• خانه
  • روایت
  • مرگ در مسیر قاچاقی؛ مادر زرغونه در میرجاوه درگذشت

مرگ در مسیر قاچاقی؛ مادر زرغونه در میرجاوه درگذشت

Image

در 24 اسد 1400، گروه طالبان وارد کابل شدند و پس از آن تا امروز که سه‌ونیم سال از فروپاشی و سقوط دولت و زندگی مردم در افغانستان می‌گذرد، یکی از موردهایی که همیشه دغدغه‌ی مردم بوده «فرار» از کشور است. در این مدت میلیون‌ها انسان از افغانستان بیرون شده و در کشورهای دیگر دشواری‌های آوارگی و مهاجرت را تجربه می‌کنند.

ایران، کشور همسایه و نزدیک به افغانستان، شاهد ورود بیش‌ترین مهاجران قانونی و غیرقانونی بوده که برخلاف توقع در این سه سال گذشته و مشکلات گوناگون در این کشور، موج مهاجرستیزی در آنجا بسیار شدید شده و اخراج مهاجران افغانستانی از این کشور نیز جریان داشته است.

با بازگشت گروه طالبان به قدرت، ناامیدی زندگی مردم را فراگرفت و تهدیدها، محدودیت‌ها و اعمال ستم و خشونت از سوی این گروه و همین‌طور فقر و گرسنگی باعث شد که مردم به‌طور خانوادگی و فردی کشور را به مقصد ایران و بسیاری‌ها در پی یک لقمه‌نان ترک کنند. از آن‌جایی که امکان گرفتن پاسپورت و سفر قانونی برای اکثر مردم میسر نبود، هزاران نفر مسیر مرگ‌بار قاچاقی و غیرقانونی از افغانستان به ایران را انتخاب کردند.

نادر سرباز ارتش، در حکومت اشرف غنی یکی از چند میلیون مهاجر افغانستانی در ایران است که در تابستان 1401 وارد ایران شده و مصروف کار ساختمانی در این کشور است. او تجربه‌ی تلخش از مسیر مرگبار قاچاقی و فوت یک مادر کهن‌سال و مریض در شهرستان «میرجاوه» در استان سیستان و بلوچستان را با من در میان می‌گذارد.

مجبوریت و فرار از کشور

در بهار سال 1401، آن‌گاه که طالبان زنان، دختران و نظامیان پیشین افغانستان را یکی از پس از دیگری بازداشت کرده و به زندان‌ها منتقل می‌کردند، نادر سرباز ارتش در حکومت پیشین در شمال افغانستان مورد تعقیب قرار گرفت و مجبور شد که راهی برای فرار از چنگ طالبان جست‌وجو کند؛ اما او چه راهی و چه گزینه‌ای غیر از ایران نداشت.

نادر می‌گوید که بار اول در ماه جوزای 1401، با خانواده‌اش از شمال کشور به کابل و از آن‌جا خود را به ولایت مرزی نیمروز رساند تا از آن‌جا به ایران فرار کند. او با خانم و سه فرزندش، دو بار توسط مرزبانان ایرانی بازداشت و رد مرز شدند: «وضعیت بسیار وخیم بود و چند نفر از هم‌سنگرانم توسط طالبان بازداشت شدند و دیگر تا امروز هم کسی از سرنوشت آن‌ها خبر ندارد. من هم تحت تعقیب طالبان قرار گرفتم و مجبور شدم فرار کنم. پاسپورت نداشتیم که ویزا می‌گرفتیم. با زن و بچه‌هایم به نیمروز آمدم و یک قاچاقبر پیدا کردم. قاچاقبر به من گفت که از هر نفر 15 میلیون تومان می‌گیرم و شما را به مقصد تان در ایران می‌رسانم. دو بار همین که از دیوار مرزی تیر می‌شدیم پولیس مرزی کشور ایران ما را می‌گرفت و با شکنجه و تحقیر پس می‌فرستاد. وقتی بار دوم ردمرز شدیم. ده روز در نیمروز ماندیم. قاچاقبران به ما می‌گفتند که صبر کنیم تا وضعیت مسیر بهتر شود. دختر هفت‌ساله و پسر سه‌ساله‌ام بسیار سخت مریض شدند. هوا هم بسیار گرم بود. مجبور شدیم که برگردیم.»

نادر و خانواده‌اش نتوانستند که به ولایت و خانه‌ی خود برگردند. آن‌ها در یکی از ولایت‌های دیگر رفتند و پس از جابجایی تصمیم گرفت که خودش به تنهایی به ایران برود. او چاره‌ای نداشت و برای ادامه‌ی زندگی و نجات فرزندانش از گرسنگی باید با آن‌ها خداحافظی می‌کرد: «خانم و بچه‌هایم را تنها گذاشتم. این کار بسیار سخت بود؛ اما چه چاره؟ چه کار می‌کردم؟ مجبور شدم دوباره به سوی نیمروز حرکت کنم. هر لحظه پشیمان می‌شدم و می‌خواستم تا دیر نشده و پیش از این که به مرز برسم برگردم. یک خانم با سه بچه را در یک جای نابلد، تنها گذاشته بودم؛ اما ترس از این که آن‌ها گرسنگی بکشند و خودم دوباره توسط طالبان شناسایی شوم، باعث شد که برنگردم.»

از نیمروز تا تهران و همراهی زرغونه و مادرش

نادر که خانواده‌ی خودش را تنها گذاشت، این بار در نیمروز با یک دختر جوان و مادرش آشنا شد که آن‌ها هم راهی ایران بودند و به یک همراه ضرورت داشتند تا در مسیر راه و در دشواری‌های سفر با آن‌ها کمک کند: «قبول کردم که با زرغونه و مادرش همراه شوم. مادر زرغونه زن کهن‌سالی بود و از تنگی نفس هم رنج می‌برد. وزنش زیاد بود و باید وقت سوارشدن موتر و در پیاده‌روی‌ها کمکش می‌کردم. دو برادر زرغونه که هر دو در ایران بودند و یکی آن‌ها مثل من نظامی بود، به خواهر خود گفته بودند که هر طوری می‌شود خود را از افغانستان بیرون کند. زرغونه و مادرش کس دیگری در افغانستان نداشتند.»

نادر می‌گوید که «زرغونه یک دانش‌آموز مکتب بود و با آمدن طالبان از درس محروم شده بود. محدودیت‌ها از سوی طالبان افزایش یافت و برادرانش خواستند که آن‌ها (زرغونه و مادرش) را پیش خود ببرند تا از نگرانی‌های خود کاسته باشند؛ اما سرنوشت طوری رقم خورد که مادر پیش از رسیدن به پسران خود با این دنیای پر درد و رنج بدرود بگوید.»

درگذشت مادر زرغونه در میرجاوه

اولین روزهای گرم تابستان بود که نادر با زرغونه و مادرش از نیمروز حرکت کرد. در کنار دیوار مرزی توقف کردند تا شب از راه برسد و هو تاریک شود. این دستور قاچاقبران بود. مادر کهن‌سال زرغونه که توان پریدن از دیوار مرزی را نداشت، نادر او را بر پشت خود سوار کرد و با کمک همراهانش بر دیوار بلند مرز بالا شد و با کمک دیگران از دیوار پایین شد و به راه خود ادامه دادند: «شب شده بود. هوا تاریک بود و قاچاقبران گفتند که باید سریع از دیوار رد شویم، پیش از آن که به دست پولیس مرزی بیافتیم. من که تجربه‌ی کمین پولیس را داشتم مطمیین نبودم که بتوانیم از مرز بگذریم. مادر زرغونه که هم وزنش زیاد بود و هم در راه‌رفتن نفسش می‌گرفت، برای ما یک مشکل بزرگ بود؛ اما باید کمکش می‌کردم. از دیوار پشت کردم و با کمک همراهان دیگری که همراه ما بودند، از دیوار تیر شدیم. در جاهای دیگر هم از دستش گرفتیم تا این که به موترها رسیدیم. موترهایی که توسط قاچاقبران هماهنگی شده بود.»

نادر با آه سرد و ناراحتی ادامه می‌دهد و می‌گوید که مادر زرغونه در موتر هر دم نفسش تنگ می‌شد. وضعیتش خوب نبود. وقتی هوا گرم شد، دل‌بدی پیدا کرد تا این که در صحرایی مربوط به شهرستان میرجاوه در استان سیستان و بلوچستان رسیدند و مادر برای همیشه از نفس افتاد و زرغونه را تنها گذاشت: «هر لحظه نفسش تنگ می‌شد. به راننده می‌گفتیم که توقف کند؛ اما او سرعتش را بیش‌تر می‌کرد و به ما می‌گفت که نباید به دست پولیس بیفتیم. در میرجاوه رسیدیم و هوا خیلی گرم بود. مادر زرغونه را موتر گرفت. راننده گفت که بالای موتر بنشیند که هوای آزاد تنفس کند. ما در موترهای «تیوتا» سوار بودیم. مسیر، همه دشت و بیابان بود. ساعت نزدیک به یک بعد از چاشت بود که مادر زرغونه بالای موتر حالش بد شد و از نفس افتاد. سروصدا کردیم. وقتی راننده توقف کرد، مادر دیگر زنده نبود. دختر با دیدن مادرش ضعف کرد و از هوش رفت. دیدن آن حالت بسیار سخت بود. همه‌ی کسانی که در موتر بودیم گریه کردیم. هم به مرگ غم‌انگیز مادر زرغونه گریه کردیم و هم به وضعیتی که داشتیم. راننده شماره‌ی تماس برادران زرغونه را گرفت و به آن‌ها زنگ زد و با بی‌رحمی تمام گفت که مادر شان فوت شده و بیایند جنازه‌اش را تحویل بگیرند.»

نادر می‌گوید که زرغونه بسیار گریه می‌کرد و هیچ آرام نمی‌گرفت. دشت‌ها و بیابان‌های ایران از صدای زرغونه پر شده بود و کوه‌ها با زرغونه هم‌صدا شده بودند و مادرمادر می‌گفتند: «ما تا شام در بیابان ماندیم تا این که دو نفر از قاچاقبران بلوچ ایرانی با چند نفر دیگر آمدند و جنازه‌ی مادر زرغونه را به یک روستا بردند. آن‌ها گفتند که تا برادران زرغونه بیایند جنازه را نگه می‌دارند. زرغونه هر لحظه ضعف می‌کرد. هوا تاریک شد و ما به راه خود ادامه دادیم و زرغونه در کنار پیکر مادرش نشسته بود و گریه می‌کرد. ما به قاچاقابران التماس کردیم که تا رسیدن برادران زرغونه در کنارش بمانیم؛ اما قبول نکردند. من به مقصدم در تهران رسیدم؛ اما مرگ مادر زرغونه و آن ناراحتی‌های آن دختر هرگز راحتم نمی‌گذارد.»

نادر در تهران به کار شروع کرد و تا امروز در کارهای ساختمانی جان می‌کند و تلاش می‌کند تا فرزندانش در افغانستان گرسنه نمانند؛ اما غیر از دیدن خانم و بچه‌هایش دیگر به هیچ چیزی در زندگی دل‌بستگی ندارد. او می‌گوید که مرگ مادر زرغونه در میرجاوه برابر تمام ناراحتی‌های ناشی از وضعیت طالبانی در افغانستان و دوری از خانواده و سختی‌ها در ایران بر او تاثیرگذاشته است و گاهی خوابش را هم مختل می‌کند: «من به تهران رسیدم و به کار شروع کردم؛ اما دیگر از زرغونه خبری ندارم. نمی‌دانم که جسد مادرش را به کجا برد و در کجا دفن کرد. خاطره‌ی تلخی که از مرگ آن مادر بیچاره دارم همیشه ناراحتم می‌کند. من تجربه‌ی جنگ با طالبان، دیدن اجساد و خون و انفجارها را دارم. از وضعیتی که مردم ما به آن گرفتار شده بسیار رنج می‌کشم. در ایران هم هر خشتی که بلند می‌کنم به فکر روزهایی می‌افتم که به امید یک افغانستان‌ صلح‌آمیز تلاش می‌کردیم. در ایران هیچ روز خوشی ندارم. همیشه بدون تعطیلی و یک روز خوش کار می‌کنم و از این که به دست پولیس بیفتم و اخراج شوم هم نگران هستم؛ اما مرگ مادر زرغونه از همه‌ی این‌ها سنگین‌تر بود که هنوز آن سنگینی را حس می‌کنم.»

مسیر مرگبار قاچاقی قربانیان زیادی از مردم گرفته است. نادر می‌گوید که «شاید هزاران نفر مثل مادر زرغونه قربانی این راه شده باشد؛ اما کسی خبر نمی‌شود.»

نسیم کافرسنگ

Share via
Copy link