• خانه
  • روایت
  • روایت صدرالدین: کابوسِ طالبان و رنج هزاره‌های اسماعیلی

روایت صدرالدین: کابوسِ طالبان و رنج هزاره‌های اسماعیلی

Image

صدرالدین، یکی از هزاره‌های اسماعیلی در ولسوالی کشم ولایت بدخشان، با گام‌هایی سنگین در کوچه‌های خاطراتش قدم می‌زند. هر قدم او حکایتی از رنج‌ها و قصه‌های سنگین گذشته‌اش است. او می‌گوید: «در دوران دولت جمهوری اسلامی افغانستان، زندگی خوبی داشتم. با پیشانی باز و از عرق جبین، روزگارم را می‌گذراندم.» صدرالدین در یکی از شرکت‌های خصوصی به‌عنوان مدیر مشغول به کار بود. او ادامه می‌دهد: «خیلی خوشحال بودم که نان حلال بر سفره‌ام می‌آوردم. خانواده‌ام از من راضی بودند، زندگی‌ام رو به پیشرفت بود، تازه امیدواری به آینده در دلم جوانه می‌زد.»

اما تمام آنچه او ساخته بود، در برابر طوفان تعصب و تبعیض دوام نیاورد. زحماتش نابود شد و سایه‌ی تاریک بر زندگی او و خانواده‌اش پهن گشت. با بازگشت طالبان پس از سال‌ها، افغانستان بار دیگر به ظلمت‌کده‌ای بدل شد و مردم در کام وحشت و خاموشی فرو رفتند.

صدرالدین که از ترس و ناامیدی به شرکتی که در آن کار می‌کرد بازنگشته بود، سه ماه را در ترس و بیم طالبان در خانه گذراند. او روزهای خانه‌نشینی‌اش را این‌گونه توصیف می‌کند: «هر لحظه‌اش طعم تلخ بی‌کاری داشت.» مادرش اصرار می‌کرد که به بازار برود و کاری پیدا کند؛ اما قدم زدن در کوچه‌ و بازار تنها درد و اندوه او را بیشتر می‌کرد. او می‌گوید: «دردناک بود که می‌دیدم کشورمان دوباره در چنگ وحشت و ظلمت افتاده است. برای نسلی که طعم آزادی را حتی برای مدت کوتاهی چشیده باشد، بازگشت به این تاریکی بسیار سخت است.»

در اسارت طالبان

داستان تلخ او از روزی آغاز می‌شود که برای قدم زدن در بازار کابل بیرون رفته بود. او در حال فکر کردن بود که صدای ترمز (بریک) شدید یک موتر رنجر طالبان او را به خود آورد. قبل از آنکه بفهمد چه شده است، با خشونت بازداشت و به زور داخل موتر طالبان انداخته شد. هیچ سؤالی از او نپرسیدند و هیچ توضیحی ندادند. تنها او را اسیر کردند و با خود بردند.

صدرالدین شش ماه را در زندان طالبان گذراند. او می‌گوید: «آن روزها هیچ وصفی نمی‌تواند تاریکی و دردش را بیان کند. هر روز شکنجه می‌شدم، گویی هر زخمی که بر بدنم وارد می‌کردند، تلاشی برای شکستن روحم و از بین بردن هویتم بود.» طالبان به او می‌گفتند: «تو هزاره‌ی موش‌خور هستی. تو هزاره‌ی اسماعیلی نجس، حق نداری در بازار کابل قدم بزنی. تو خاک کابل را نجس می‌کنی.»

اما این فقط شکنجه‌های جسمی نبود. طالبان او را با تهمت‌هایی تحقیر می‌کردند که از شنیدنش خون در رگ‌هایش یخ می‌بست. به او می‌گفتند: «شما هزاره‌های اسماعیلی همه غلات هستید و کارتان بی‌ناموسی و فحشا است.» یکی از توهین‌های‌شان این بود: «ما حتی حوصله نداریم که خاکی که شما به آن قدم گذاشته‌اید، جابه‌جا کنیم، زیرا شما آن را نجس کرده‌اید.»

صدرالدین با گلویی پر از بغض می‌گوید: «این سخنان آن‌قدر آزاردهنده بود که از درد به خود می‌پیچیدم و از خشم به ستوه می‌آمدم؛ اما هیچ کاری از دستم برنمی‌آمد. تنها در سکوت این رنج را تحمل می‌کردم.» او هرگز نمی‌فهمید چرا طالبان این‌گونه از هزاره‌ها و اسماعیلیه‌ها نفرت داشتند. او نمی‌فهمید چرا انسانیت در برابر چنین نفرتی نابینا شده است.

صدرالدین شش ماه در زندان طالبان به سر برد. او می‌گوید: «در این شش ماه هر روز، صبح و شام، مورد شکنجه قرار می‌گرفتم.» سرانجام پس از شش ماه، او آزاد شد؛ اما آزادی‌ِ که بهایش روحِ شکسته و بدنِ زخمی بود. وقتی به خانه بازگشت، چشمان خانواده‌اش پر از اشک و ناامیدی بود. زندان طالبان به کابوسی ناتمام برایش تبدیل شده بود. او صبح روز بعد، بدون هیچ درنگی، تصمیم گرفت همراه خانواده‌اش افغانستان را ترک کند؛ زیرا دیگر توان ماندن در سرزمینی که به کابوسی بی‌پایان تبدیل شده بود، نداشت. آن‌ها به سوی پاکستان رفتند.

صدرالدین می‌گوید: «بارها به‌عنوان یک هزاره‌ی اسماعیلی مورد تمسخر قرار گرفتم. چیزی که بیش از همه آزارم می‌داد، این بود که چرا به من موش‌خور، نجس و غلات می‌گفتند؟» طالبان او را به جرم هزاره بودن و اسماعیلی بودن، با شکنجه‌های وحشیانه و غیرانسانی مورد آزار قرار داده بودند. هر بار که او را شکنجه می‌کردند، با طعنه و نفرت می‌پرسیدند: «در مکانی که زن و مرد یکجا جمع می‌شوید، چه می‌کنید؟ چطور مسلمان هستید که زن و مرد زیر یک سقف عبادت می‌کنید؟ آیا واقعاً عبادت می‌کنید یا مرکزی برای فساد ساخته‌اید؟»

صدرالدین می‌گوید: «من جوابی نداشتم. در انتخاب هویت و مذهبم هیچ حقی نداشتم. آنچه به ما رسیده بود، پذیرفته‌ایم، همان‌طور که دیگران باورهای‌شان را تقلیدی به ارث می‌برند.»

زندگی در مهاجرت

بیش از یک سال و سه ماه است که صدرالدین در پاکستان زندگی می‌کند؛ اما او می‌گوید که این زندگی نیست، بلکه بقای برای ‌جان است. او می‌گوید: «حس می‌کنم دیگر من نیستم. آرزوها، هدف‌ها، اشتیاق‌ها و بودنم در زیر خروارها نامهربانی دفن شده است.» صدرالدین به مردی تبدیل شده که در آیینه‌ به خودش نگاه می‌کند و غریبه‌ای می‌بیند. او می‌گوید: «پاکستان آخر خط است؛ خطی که بشر به پایان خودش می‌رسد و دیگر هیچ آرزویی نمی‌کند.»

او در این کشور غریب، نه خانه‌ای دارد و نه آینده‌ای. روزهایش در تکرار سپری می‌شود و شب‌هایش به یاد گذشته‌ای می‌گذرد که دیگر نمی‌تواند به آن بازگردد. او در میان هیاهوی شهری که به او پناه داده است، خود را تنهاترین مرد جهان می‌بیند. دلش برای افغانستان تنگ است؛ اما نه برای افغانستانی که او را به زندان انداخت، بلکه برای افغانستانی که زمانی خانه‌اش بود؛ جایی که می‌توانست به آن افتخار کند.

ناامیدی برای آینده 

دورماندگی بخشی از فلسفه زندگی مهاجران است، مردمی که بنا به دلایلی از «خانه» دور افتاده‌اند. آوارگی از گذشته‌های دور تا امروز، بخشی از سرنوشت مردم هزاره بوده است؛ چه هزاره‌های شیعه، چه سنی و چه اسماعیلی. هزاران انسان به خاطر هویت، قومیت، فرهنگ، زبان، تاریخ و جغرافیای‌شان، سرزمین‌های خود را ترک کرده‌اند و در جزیره‌های دور و نزدیک، دور از آشیانه و وطن، آواره شده‌اند.

حالا صدرالدین مردی است که میان گذشته‌ای که از دست داده و آینده‌ای که هیچ امیدی به آن ندارد، سرگردان است. او با خود می‌اندیشد که آیا روزی خواهد رسید که بتواند خود را باز یابد؟ یا این گم‌گشتگی تا ابد همراه او خواهد بود؟

عبدالواحد منش (بودا)

Share via
Copy link