پرده را پس می‌زنم (۲۶)؛ قصه‌ی عشق و امید

Image

پس از انجام ورزش صبحگاهی، جان تازه‌ای گرفته بودم و انرژی مثبتی در وجودم به گردش افتاده بود. در حین صرف صبحانه، به نوعی احساس می‌کردم که همه چیز بر وفق مراد پیش می‌رود. مادرم با لبخند به من گفت: «امروز برایت غذای ویژه‌ای درست کردم. می‌خواهی امتحان کنی؟»

متوجه شدم که او هم مثل من، در حال تلاش برای ایجاد فضایی شاد و پرانرژی است و این احساس با محبتش به من تسری می‌یافت. فاطمه و نرگس هم با شوق و ذوق در حال گفت‌وگو بودند و صدای خنده و شادی در خانه پیچیده بود. این فضا به من یادآوری می‌کرد که حتی در دل چالش‌ها، می‌توان به لحظات زیبا متوسل شد و از آن‌ها لذت برد.

بعد از صرف صبحانه، تصمیم گرفتم که برای مطالعه‌ی درس‌هایم وقت بگذارم. می‌دانستم که با شرایط جدید، تحصیلات باید در اولویت برنامه‌هایم باشند. به اتاقم برگشتم و کتاب‌ها را باز کردم. هر صفحه‌ای که ورق می‌زدم، بیشتر به اثر معجزه‌آسای علم و آگاهی پی می‌بردم. این احساس که در حال ساختن آینده‌ای بهتر برای خودم هستم، مرا به تلاشی بیشتر وا می‌داشت.

در حین مطالعه، به این فکر افتادم که این‌بار فرصت جدیدی پیش رو دارم و می‌توانم به خانواده نیز کمک کنم تا در راه جدیدی که پیش رو داریم، مطمین‌تر و استوارتر گام برداریم. مادرم به من یاد داده بود که چگونه می‌توانم از ساده‌ترین داشته‌هایم برای انجام کاری مفید و هدفمند بهره‌برداری کنم.

بعد از چند ساعت مطالعه، سراغ مادرم رفتم و از او خواستم که لحظه‌ای وقت بگذارد تا با هم روی یک طرح مشترک کاری در خانه فکر کنیم. می‌خواستم این بار مادرم را در کانون طرح‌های خود قرار دهم تا احساس توانمندی و موثریتش را بیشتر کشف و باور کند. گفتم: «مادر، می‌توانیم در هر کاری که به سرنوشت مشترک ما در خانواده ارتباط دارد، از همدیگر حمایت کنیم. فکر می‌کنیم در محیط جدیدی که خواهیم رفت، مهم‌ترین ضرورت همه‌ی ما این است که با جدیت درس بخوانیم و از لحاظ ذهنی توانمندی لازم را به دست آریم.» برای مادرم گفتم که اگر او هم دوباره به درس‌هایش شروع کند، انگیزه‌ی جمعی ما برای ورود در دنیای جدید بیشتر تقویت می‌شود. مادرم با کمال میل پذیرفت و گفت: «چرا که نه، دخترم! ما باید به همدیگر کمک کنیم و از تجارب خود بهره‌برداری کنیم. اینکه تو به فکر درس خواندن من افتاده ای و مرا به درس‌خواندن دعوت و تشویق می‌کنی، برایم قدرت زیادی هدیه می‌کنی.»

با برق شوقی که در چشمان مادرم ظاهر شد، به یاد گذشته‌های او و آرزویش برای تحصیل و یادگیری، افتادم. به یادم آمد که با چه انگیزه و شوقی به درس‌های سواد حیاتی در معرفت اشتراک می‌کرد و هر روز با دریافت‌های تازه‌اش در خانه فضایی مالامال از انرژی و تحرک خلق می‌کرد. مادرم گفت که درک می‌کند در محیط جدید، اگر خودش درس نخواند، با چه دشواری‌هایی در تطابق و سازگاری با محیط رو به رو خواهد شد.

***

من و مادرم در حال صحبت بودیم که پدرم نیز وارد اتاق شد. او ایمیل تازه‌ای دریافت کرده بود که نکته‌ها و رهنمودهای بیشتری در مورد کیس و برنامه‌ی ملاقات و مصاحبه و بایومتریک ما نوشته بود. پدرم لبخند می‌زد و به گونه‌ای وانمود کرد که از حادثه‌ی شوک‌آور دیشب هیچ چیزی را در ذهن خود ذخیره نکرده است. پدرم با اشاره‌ی چشم به من حالی کرد که بی‌خیال شوم. عمیقاً نفس کشیدم و تلاش کردم تا از احساسات منفی خود به خاطر انچه شب گذشته اتفاق افتاده بود، فاصله بگیرم.

پدرم گفت که از قرار معلوم، پولیس سخت‌گیری‌های خود نسبت به مهاجرین را باز هم کمتر کرده است. در برخی از محلاتی که تا دیروز خانه به خانه مهاجرین را جست‌وجو و بازداشت می‌کردند و به مکان‌هایی نامعلوم انتقال می‌دادند، حالا گشت و گذار پولیس کمتر شده است. برخی‌ها برای پدرم گفته بودند که پولیس توجه خود را از اسلام‌آباد به راولپندی منتقل کرده و در برخی مناطق راولپندی مهاجرین را با شدتی بی‌سابقه مورد شناسایی و آزار و اذیت قرار می‌دهند. پدرم گفت که ما هنوز هم باید در گشت و گذار خود محتاط باشیم.

با سخنانی که پدرم گفت، به سفر جدیدی که پیش رو داشتیم، بیشتر فکر می‌کردم. حس می‌کردم رفتن به یک سرزمین جدید، به معنای فراموش کردن نیست. لذا تصمیم گرفتم بر روی جنبه‌های مثبت تغییراتی که در زندگی‌ام پیش آمده است و یا پیش خواهد آمد، تمرکز کنم. به پدرم گفتم: «خوب، حالا که جزئیات تازه‌ای در مورد مصاحبه و بایومتریک گرفته ایم، بهتر است خود را برای این کار بیشتر آماده بسازیم.» برای پدرم پیشنهاد کردم که خوب است در این مورد از دوست وی که تجربه‌ی مصاحبه و بایومتریک را دارند، مشوره و رهنمایی بگیریم.

پدرم با لبخند، پیشنهاد مرا تأیید کرد و گفت: «پیشنهاد خوبی است. او قطعاً شناخت و تجربه دارد و مشوره‌ها و رهنمایی‌هایش برای ما مفید تمام می‌شود.»

مادرم با نگاهی عمیق به من گفت: «چقدر خوب است که با این خبر، احساس جدیدی در دل‌ ما جوانه زده است. چقدر خوب است که ما برای همدیگر قوت قلب می‌دهیم.»

فاطمه نیز در ادامه‌ی سخنان مادرم اضافه کرد: «ما می‌توانیم از تجربیات گذشته‌ی خود در کابل برای ساختن آینده‌ای روشن‌تر استفاده کنیم. من فکر می‌کنم کابل و زندگی در آن شهر برای ما تجربه‌های زیادی داشت. بااین‌هم، رفتن به آلمان برای ما تجربه‌ی کاملاً متفاوتی خواهد بود؛ اما ما می‌توانیم با هم به عنوان یک خانواده، از پس تمام مشکلات و دشواری‌ها براییم.»

نمی‌دانم چه شد که به صورتی ناخواسته خطاب به فاطمه گفتم: «اما شاید تو از رفتن به آلمان زیاد خوش نباشی. تو دوست داشتی که امریکا برویم.»

فاطمه پیشانی‌اش را در هم کشید. گویا نمی‌خواست از این حرف، پدرم خیلی بو ببرد که او با شریف رابطه داشته و یا دوست دارد جایی برود که بتواند شریف را دوباره ببیند. من هم که متوجه شدم حرف نامربوط و بی موردی گفته ام، فوری در پی اصلاح سخنم شدم و گفتم: «راستش، من هم دوست داشتم امریکا می‌رفتیم. بالاخره، این همه دیر انگلیسی خوانده بودیم و در برنامه‌ی ما آلمان هیچ وقت مطرح نشده بود.»

مادرم نیز رشته‌ی سخن را گرفت و قبل از اینکه چیز بیشتری در این زمینه گفته شود، سخن را به مسایل دیگری کشاند. پدرم در تمام این گفت‌وگوها خاموش و بی‌تفاوت بود. من هم ندانستم که او از سخنان ما به چیز خاصی توجه کرده بود یا نه.

***

از روزی که به خانه‌ی جدید آمده ایم، حس می‌کنم روابط میان ما و دوست پدرم بسیار نزدیک‌تر شده است. به نوعی، حس می کنم یک جامعه‌ی کوچک تشکیل داده ایم که در تلاش برای سازگاری با محیط جدید با هم پیوند یافته ایم و به همدیگر کمک می‌کنیم. دوست پدرم که تقریباً به صورت مداوم از ما خبرگیری می‌کند، از اینکه می‌تواند برای ما نیز کمک کند و مایه‌ی آرامش و آسایش ما باشد، خوشحال است. او هر باری که می‌آید یادآوری می‌کند که در روابط و گشت و گذارهای خود احتیاط کنیم. گوش به زنگ بودن، یکی از نکات کلیدی در سخنان و هشدارهای اوست که فکر می‌کنم از نهایت هوشیاری و دلسوزی تکرار می‌کند.

امروز پدرم، از او در مورد تجربه‌هایش از مصاحبه و بایومتریک پرسان کرد. تمام جزئیات آن را که خودش تجربه کرده بود، بیان کرد. از جمله گفت که در مصاحبه تمام نکته‌هایی را که در اپلیکیشن خود تذکر داده ایم، به یاد داشته باشیم که هیچ چیزی خلاف آن نباشد تا به دوگانه‌گویی گرفتار نشویم. هم‌چنین گفت: تنها به سوال‌هایی پاسخ دهید که از شما پرسیده می‌شود. کوشش کنید پاسخ تان هم تا حد امکان کوتاه و موجز باشد و همان سوالی را پاسخ دهید که از شما پرسیده شده است. معلومات اضافی ندهید که زمینه را برای شک و تردید باز نکند. دوست پدرم این را هم گفت که کار شما، به دلیل اینکه از قبل تنظیم شده است، با مشکلات و پیچیدگی‌های زیادی رو به رو نیست. در مورد بایومتریک نیز معلوماتی داد که دلگرم‌کننده و آرام‌بخش بود. پیشنهاد کرد که خوب است یک نفر ترجمان درخواست کنید. هرچند مصاحبه را به انگلیسی نیز انجام می‌دهند، اما اگر ترجمان بخواهید، بهتر است. چون ترجمان‌ها معمولاً کار مصاحبه را آسان‌تر می‌کنند و برای شما معلومات و رهنمایی خوبی نیز فراهم می‌کنند.

***

دوست پدرم نه تنها در زندگی روزمره‌‌ی ما مشاور و همکار خوبی است، بلکه در ایجاد اعتماد به نفس در ما نیز نقش مؤثری دارد. وقتی او به جمع ما می‌پیوندد و صحبت می‌کند، حس می‌کنم که امنیت بیشتری در دل ما ایجاد می‌شود.

برغم اینکه اخبار بدرفتاری‌های پولیس هم‌چنان پخش می‌شود، احساس می‌کنم بیشتر از گذشته بر ترس‌های خود غلبه کرده ایم و به نوعی از زندگی در محیط جدید لذت می‌بریم. فکر می‌کنم خبر پیش‌رفت در کیس پناهندگی ما و روشن شدن مراحل بعدی در مسیر حرکت ما نیز، بر احساس خوش‌بینی و امنیت ما تأثیر دارد. امروز وقتی یادداشت‌هایم را تنظیم می‌کردم، به وضوح می‌دیدم که تجربه‌ی زندگی در اسلام‌آباد، مرا به سمت دنیای جدیدی از آگاهی و توانمندی رهنمون کرده است. در ختم یادداشت امروزم نوشتم که «در دل هر وضعیت سخت و دشوار، بارقه‌ای از یک امید ماندگار وجود دارد. من در روشنایی امیدی که در زندگی دارم، با تمام وجود به زندگی عشق می‌ورزم و می‌خواهم آن را با رنگی از عشق و شادمانی زیباتر سازم. در سفر زندگی که تا کنون داشته ام، به وضوح آموخته‌ام که ما تنها نیستیم و از هم می‌توانیم قدرت بگیریم. با دست در دست هم، دنیای جدیدی برای خود خلق می‌کنیم.»

زینب مهرنوش – سه‌شنبه 25 جدی 1403 

Share via
Copy link