فصل تازه‌ای در مکتب

Image

پاییز ۱۴۰۲ برای من و خواهرم شروعی دوباره بود؛ زمانی که با خود گفتم: باید کاری کنم، باید مسیری را آغاز کنم که همیشه در قلبم حس می‌کردم.

عصر یکی از روزهای پاییزی بود که تصمیم گرفتیم به دنبال فرصتی برای تدریس در مکاتب و مؤسسات آموزشی باشیم. به مکاتب و مؤسسات مختلف مراجعه کردیم و درخواست‌های خود را برای تدریس تسلیم کردیم. پاسخ بیشتر مسئولان مشابه بود: «اگر نیاز داشتیم، با شما تماس می‌گیریم.»

تا این‌که به مکتب استقلال رسیدیم. این آخرین جایی بود که قرار بود برویم و بعد به خانه بازگردیم. وقتی وارد اداره شدیم، مدیر مکتب نشسته بود. مثل جاهای دیگر، پرسیدیم که به معلم ضرورت دارند یا خیر. خواهرم که فارغ‌التحصیل صنف دوازدهم بود، صحبت کرد و مدیر مکتب نیز با دقت گوش داد. پس از شنیدن حرف‌های ما، توصیه‌ای برای ما داشت و از برنامه‌ای به نام «کلستر ایجوکیشن» و کلاس‌های آنلاین برای دختران افغان گفت؛ فرصتی برای کسانی که به دلیل شرایط دشوار نتوانسته بودند به تحصیلات شان ادامه دهند.

وقتی این خبر را شنیدم، پس از مدت‌ها احساس عجیب و خوشایند در من شکل گرفت. گویی بعد از سرگردانی و بلاتکلیفی طولانی، نوری از امید در دلم روشن شده بود. آن‌قدر هیجان داشتم که تمام راه تا خانه فقط درباره این فرصت تازه با خواهرم صحبت کردم.

شب که رسیدیم، مادرم از ما چیزی نپرسید؛ اما خواهرم تصمیم گرفت درباره‌ی کلستر ایجوکیشن با او صحبت کند و اجازه بگیرد. مادرم واکنش خاصی نشان نداد و فقط چند سؤال کوتاه پرسید. همان شب، جرقه‌ای از امید در دلم روشن شد. تا دیروقت بیدار ماندم و به آینده و برنامه‌هایم فکر کردم.

صبح زود، بدون این‌که کسی صدایم کند، بیدار شدم. دفترها، قلم‌ها و هر چیزی که لازم داشتم، آماده کردم. انگار اولین روز مکتب رفتنم بود و شوق و ذوق کودکی‌ام دوباره زنده شده بود.

اما مادرم نگران بود و اجازه نداد همان روز به مکتب بروم. او گفت: «امروز خواهرت برود و شرایط را ببیند. بعد از چند روز تو هم می‌توانی بروی.» هرچند ناراحت شدم؛ اما پذیرفتم. آن روز منتظر بازگشت خواهرم ماندم. وقتی به خانه برگشت، با اشتیاق از او درباره‌ی مکتب پرسیدم. حرف‌های او شوق مرا برای رفتن چند برابر کرد.

فردای آن روز، با قلبی پر از امید و هیجان، پا به مکانی گذاشتم که همیشه سرزمین رویاهایم بود. هر قدمی که به سوی مکتب برمی‌داشتم، انگار به آینده‌ی روشن‌تر نزدیک‌تر می‌شدم. بعد از مدت‌ها دوری، بازگشت به مکتب مثل یافتن دوباره‌ی بخشی از هویتم بود.

درس‌ها در ابتدا آسان به نظر می‌رسید؛ اما به دلیل دو سال فاصله از تحصیل، زود یاد نمی‌گرفتم. با این حال، تلاش کردم با مرور درس‌ها و پرسیدن از استادها، پیشرفت کنم.

پس از یک ماه، امتحان‌ها شروع شد. اولین تجربه‌ام در این سیستم، سخت به نظر می‌رسید. پنج مضمون را در یک روز امتحان دادیم. کمی نگرانی داشتم؛ اما نتیجه قابل قبول بود و در سطح کلاس خودم عملکرد خوبی داشتم.

کلاس‌ها به ترتیب حروف الفبای انگلیسی دسته‌بندی شده بود و من در کلاس B پذیرفته شدم. این موفقیت انگیزه‌ام را برای ادامه بیشتر کرد.

پس از مدتی، تصمیم گرفتم در کلاس آنلاین «امپاورمنت» نیز شرکت کنم. استاد ما، آقای رویش، از خارج کشور هفته‌ای دو بار تدریس می‌کرد؛ اما فقط دانش‌آموزان کلاس‌های D و E اجازه شرکت داشتند. این موضوع باعث شد بیشتر تلاش کنم تا به آن سطح برسم.

اولین روز حضور در کلاس امپاورمنت، استاد از ما خواست آهنگ «همزاد» را همخوانی کنیم. وقتی جمله‌جمله آهنگ را می‌خواندم، بغض گلویم را گرفت. حس کردم این آهنگ از عمق وجودم سخن می‌گوید:

«تا بوده پر بوده دو چشم ما از اشک و آه 

از سرنوشت تلخ خود ما داد می‌خواهیم 

ما خاک خود را برگ‌برگ آباد می‌خواهیم»

قبل از آشنایی با کلستر ایجوکیشن، به افسردگی مبتلا شده بودم. احساس می‌کردم بهترین دوران زندگی‌ام را در سرگردانی می‌گذرانم؛ اما با ورود به این برنامه، هر روز با شوق تازه بیدار می‌شدم.

دوباره وارد شدن به مکتب برایم نه فقط بازگشت به تحصیل، بلکه شروعی تازه برای ساختن آینده‌ی بهتر بود؛ برای خودم و برای دختران سرزمینم که حق تحصیل‌شان پایمال شده است.

نویسنده: فاطمه صاحبی

Share via
Copy link