• خانه
  • جوانان
  • چگونه می‌توانم شیرین بنویسم، تلخی‌های این زندگی را؟

چگونه می‌توانم شیرین بنویسم، تلخی‌های این زندگی را؟

Image

زندگی، دردی به من بخشید که مرا از آزادی، زندگی و حق خودم محروم کرد. آرزویی که رویایش را داشتم، نه خودش را؛ اما حسرتش دردم را هر لحظه بیشتر و بیشتر می‌کرد.

گاهی در ذهن خود به این فکر می‌کنم: کاش من پسر بودم، به جای آنکه همیشه در سایه‌ی نادیده‌گیری و تحقیر زندگی کنم. ای کاش همان‌طور که فکرهای گوناگون در ذهنم نقش می‌بست، در دنیای واقعی نیز وجود می‌داشت…!

آنچه بیش از هر چیزی مرا آزار می‌دهد، نه خود آرزوها، بلکه حسرتی است که همیشه در دل دارم. آن حسرت چیزی نیست، جز داشتن یک زندگی عادی. زندگی‌ِ که در آن دست‌کم به من اجازه می‌دادند آزادانه نفس بکشم. زندگی‌ِ که فرصت شناخت خودم را به من می‌داد؛ اما افسوس که همه‌ی این‌ها فقط در دل جا دارد و همیشه در دلم ماندگار خواهند ماند و چیزی در واقعیت خودش را به من نشان نخواهد داد.

از خودم بدم می‌آید؛ از وجودم، از هستی‌ام و از اینکه هیچ‌گاه نتوانستم آن چیزی باشم که آن‌ها می‌خواستند. من در خانواده‌ای به دنیا آمدم که در آن، وجود دختر مایه‌ی ننگ بود. این حقیقت تلخ همیشه با من همراه بوده است. من فرزند دوم خانواده‌ام هستم و همیشه در سایه‌ی نگاه‌های سرد و بی‌محبت زندگی کرده‌ام. پیش از اینکه من به دنیا بیایم، همگی خوشحال بودند و با خودشان می‌گفتند این بار پسر به دنیا می‌آید. همه انتظار داشتند که این بار در آغوش‌شان پسر باشد؛ یک وارث که می‌تواند نام خانواده را ادامه دهد؛ اما هیچ‌کس نمی‌دانست که من در راه هستم و قرار شده خدا مرا دختر بیافریند و نزد آنها بفرستد.

وقتی به دنیا آمدم، خبری از شادی و خوشحالی نبود. همه غمگین و پریشان بودند، انگار که من یک اشتباه بزرگ بودم. اشتباهی که در آن لحظه به دنیا آمده بود. به جای اینکه از به دنیا آمدنم خوشحال شوند، همه با حسرت و ناامیدی می‌گفتند: «باز هم دختر!» این جمله‌ای بود که به گوشم می‌خورد، نه از کسی که مرا دوست داشته باشد، بلکه از کسانی که جنسیت برایشان مهم بود. هیچ‌کدام از آن‌ها نمی‌خواستند که من دختر باشم.

من در خانواده‌ای به دنیا آمدم که ارزش پسر از ارزش دختر بیشتر بود. منِ دختر را هیچ‌کس دوست نداشت؛ حتی خانواده‌ام. آن‌ها می‌خواستند مرا به یک خانواده‌ی دیگر بدهند تا فرزند آن‌ها شوم. چون آن خانواده فرزندی نداشت؛ اما مادری بود که دلش به حال من سوخت و نگذاشت که من در خانواده‌ای بدون خواهر و برادر بزرگ شوم. او مرا به عنوان دخترش قبول کرد و اجازه نداد جگرگوشه‌اش از او دور شود.

همیشه احساس می‌کردم که من هیچ ارزشی ندارم. نه تنها یک فرزند معمولی نبودم، بلکه مایه‌ی ناامیدی و شکست برای آن‌ها بودم. در میان نگاه‌های سرد و بی‌رحمانه، همیشه احساس تنهایی می‌کردم. احساس می‌کردم که اشتباهی به دنیا آمده‌ام و مقصر آن هم خودم هستم.

با من مثل کنیز رفتار می‌کردند، نه به عنوان یک دختر که نیاز به محبت و توجه داشت، بلکه به عنوان کسی که باید همیشه در خدمت دیگران باشد و در حاشیه زندگی کند. انگار هیچ‌وقت به این فکر نکردند که من هم احساس دارم، من هم نیاز به محبت دارم. حتی در لحظاتی که به سختی نیاز به آغوش گرم داشتم، هیچ‌کس آنجا نبود که با من باشد.

هر وقت جایی می‌روم، این سوالات همیشه در گوشم طنین‌انداز می‌شوند: کجا می‌روی؟ با کی می‌روی؟ به دیدار چه کسی می‌روی؟ آیا اجازه گرفتی؟ این حرف‌ها آن‌قدر در دلم سنگینی می‌کند که گلویم از بغض پر می‌شود. با خودم می‌گویم: وقتی خانواده‌ام مرا این‌طور نمی‌بینند، از دیگران چه توقعی می‌توانم داشته باشم؟ 

خودم را از پیش چشم‌شان کنار می‌کشم؛ جایی که هیچ‌کس نباشد، جایی که در سکوت خودم را گم کنم. از ته دل گریه می‌کنم. می‌دانم که اشک‌ها نمی‌توانند دردم را کم کنند؛ اما دلم اندکی سبک می‌شود و لحظه‌ای خودم را دور از این فکرهای آزاردهنده می‌بینم.

آن‌قدر کلمه‌های «چرا» و «ای کاش» ذهنم را درگیر کرده‌اند که مدام فکر می‌کنم: ای کاش من پسر بودم. می‌دانم ناممکن است؛ اما گاهی نمی‌توانم از این حسرت رها شوم. نمی‌دانم این درد تا کی می‌خواهد مرا با خود فرو ببرد. این حسرت، این آرزو همچنان در دلم باقی می‌ماند و نمی‌دانم تا چه زمانی خواهد بود.

زندگی من با این تعبیرها تعریف می‌شود. می‌دانم همه‌ی آن تلخ است؛ اما نمی‌دانم چگونه این باور را که با هستی من گره خورده، آن را تغییر بدهم و یا حدقل تعبیرهایی که مرا به دنیای امید و شادابی بکشاند، استفاده کنم.

این درد یک دختر در افغانستان است. دختری که بابت وجود و هستی‌اش تاوان بودنش را در این جامعه برای هرکس می‌دهد؛ از خانواده تا جامعه و کشور ما را به چشم جنس دوم و آله‌ای برای استفاده می‌بینند.

نویسنده: سهیلا اکبری

Share via
Copy link