• خانه
  • روایت
  • میان هویت و اجبار؛ روایت تغییر مذهب رحیم در مهاجرت

میان هویت و اجبار؛ روایت تغییر مذهب رحیم در مهاجرت

Image

وقتی در کوچه‌پس‌کوچه‌های منطقه‌ی «ریسانی رود» قدم می‌زدم، گمان می‌کردم که در حومه‌های فقیرنشین کابل گم شده‌ام. آنجا، خانه‌هایی با معماری عجیب و غریب به صف ایستاده بودند؛ خانه‌هایی که پنجره‌های‌شان پشت به آفتاب بود، گویی عمداً نور را از خود دور کرده‌اند. زمستان اینجا، لابد مثل زمستان کابل، سرد و بی‌رحم؛ اما بدون برف بود.

چند روز قبل از دیدن رحیم، دوستی برایم دیداری با رحیم هماهنگ کرده بود. به خانه‌اش که رسیدم، همان‌جا دم در، بوی نم خانه چون غبار کهنه در مجرای تنفسم نشست. وقتی پا به درون خانه گذاشتم، چیزی بیشتر از بوی نم انتظارم را می‌کشید: سکوت، تاریکی و سرمایی که بخاری کوچک گازی خانه از پسش برنمی‌آمد. خانه بی‌نور بود؛ اما انگار رحیم برای حضور من تدارک دیده و فضای خانه را منظم‌تر کرده بود.

تمام خانه، از آشپزخانه تا مهمان‌خانه و اتاق خواب، زیر یک سقف جا خوش کرده بودند. دیوارها سفید بودند؛ اما پیدا بود که مقداری گرد و خاک رویش نشسته بود که گویی سال‌ها رنگ نشده بودند. در کنجی از خانه، بکس کهنه‌ای قرار داشت که رویش پارچه‌ای با طرح گل‌های سرخ، سبز و سیاه انداخته بودند. روی دیوار، آینه‌ای آویزان بود و زیر آن، طاقچه‌ی چوبی نصب شده بود. روی طاقچه، مهر و تسبیح‌هایی به طرز عجیبی، انگار بخشی از یک سنت قدیمی، آرام و هنری جا گرفته بودند.

نگاهم دور اتاق چرخید و با دیدن مهر، رو به آقا رحیم کردم. سوالی در ذهنم شکل گرفت، ناگهانی و بی‌اختیار: «آقا رحیم، شما شیعه هستید؟»

رحیم لبخندی زد، از آن لبخندهایی که گویی داستانی پشت خود پنهان دارند. با آرامشی خاص گفت: «دیگر شیعه نیستم. این مهر را وقتی از افغانستان آمدم، با خود آورده بودم.» کلامش، مثل آیینه‌ی کهنه، گوشه‌ای از گذشته‌ای را نشان می‌داد که از یاد رفته بود، اما هنوز نفس می‌کشید.

رحیم اصالتاً از ولایت پروان است؛ اما سال‌ها در منطقه‌ی «چنداول» کابل زندگی کرده‌است. زندگی‌اش در کابل تا پیش از آغاز جنگ شوروی و مجاهدین، آرام و به‌ظاهر بی‌دغدغه بوده‌است؛ اما در سال ۱۳۵۹ هجری شمسی، شرایط او و خانواده‌اش را به تصمیمی سخت واداشت: ترک افغانستان برای همیشه. آن زمان، رحیم جوان ۲۱ ساله بود که تازه عروسی کرده بود. او همراه با همسرش و خواهر کوچک‌ترش ژیلا، ناچار شد وطنش را پشت سر بگذارد و راه مهاجرت را در پیش گیرد.

رحیم در اول، شیعه‌مذهب بود؛ اما اکنون سنی‌مذهب و پیرو مکتب حنفی است. او حالا 64 ساله است، پدری با سه فرزند که همراه با آنان ساکن شهر کویته، در ایالت بلوچستان پاکستان‌اند.

رحیم خاطرات کابلِ گذشته را هنوز به یاد دارد، شهری که به گفته‌ی او آرام و با جمعیتی اندک بود. او می‌گوید: «کابل آن زمان مردم بافرهنگ و خوش‌رفتاری داشت؛ اما ظلم حکومت‌های وقت و جنگ قدرت کم‌کم نظم جامعه را از بین برد. در سال ۱۳۵۸، جنگ شروع شد؛ گلوله و باروت آسمان کابل را گرفت و جان بسیاری از هم‌وطنان ما را گرفت. ما چاره‌ای نداشتیم جز اینکه برای حفظ جان خود، افغانستان را ترک کنیم».

حرف‌های رحیم، روایت تلخی از سرگذشت او و خانواده‌اش است. سفری که با اندوه آغاز شد و هیچ‌گاه پایان نداشت. زندگی در مهاجرت برای او نه تنها تغییری در مکان بود، بلکه دگرگونی عمیقی در باورها، هویت و معنای زندگی‌اش به همراه آورد.

جریان مهاجرت رحیم چیزی نبود جز داستانی از درد، اندوه و رنجی که پایان نداشت. او با وجود مسیر طولانی و پرمخاطره، به هر سختی‌ای که بود، خود، همسرش و خواهر کوچکش را به کویته، پاکستان رساند. رحیم می‌گوید: «وقتی بساط سفر را می‌بستم، بغض گلویم را می‌فشرد. ترک کابل زیبا، شهری که همه‌ی خاطراتم در آن بود، برایم غیرقابل‌تحمل بود. تازه عروسی کرده بودم و همسرم برایم از هرچیزی عزیزتر بود؛ اما برای حفظ جان او و خواهر کوچکم، مجبور شدم دل به مهاجرت بزنم».

مهاجرت و امید دیگر

آن روز، رحیم فرصت چندانی برای جمع‌آوری وسایل نداشت. تنها توانست چند دست لباس و ضروریات ساده‌ای برای همسر و خواهرش بردارد. او با دلی پر از اضطراب و چشمانی اشک‌بار، قدم به راهی گذاشت که آینده‌اش در آن مبهم بود.

مسیر مهاجرت، سفری پر از هراس و ناامیدی بود. رحیم و خانواده‌اش به‌صورت غیرقانونی و پس از هشت روز، از مرز چمن وارد خاک پاکستان شدند؛ اما این عبور آسان نبود. او، همسر و خواهرش را به دستان قاچاقبران سپرده بود.

وقتی رحیم قصه‌ی این سفر را تعریف می‌کرد، اشک از چشمانش بی‌صدا فرو می‌چکید. قطرات اشک از گونه‌هایش می‌لغزید و بر لایه‌های ریش‌اش ناپدید می‌شد و سپس گلویش را تر می‌کرد.

او در میان اشک‌هایش گفت: «دنیایم نابود شده بود. کابلِ آرام و زیبای من، به جهنمی از گلوله و باروت تبدیل شده بود. همه‌چیز را از دست داده بودم؛ خانه، خاطرات و آرامش زندگی‌ام».

رحیم می‌گوید که در مدت هشت روزی که در مسیر بودیم، چندین بار توسط قاچاقبران مجبور به تعویض موتر شدیم؛ اما بیشتر مسیر را پیاده طی کردیم. این هشت روز پر از خطر و سختی بود. او توضیح می‌دهد که در این مسیر پرخطر، حدود ۱۵ تا ۱۸ نفر همراه ما بودند که متأسفانه دو نفر از مسافران به‌دلیل تشنگی جان باختند. «تلخ‌ترین لحظه زمانی بود که آن دو نفر همان‌جا در مسیر راه رها شدند، زیرا امکان بردن آن‌ها وجود نداشت و قاچاقبران، که دل‌هایی از سنگ داشتند، بی‌تفاوت بودند.»

رحیم با صدایی لرزان ادامه می‌دهد: «در آن لحظات، هر لحظه مرگ خود، همسرم و خواهر کوچکم ژیلا را که فقط ده سال داشت، پیش چشمم می‌دیدم.» او با یادآوری آن روزها می‌گوید که آن دو مسافر، یکی حدود ۴۵ ساله و دیگری نزدیک به ۳۰ ساله، در روز چهارم جان خود را از دست دادند. همه‌ی ما از تشنگی و گرسنگی در حال مرگ بودیم و نمی‌دانستیم که چند روز دیگر باید این مسیر خطرناک را، که بیشتر در شب حرکت می‌کردیم، طی کنیم.

رحیم از پاهای آبله‌زده‌ی ژیلا و همسرش می‌گوید، که نمی‌توانستند به‌درستی راه بروند. او می‌گوید: «با مرگ دو همراه ما، وحشت از چهره‌ی همه‌ی ما می‌بارید. گاهی در دل از این تصمیم اظهار پشیمانی می‌کردم و با خود می‌گفتم کاش هرگز راهی این مهاجرت نمی‌شدیم.»

رحیم می‌گوید: «تنها چیزی که به‌شدت نگرانم می‌کرد و هراسم را چند برابر ساخته بود، باردار بودن همسرم بود. هرچقدر تلاش می‌کردم تا مقداری آب یا خوراک برای او و خواهر کوچکم تهیه کنم، موفق نمی‌شدم. همراهان ما نیز تقریباً هیچ ذخیره‌ای نداشتند یا اگر چیزی داشتند، آن را پنهان می‌کردند تا جان خود را حفظ کنند.»

او ادامه می‌دهد: «در میان جمعیت همراه ما، دو مرد پیشاپیش حرکت می‌کردند که یکی از آن‌ها اندکی خوش‌خو به نظر می‌رسید و به زبان پشتو صحبت می‌کرد. به او نزدیک شدم و با التماس گفتم: «وروره، لږ اوبه راوړه. زما ښځه امیدواره ده.» او نگاهی طولانی به من انداخت، چند لحظه‌ای ناپدید شد و سپس برگشت. خیلی آرام مقدار کمی آب به من داد و گفت: واخله او خبرې مه کوه.» رحیم با قدردانی از او، آب را به همسر و ژیلا داد. این مقدار اندک آب حال آن‌ها را اندکی بهتر کرد.

رحیم با چشمانی خسته از یادآوری ادامه می‌دهد: «اگر در مسیر راه به آب می‌رسیدیم، می‌نوشیدیم. اگر گیاهی پیدا می‌کردیم که قابل خوردن بود، همان را می‌خوردیم. این سفر دردناک و رنج‌آلود، از مرگ هم بدتر بود.»

زندگی در کویته

رحیم می‌گوید: «وقتی به کویته رسیدیم، هیچ‌کس را نمی‌شناختم. تنها چیزی که شنیده بودم این بود که هزاره‌ها بیشتر در مری‌آباد زندگی می‌کنند. چون شهر برایم غریب و نا آشنا بود، چند روزی را در مری‌آباد گذراندم، تا اینکه موفق شدم خانه‌ای کوچک در ریسانی رود پیدا کنم و در آنجا پناه بگیرم.»

رحیم می‌گوید: «وقتی در این منطقه اسکان گزیدم، نمی‌دانستم که اطرافیان ما تقریباً همه پشتون و بلوچ هستند. زندگی کردن میان این مردم، با فرهنگ و باورهای متفاوت، بسیار دشوار بود. به همسرم می‌گفتم که چند روز دیگر از اینجا می‌رویم و در مری‌آباد که هزاره‌ها بیشتر در آن زندگی می‌کنند، ساکن می‌شویم؛ اما این امروز و فردا کردن‌ها، تا به امروز ادامه پیدا کرده است و هنوز نتوانسته‌ایم آنجا برویم.»

او ادامه می‌دهد: «روزهای جمعه، کم‌کم مجبور شدم در نماز جماعت شرکت کنم. مردم این محل، مخصوصاً همسایه‌ها، نسبت به ما حساس شده بودند. در اوایل که به مسجد نمی‌رفتم، بارها از سوی همسایگان تحت فشار قرار گرفتم. آن‌ها به من می‌گفتند: چرا روزهای جمعه در مسجد حاضر نمی‌شوی؟ به تدریج فهمیدم که مردم این منطقه با شیعیان سر ناسازگاری دارند.»

رحیم با آهی عمیق اضافه می‌کند: «برای جلوگیری از هرگونه مشکلی، تصمیم گرفتم به ظاهر با روش و آیین آن‌ها زندگی کنم. اگر کسی درباره‌ی مذهب‌ ما می‌پرسید، مجبور بودیم خود را سنی معرفی کنیم. این تصمیم نه از سر تمایل، بلکه برای حفظ جان خود و خانواده‌ام بود. هر روز احساس می‌کردم که در میان مردمی زندگی می‌کنم که حتی تحمل وجود ما را ندارند.»

رحیم و خانواده‌اش در محیطی با فضای شدیدا مذهبی رشد کردند. او توضیح می‌دهد: «ما تماماً سنی مذهب شده‌ایم؛ اما هیچ‌گاه نمی‌توانیم در خانه و میان خودمان هزاره بودن‌ خود را انکار کنیم. با این حال، این هویت در بیرون خانه چیزی است که باید پنهان کنیم. چند بار که به مناطق هزاره‌نشین مری‌آباد و هزاره‌تاون رفتم، مورد تمسخر قرار گرفتم و از سوی هزاره‌های شیعه روی خوش ندیدم.»

با یادآوری قتل‌ها و خشونت‌هایی که سال‌ها در کویته میان هزاره‌ها و قومیت‌های دیگر رخ داده، رحیم ادامه می‌دهد: «نفرت عمیقی میان هزاره‌های شیعه و دیگر اقوام، از جمله پشتون‌ها، وجود دارد. ما نه به طور کامل در جامعه‌ی سنی پذیرفته شدیم و نه توانستیم با هزاره‌های شیعه ارتباط برقرار کنیم.

حفظ فرهنگ و هویت و امید به آینده

او با نگاهی غمگین می‌گوید: «به فرزندانم همیشه تأکید می‌کنم که هیچ‌گاه هویت هزاره بودن‌شان را فراموش نکنند. هنوز هم با افتخار می‌گویم که ما هزاره هستیم. شاید روزی وضعیت تغییر کند و بتوانیم در تمامی مراسم‌ها و جشنواره‌های سنتی و فرهنگی هزاره‌ها شرکت کنیم. آرزو دارم که نواسه‌هایم بتوانند درس بخوانند و از این بدبختی که ما در آن گیر افتاده‌ایم، نجات یابند.»

رحیم با امیدواری به آینده نگاه می‌کند، اما تلخی گذشته و فشارهای کنونی همچنان سایه‌ای سنگین بر زندگی‌اش افکنده است. او همچنان به انتظار روزی است که شکاف‌های مذهبی و قومی از میان برود و فرزندان و نواسه‌هایش آینده‌ی روشن‌تر را تجربه کنند.

عبدالواحد منش (بودا)

Share via
Copy link