زندگی زهره پیش از سقوط افغانستان، با وجود مشکلات، امنیت و نظم نسبی برای او فراهم کرده بود. او باور دارد که طالبان با اقدامات خود به روحیه و زندگی مردم، بهویژه زنان، آسیب جدی وارد کردهاند. برای هزارههای اسماعیلی، تلاش طالبان برای از بین بردن هویت، تاریخ، مذهب و فرهنگ، زخم عمیق و دردناک بوده است که شاید سالها یا حتی دههها طول بکشد تا بهبود یابد. بسیاری از زنان، بهویژه در جامعهی اسماعیلی، به دلیل محرومیت از حق تحصیل و کار، اکنون با بحرانهایی در هویت، مذهب و آیندهی خود مواجه هستند. بحران هایی که برای هزارههای اسماعیلی نگران کننده واز شدت بیشتری برخوردار است.
فرار از محدودیتها
زهره یکی از دختران جامعهی هزارههای اسماعیلی افغانستان، از والسوالی ارگو در ولایت بدخشان است که پس از تغییر حکومت، خود و خانوادهاش مجبور به مهاجرت به پاکستان شدند. «مهاجرت برای بسیاری از ما مفهوم سطحی دارد و بیشتر آن را تنها جابهجایی جغرافیایی میدانیم؛ اما کمتر کسی از رنجهای روحی، روانی و جسمی که در این مسیر باید تحمل کنند آگاه است.» جبر شرایط و محدودیتهایی که همواره در طول تاریخ بر دوش هزارهها بوده، یکی از دلایل اصلی مهاجرت و آوارگی در افغانستان است. پس از سقوط جمهوریت در افغانستان، بسیاری از خانوادهها به مهاجرتهای اجباری روی آوردند تا از شرایط دشوار اقتصادی و امنیتی و تبعیضهای مذهبی و نژادی فرار کنند.
زهره میگوید: «دلیل اصلی مهاجرت ما، مشکلات اقتصادی و محدودیتهای تحصیلی و تبعیض نژادی و مذهبی بود که در افغانستان به شدت ما را اذیت میکرد. در دوران حکومت طالبان، دختران هزاره نه تنها از حقوق اولیهی انسانی محروم شدند، بلکه حتی فرصت تحصیل و آموزش هم برایشان بسته شده بود، مخصوصا طالبان می خواستند ما هزارههای اسماعیلی باید سنی شویم.»
اسماعیلی بودن برایم سنگین تمام شد
زهره میگوید: «زمانی که در بدخشان زندگی میکردم، چندین جماعتخانه توسط طالبان به مسجد تبدیل شدند و ما هزارههای اسماعیلی از عبادت در جماعتخانهها محروم شدیم. بدتر از این، کودکان مناطق هزارهی اسماعیلی را به مدارس میبردند تا باورها و اعتقادات ما تغییر کند.» او اضافه میکند که طالبان با نجس خواندن آنها، چندینبار به جماعتخانهی آنان حمله کرده و شماری را با خود بردند.
دیدن برخورد طالبان با مذهب اسماعیلی و هزارههای بدخشان برای زهره دردناک است. او ادامه میدهد: «در یکی از روزها که مشغول عبادت در جماعت خانه بودیم، به صورت ناگهانی گروه طالبان به جماعتخانهی ما حمله کردند، تمام بزرگان ما تلاش میکردند که طالبان با ملایمت برخورد کنند و عبادت ما را نادیده نگیرند؛ اما طالبان با خشونت تمام، همه را از جماعتخانه بیرون کردند و دروازه جماعتخانه را بستند.»
زهره با یاس و ناامیدی میگوید: «طالبان خیلی وحشیانه با ما رفتار کردند و من که تمام بدنم میلرزید و از ترس عرق سرد از تنم میریخت، فقط نگاه میکردم. یکبار پدرم مرا دید و گفت که زهره دخترم، دست مادرت را بگیر و به خانه بروید. وقتی به خانه رسیدیم، همهی مان گریه کردیم و ساکت ماندیم.» این عمل طالبان باعث شد که تصمیم مهاجرت ما قطعی شود و برای همیشه افغانستان را ترک کنیم.
زهره، که دوران حضورش در بدخشان را در زمان زمان طالبان با اضطراب به یاد میآورد، میگوید که هر روز با نگرانی به کورس میرفته است. او توضیح میدهد که در آن زمان، محیط تحصیلی برای دختران و هزارهها مملو از تهدید و خطر بود. در نهایت، محدودیتهای سختگیرانهی طالبان علیه زنان و دختران، از جمله ممنوعیت تحصیل و اعمال فشارهای اجتماعی، او را از ادامه تحصیل بازداشت. زهره همچنین اشاره میکند که نگاه طالبان به هزارههای اسماعیلی متفاوت بوده و برخوردی خاص و متمایز با آنها داشتهاند.
او میگوید: «وقتی طالبان آمدند، احساس میکردیم که بهطور کامل در زندان هستیم. فضای افغانستان آنقدر خفقانآور و پر از ناامنی بود که دیگر امکان زندگی آرام برای ما وجود نداشت. هر لحظهاش برای ما نوعی مرگ تدریجی بود که در سایهی وحشت طالبان تجربه میکردیم.»
زهره با چشمهای اشکآلود ادامه میدهد که در چنین شرایطی، تنها گزینه باقیمانده برای ادامه تحصیل و داشتن آیندهای بهتر، و فرار از ظلم طالبان علیه ما هزاره های اسماعیلی مهاجرت به پاکستان بود. او و خانوادهاش به امید یافتن یک محیط امنتر و فرصتی برای بازسازی زندگی خود به کشور پاکستان مهاجرت کردند، جایی که بتوانند از تبعیضها و محدودیتهای گذشته رهایی یابند و شاید روزی بتوانند به آرزوهای خود دست یابند.
او با صدای لرزان ادامه میدهد: «طالبان روح و قلب مرا کشت. پیش از آمدن طالبان، میتوانستم به تنهایی سفر کنم، بدون هیچ ترس و دغدغهای؛ اما بعد از طالبان، حتی سادهترین حرکتها برای ما پر از ترس و وحشت بود. دیگر نمیتوانستم حتی در کوچههای شهر قدم بزنم، چرا که سایهی تهدید همیشه بالای سر ما بود.»
دومین تجربهی تلخ زهره در کورس اتفاق میافتد. او میگوید: «در یکی از روزها، طالبان و گروه امر به معروف که لباسهای سفید بر تن داشتندوارد صنف انگلیسی ما شدند. در آنجا بیشتر ما هزارههای اسماعیلی بودیم. یکی از آنها که صورتش زخمی بود، از چند نفر سوال کرد و میگفت: ‘باید شما مسلمان شوید!’ برایم سوال بود که چگونه باید مسلمان شویم در حالی که خودمان مسلمان بودیم.»
مهاجرت
برای زهره، این اولین تجربهی مهاجرت بیرون از افغانستان بود. او این تجربه را اینگونه شریک میکند: «وقتی وارد خاک پاکستان از مرز ترخم شدم، احساس میکردم که به دنیایی ناشناخته پا گذاشتهام. انگار قدم به وادی جدیدی گذاشته بودم که هیچچیزش برای من آشنا نبود. همهچیز متفاوت بود و احساس غریبی و بیگانگی بهطور عمیق در وجودم رخنه کرده بود و احساس کردم که حتا خورشید در اینجا رنگ و گرمایش متفاوت است که بر افق این خاک می تابید.»
زهره در روزهای اول مهاجرت، زندگی بسیار دشواری را در پاکستان سپری کرده است. یکی از مشکلاتی که او را مدتی در محدودیت قرار داده بود، ناآشنایی با زبان اردو در پاکستان بود. جدا از آن، چیزی که بیشتر او را آزار میداد این بود که در بدخشان، با داشتن روح آزاده و شخصیت مستقلی که تجربه کرده بود، توانسته بود بدون وابستگی به کسی زندگی کند و تصمیمهای خود را بهطور مستقل بگیرد؛ اما در روزهای اول مهاجرت، او مجبور بود همیشه یک همراه داشته باشد تا مشکلاتش را حل کند و حتی برای امور ساده مانند خرید، پیدا کردن مسیر و ارتباط با دیگران به کمک نیاز داشت. این احساس وابستگی و نیاز به کمک دیگران برای او سخت و بیگانه بود.
زهره توضیح میدهد که انسانها، بهعنوان مهاجر، ناگزیرند با شرایط جدید روبهرو شوند و این در ذات انسان است که به مرور زمان خود را با این شرایط وفق دهد و آن را بپذیرد. او بیان میکند که خودش نیز، با وجود تمام دشواریها، مجبور شد به شرایط جدید زندگیاش عادت کند و این واقعیت را بپذیرد که مهاجرت اکنون بخشی از زندگی او شده است.
با وجود تمام این مشکلات و بدبختیهایی که در این مسیر بر او رفته است، بخش اعظم دشواریهای زهره، نبود حامی و مشکلات اقتصادی بود که بار سنگینی بر دوش او گذاشته است. او که روزگاری در بدخشان در کنار خانواده و با حمایتهای آنها زندگی میکرد، اکنون در غربت و دور از خانه، احساس تنهایی و بیپناهی میکند.
امید دوباره
با این حال، چیزی که در این دوران سختیها برای زهره مثبت و امیدبخش بود، فرصتی بود که پس از پنج سال، به مکتب رفتن برای او فراهم شد. زهره با چشمان پر از امید میگوید: «بعد از پنج سال، دوباره توانستم به مکتب بروم. این احساس برای من مانند یک تولدی دوباره بود. در میان این همه غم و درد، تنها چیزی که توانسته است برایم حس خوب و آرامش بیاورد، بازگشت به صنفهای درسی است».
در این دنیای غربت و با تمام مشکلاتی که بر دوش اوست، تحصیل برای زهره نه تنها یک نیاز فکری، بلکه یک نوع پناهگاه روحی و فرصتی برای بازسازی امید و آیندهی روشنتر به شمار میآید.
زهره اکنون یک سال و پنج ماه است که مهاجر است و از اینکه دوباره پس از 5 سال به تحصیل بازگشته، بسیار خوشحال است. چون پس از دورهی ویروس کرونا دیگر نتوانست به مکتب برود. این بازگشت به مکتب بزرگترین دستاورد او در این مدت به شمار میآید. هرچند مشکلات اقتصادی همچنان پابرجاست و هر ماه باید برای پرداخت هزینههای مکتب و خرید لوازم تحریر تلاش کند؛ اما زهره باور دارد که تحصیل تنها راه رسیدن به آرزوهایش است.
امید به آینده
زهره برای رویاهایش میجنگد و یکی از آرزوهای بزرگ او تحصیل است. او امیدوار است که روزی بتواند در معتبرترین دانشگاههای جهان درس بخواند و به علم و دانش دست یابد. هرچند مهاجرت برای او آغازگر زندگی متفاوتی بوده است؛ اما آنچه که زهره از گذشته به یاد دارد، خاطرات زندگی در بدخشان است. زندگیِ که هرچند سختیهای خاص خود را داشت؛ اما در مقایسه با شرایط امروز، سادهتر و آشناتر به نظر میرسید. او در دلش همواره امید دارد که روزی بتواند به خانه و زندگی گذشتهاش بازگردد؛ اما در عین حال با تلاش و پشتکار، مسیر جدیدی برای خود در دنیای بزرگتر و متفاوتتر بسازد.
زهره می گوید: «امروز میدانم که زندگی فقط خوردن و نوشیدن نیست، بلکه هدف داشتن و تلاش برای رسیدن به آرزوها، معنای واقعی زنده بودن است.» زهره معتقد است که این دوران سخت، نه پایان راه، بلکه پلی است برای موفقیتهای آیندهاش. او با ایمان به تواناییهای خود و انگیزهای که از دل مشکلات برمیخیزد، مصمم است که آیندهی روشن و پر از دستاوردهای بزرگ برایش بسازد.
عبدلواحد منش (بودا)