه گفتن شروع کرد و توضیح داد که در ابتدا، پدر و مادر نیز مطمئن نبودند که این کیس نتیجه می‌دهد. نمی‌خواستند در بین قوم و اقارب ما خبری درز کند. وقتی معلوم شد که کیس نتیجه داده است، کار ویزای پاکستان را روی دست گرفتند و برای آن هم مطمئن نبودند که چه وقت خواهد آمد. وقتی ویزای پاکستان را گرفتند، شروع به فروش لوازم و اثاث خانه کردند. هیچ‌کس از این کارشان باخبر نشده بود. من نیز در همین زمان، وقتی بحث فروش لوازم و رفتن به پاکستان مطرح شد، از قضیه باخبر شدم. همه‌چیز ظرف چند روز نهایی شد.

فاطمه از من خواست که در برابر پدر و مادر هیچ حرفی به دل نگیرم. گفت: «هیچ دلیلی وجود ندارد که آن‌ها بدخواه ما باشند یا نسبت به ما بی‌اعتمادی کنند. تمامی احتیاط‌کاری‌های شان به دلیل نگرانی از مسائل و اوضاع بحرانی است. آن‌ها نمی‌خواهند که هیچ‌کدام ما آسیب ببینیم. هرکاری که می‌کنند نیز همان چیزی است که فکر و برداشت‌شان به آن‌ها اجازه می‌دهد. ما نباید آزرده شویم.»

حرف‌های فاطمه، اثرات خواب و استراحتم را دوچندان کرد. در حین صحبت‌هایش، قهوه را جرعه جرعه سر کشیدم و قصه‌های او تمام شد، قهوه نیز به ته گیلاس رسیده بود. روحیه‌ام کاملاً آرام و تسکین یافته بود. در همان حال، مادرم را دیدم که با سیمای مهربان و خندان وارد شد. یک دانه سیب زردرنگ را به تکه‌های کوچک تقسیم کرده و روی بشقاب گذاشته بود. آن را برای من آورده بود. او هم روبه‌رویم نشست و سیب را برایم تعارف کرد.

نمی‌دانم چرا؛ اما در برابر مادرم و مهربانی‌هایش کمتر مقاومت می‌کنم. اصلاً نمی‌توانم نسبت به او احساس بدی داشته باشم. او همیشه تکه‌ای از مهر و خوبی و زیبایی است که در دلم نشسته. مخصوصاً از وقتی که با پاره‌های زندگی‌اش از طریق قصه‌هایی که برایم گفته است، آشنا شده‌ام، محبتش در دلم چند برابر شده است. اغلب اوقات نیازی نمی‌بینم که برای باور کردن به او حرفی از او بشنوم؛ مثل یک کودک، درست مثل یک کودک، احساس می‌کنم می‌توانم او را بو کنم.

حضور مادر و فاطمه کمک کرد که به سرعت با خشمم کنار بیایم و از هرگونه فکر منفی فاصله بگیرم. درست است که حقایق زیادی را از من پشت پرده نگه داشته بودند؛ اما حس کردم که اگر می‌دانستم، باز هم تغییری در معادله‌های زندگی و روابط ما پیش نمی‌آمد. وقتی در ذهنم قبول کردم که خانواده‌ام به تمام ماجراها در وضعیت امنیتی ناخوشایند فکر می‌کنند، احساس کردم که آن‌ها از انتقال نیروی منفی به ذهن من نیز جلوگیری کرده‌اند.

***

صبح روز بعد، مطابق با تقسیم‌اوقاتی که برای خود ساخته‌ایم، ورزش کردیم. نرگس و علی هم با تأخیری کوتاه به جمع ما پیوستند. مادرم در دروازه‌ی دهلیز ایستاده بود و با لبخند زیبای خود به ما نگاه می‌کرد. فاطمه در نقش مربی، تمرین می‌داد.

توجه به تمرین امروز، ده دقیقه بیشتر شد. در این فرصت، مجالی یافتم تا بر آنچه شب گذشته میان ما اتفاق افتاده بود، بیشتر فکر کنم. حس می‌کردم که در جریان ورزش، ذهنم نیز بازتر شده است. دیگر از اثرات منفی ماجرایی که شب پیش اتفاق افتاده بود، چیزی در ذهنم باقی نمانده بود. تمام دغدغه‌ها و تنش‌ها برایم محو شده بودند و تنها در فکری از امید و گشایش بودم.

لحظه‌ای که تصور کردم به زودی از پاکستان نیز بیرون خواهیم شد، احساس شادمانی و نیرومندی‌ام بیشتر شد. در تلاشی که داشتم، تصویری از آلمان و زندگی در این کشور در ذهنم خلق کردم. تا کنون، از تمام تصویرهایی که در ذهنم داشتم، هیچ‌کدام مربوط به آلمان نبود. در کابل نیز، فقط زبان انگلیسی آموخته بودم. درس‌هایی که در زبان انگلیسی داشتیم، همه‌چیز را با رنگ و بوی امریکایی حس می‌کردم. حالا با کیسی که پدرم به دنبال آن بود، به صورتی ناخودآگاه شاهد تغییر عمیقی در ذهنم بودم که به من افق‌های نوینی را نشان می‌داد.

احساس می‌کردم که زندگی‌ام در یک خط روشن و قابل اعتماد به حرکت افتاده است. دیگر حس نمی‌کردم که تنها دختری هستم که باید به زیر فشار سنگین زندگی بروم و آن را با خود بکشانم. بلکه حس می‌کردم که حالا بسیار به خوبی و راحتی می‌توانم به آرزوهایم برسم و از فرصت‌های تازه بهره‌برداری کنم.

این تفکرات در حین ورزش، نه تنها روحم را شاداب کرد، بلکه مرا بر آن داشت تا با هر نفسی که می‌کشیدم، انگیزه و انرژی بیشتری بگیرم. به خودم قول دادم که دیگر هیچ‌گاه اجازه ندهم احساسات منفی بر زندگی‌ام سایه بیفکنند. با لبخند به چهره‌های اعضای خانواده نگاه کردم و احساس کردم که همه با هم، در کنار هم، توانمندی و قدرتی داریم که می‌توانیم آینده‌ی بهتری برای خود بسازیم.

این آغاز یک سفر جدید برای ما بود، سفری که به سوی امید و روشنی می‌رفت.

زینب مهرنوش – دو‌شنبه 24 جدی 1403

Share via
Copy link