امروز، روز پدر است و من برای شما، عزیزترین معلم و مربیام، استاد عزیزالله رویش، نامه مینویسم. شاید جالب باشد که در روز پدر برای شما نامه بنویسم؛ اما معلم پدر معنوی هر دانشآموز است.
این نامه حاصل بیش از دو روز تفکر دربارهاش است. میخواهم با شما قصه کنم. روزها گذشت و هر لحظه لبخند شما انگار لبخند من است. سال گذشته برای پدرم نامه نوشتم و شما گفتید که آن را برایش بخوانم و ویدیو ارسال کنم؛ اما متأسفانه اتفاق ناگواری پیش آمد و نتوانستم بخوانم.
امروز با هیجان زیاد نامهام را مینویسم. زمانی که میخواستم اولین کتابم را تنظیم کنم، در جلسهی تیمی با شما مشورت داشتم و شما گفتید که به اندازهی دخترتان، رها، آزاد هستم و باید صبور باشم. با شنیدن این حرف در ذهنم مرور شد که یک دختر باید به پدرش افتخار بیاورد. من به اندازهی رها هستم و با اندکی تفاوت سنی: او سه ساله است و من شش سال دارم. برای نشان دادن سنم، باید عدد یک را هم به شش اضافه کنم. برای تنظیم کتاب یک هفته بیخوابی کشیدم و بعد از رهنمودهای شما، آن را تکمیل و منتشر کردم.
میخواهم از روز پدر سال گذشته تا امروز بنویسم که چه چیزهایی از شما آموختم و چگونه مانند یک کوه در برابر همهی سختیهای زندگیم، پشت سرم ایستادگی کردید.
سال گذشته شبیه یک طفل بودم که نیاز داشتم کسی دستم را بگیرد و راه رفتن را به من یاد دهد، همانطور که پدر و مادر دست یک طفل را میگیرند. شما نیز همانطور که یک پدر میکند، دستم را گرفتید و گفتید: «مریم گلی، خط مسیر رشد تو در امپاورمنت است؛ کار کردن در گروههای بازی صلح باید بیشتر انجام دهی و کتاب بخوانی.»
من که جز شما کسی را در فکر رشد خود نمیپنداشتم، به ایمان آمدم و شروع به کار کردم. درس خواندن را به عنوان معنای وجودم مد نظر قرار دادم و در این مسیر نمرات ناخوشایندی گرفتم. دومین قدمم را برداشتم و به گروههای بازی صلح پیوستم؛ همراه و همدم شدم و این باعث شد گام سومم را بردارم. این قدمها را با شما برداشتم و دستانم همیشه در دستان شما بود. گاهی دستانم میلرزید و گاهی عاجز میشدم؛ ولی شما محکم دستانم را نگه میداشتید. هر بار که دستانم سرد میشد، با لبخند و کلمات گرم مرا تشویق میکردید. گاهی هم با تشر رفتن و نشاندادن واقعیتهای پیش رویم، مرا خشمگین و ناراحت میکردید؛ اما میدانستم و میدانم که این شیوه از رهنمایی چقدر زود مرا هم با واقعیتهای زندگی و وجودم و هم با توانمندیهایم در حرکت بهتر و عالیتر آشنا ساخته است.
من به همین ترتیب، آهستهآهسته روی پاهای خودم میایستادم؛ اما باز هم به زمین میخوردم. شما با حوصله و محبت مرا از زمین بلند میکردید و میگفتید: «حالا ایستادن روی پاهایت سخت است؛ باید صبور باشی.»
وقتی به دیوارها دست میزدم یا به بخاری نزدیک میشدم، به من هشدار میدادید که اینجا خط خطر زندگی توست و نباید به آنجا بروی، زیرا ممکن است به خودت آسیب برسانی. چندین بار که با هیجان در دریافتهایی که داشتم یا فرصتهایی که پیش میآمد، شتاب و عجله میکردم، راحت و حوصلهمندانه برایم میگفتید که مراقب باشم و هیجان زده نشوم. میگفتید: «مریم، راهی را که من برایت میگویم ادامه بده، مثل اینکه اول پله هستی. دختر خوب من، باید با صبوری از این پلهها بالا بروی و نباید پشت سرت را نگاه کنی. هدف تو رسیدن و بلند شدن از این پلههاست.»
همانطور که از پلهها بلند میشدم، میدیدم که نگرانی در وجودتان نمایان میشد که مبادا یک پله را نبینم و به زمین بیفتم.
اکنون در سومین پلهی زندگیام قرار دارم و این دو پله و دو سال با تجربههای زیادی گذشتند.
زمانی که چیزی میخواستم، همیشه آن را مهیا میکردید و گاهی هم که خواستههایم کوچک و بیجا بود، برآورده نمیکردید و من میگریستم؛ اما همیشه خودم تلاش میکردم علایقم را پیدا کنم و شما نیز همراهم بودید. بعد از اتمام کار یا بدست آوردن علایقم، هر بار صبر و حوصلهی خود را نشان میدادید. گاهی حتی با صدای گریهام شما را هم دلخور میکردم، اما شما با آن دل بزرگتان، این حس را در دلتان نمیپروراندید و با محبت به من یادآوری میکردید که گریه راه حل نیست؛ تلاش و برنامهریزی دقیق راه حل واقعی است.
این نکته برایم خیلی زیبا و معنادار است که هر بار توفیقی به دست میآوردم، تمام کریدیت آن را به خودم نسبت میدادید و وقتی هم که دچار اشتباه میشدم، بهگونهای عمل میکردید که به اهمیت و مسوولیت کارم به عنوان کار و دستاورد خودم توجه کنم. به اینگونه شما حس احترام و اعتماد به خودم را در من تقویت کردید.
شما همیشه سوالاتی را برایم مطرح میکردید تا ذهنم کنجکاوتر شود و در پی حل آنها باشم. به همین ترتیب، من رشد کردم و هر روز بیشتر از قبل پیشرفت میکنم.
در جریان این یک سال، یاد گرفتم، مسیری که طی میکنم باید زیبا، پرمشقت و هیجانانگیز باشد. باید به مسیری نگاه کنم که پشت ابرهای سیاه و تاریک، روشنایی و نور وجود دارد؛ همان نوری که در قلبم روشن کردید و امید و رویاهایم را زنده کردید. خیلیها بودند که به من تردید کردند و برخی حتی مرا مسخره میکردند؛ اما شما این کار را نکردید. شما همیشه مرا جدی گرفتید و دستاورد و اشتباهم را جدی و مسوولانه برایم نشان دادید. هیچ وقت مرا بیهوده تشویق نکردید و هیچ وقت هم از بیان اشتباهم حذر نکردید. در همهی این حالات این حس را برایم خلق کردید که شما مرا رها نمیکنید و از کار و راهم ساده نمیگذرید. و این برای من خیلی معنادار بود.
شما همیشه میفرمودید که آنچه گذشته، گذشتهی شماست و بر آن نمیتوان تغییری اعمال کرد. این سخن بسیار مهم و ارزنده بود. بارها از این سخن و یادآوری آن بر خود میلرزیدم. نمیخواستم بگویم و قبول کنم که واقعیت من، یعنی آنچه حالا هستم، محصول راهی است که طی کردهام و به اینجا رسیدهام. دوست داشتم دیگران را مقصر بدانم و خودم را چیزی مبرا از واقعیت خود تصور کنم. شما میگفتید که نه، واقعیت تان، هر چیزی که همین حالا و در اینجا هست، مال خود تان است و نمیتوانید از آن چشمپوشی کنید. این را هم میگفتید که آینده یک راز است که به خاطر باز کردن آن خود را زیاد خسته نکنید. خودش در جریان زمان باز میشود؛ اما با تاکید میگفتید که اکنون میتوانی به خاطر آیندهات تلاش کنی و زحمت بکشی تا برای خود آیندهی بهتر و مرفهتر رقم بزنی.
این را هم از شما یاد گرفتم که باید خانوادهام را بیش از هر چیزی دیگر جدی بگیرم و احترام کنم. این دریافت سادهای نبود. شما گفتید که من در زندگی تنها خودم نیستم و باید با خانوادهام باشم و وقت بگذرانم. به همین ترتیب، برایم یاد دادید که باید با اعضای گروه خود همچون یک خانواده و خواهر رفتار کنم. شما به من آموختید که هرگز از خانواده و دوستانم احساسات مثبت و شیرین را پنهان نکنم.
به من آموختید که ایستگاه قطار، حالا و اینجا نیست، بلکه آیندهام است. این قطار ممکن است هرجا توقف کند؛ اما من نباید متوقف شوم، نباید از این قطار پیاده شوم و نباید به این فکر باشم که این قطار مرا به جایی نمیرساند. این قطار مستقیماً به سمت رویاهایم حرکت میکند.
شما میگفتید که زندگی همیشه یک رنگ و یک گراف نیست، بلکه گاهی قله و گاهی دره است؛ اما من باید مقاومت کنم و از رفتن باز نایستم.
امروز، به عنوان دختر شما، میگویم: روزت مبارک. در قلب من جای دارید و همیشه شادیهای شما، شادی من است. درسهای شما تنها مختص یک روز و یک ساعت نیستند؛ آنها برای همهی ما دخترانتان سالها و سالها در قلب و ذهن ما باقی خواهند ماند.
گاهی اوقات ممکن است باعث نگرانی، دلخوری و رنجش شما شده باشم؛ بابت این موضوع معذرت میخواهم و امیدوارم که از صمیم قلب قابل بخشش باشد.
روز شما مبارک!
نویسنده: مریم امیری