غربت و درس‌هایی برای زندگی

Image

صبح که بیدار شدم، حسی عمیق و ناشناخته‌ای در وجودم جریان داشت. انگار دلم در میان امیدها و دغدغه‌ها سرگردان بود. آسمان هنوز تاریک بود؛ اما نور کم‌رمقی از میان پرده‌ها به اتاق می‌تابید. آرام بلند شدم و برای رفتن به کلاس امپاورمنت آماده شدم. ذهنم درگیر برنامه‌ریزی برای گروهی بود که تازه تشکیل داده بودم. می‌دانستم مسیر پیش‌رو پر از چالش است؛ اما شور و اشتیاقم برای این کار بیشتر از ترس‌هایم بود.

وقتی به آنجا رسیدم، کلاس خالی بود و سکوت سنگینی فضا را پر کرده بود. نشستم و لحظه‌ای چشم‌هایم را بستم؛ انگار می‌خواستم این سکوت، فرصتی باشد برای تامل در مسیر پیش‌رو. کم‌کم دوستانم وارد شدند و صدای خنده و گفت‌وگو جای آن سکوت چند لحظه قبل را گرفت. امروز، روز متفاوتی بود؛ نه درس جدیدی بود و نه توضیحات طولانی. بیشتر، زمان به پرسش و پاسخ گذشت. سوالاتی که هر کدام از اعماق ذهن‌های پر از دغدغه و امید ما سرچشمه می‌گرفت. سوالاتی که گاهی حتی ذهن خودم را درگیر می‌کرد و مرا به دنیای دیگری می‌برد.

بعد از پایان کلاس، با دوستانم خداحافظی کردم و به خانه برگشتم. خانه مثل همیشه شلوغ و پر از فعالیت بود. هرکسی در گوشه‌ای مشغول کاری بود. منم به گوشه‌ای رفتم، برای خودم صبحانه آماده کردم و در همان حال به پیام‌های واتس‌اپ پاسخ ‌دادم. یکی از پیام‌ها، مرا از حال و هوای روزمره جدا کرد. دوستی که در آمریکا زندگی می‌کند، نوشته بود: «ثریا جان، وقتی افغانستان را ترک کردی و مهاجر شدی، چه حسی داشتی؟»

این سوال مانند زخم کهنه‌ای بود که دوباره باز شد. لحظه‌ای همه‌چیز جلوی چشمانم زنده شد. آخرین روزهایم در کابل، آخرین خداحافظی‌هایم با خانواده و دوستانم، آخرین باری که مادرم را در آغوش گرفتم؛ انگار تمام آن لحظات، در کسری از ثانیه از پیش چشمانم عبور کردند.

اشک بی‌اختیار از چشمانم جاری شد. این اشک‌ها، نماد دلتنگی‌ها و سختی‌هایی بودند که یک مهاجر در غربت تجربه می‌کند. روزی که از کابل رفتم، انگار بخشی از وجودم را جا گذاشتم. اولین باری که پا به خاک پاکستان گذاشتم، حسی از بیگانگی تمام وجودم را فرا گرفت. هرچیزی غریبه و ناشناخته بود؛ اما در اعماق وجودم می‌دانستم که این سفر، بخشی از مسیری است که برای ساختن آینده‌ی بهتر انتخاب کرده‌ام.

مهاجرت به من درس‌های بزرگی آموخت. اولین و شاید مهم‌ترین درس، این بود که یاد گرفتم روی پای خودم بایستم. مهاجرت به من نشان داد که زندگی، گاهی ما را مجبور می‌کند تا مسیرهایی را تنها طی کنیم؛ اما به این نتیجه رسیدم که این تنهایی، فرصتی است برای رشد، برای قوی‌تر شدن و برای ثابت ماندن در وادی پرشور و پرطلاتم زندگی.

درس دوم، ارزش آگاهی بود. در یکی از جلسات امپاورمنت، استادمان گفت: «آگاهی، رنج تولید می‌کند.» این جمله، معنای عمیقی برایم پیدا کرد. فهمیدم که آگاهی، دری به سوی تغییر است؛ اما این تغییر همیشه آسان نیست. باید از مسیرهای دشوار عبور و دردهای بسیاری را تحمل کرد تا به روشنی رسید.

مهاجرت هم‌چنین به من یاد داد که قدر لحظه‌ها را بدانم. دوری از عزیزانم، باعث شد بفهمم که هر لحظه‌ای که در کنار آنها بوده‌ام، چقدر ارزشمند بوده است. حالا هر بار که فرصت تماس با خانواده‌ام پیش می‌آید، سعی می‌کنم از آن لحظه‌ها بهترین استفاده را ببرم.

در روزهای پایانی که در کابل بودم، برای مادرم نامه‌ای نوشتم. در آن نامه به او تعهد دادم که هرگز تسلیم نشوم. نوشتم که برای آرزوهایم خواهم جنگید، حتی اگر مسیر سخت و طولانی باشد. مادرم را مطمئن کردم که دختری قوی خواهم بود، دختری که برای ساختن زندگی‌ِ که همیشه در رویاهایش داشته است، تمام تلاشش را می‌کند.

این مهاجرت به من نشان داد که سختی‌ها، تنها آزمایش‌هایی هستند که ما را برای آینده آماده می‌کنند. یاد گرفتم که هر چالش، فرصتی است برای یادگیری و رشد. فهمیدم که حتی در تاریک‌ترین لحظات، اگر امید داشته باشی، می‌توانی راهی به سوی نور پیدا کنی.

حالا، در میان همه‌ی این سختی‌ها، دوستانی پیدا کرده‌ام که مثل خانواده‌ام هستند. وقتی دلتنگ می‌شوم، به آنها پناه می‌برم. آنها مثل پرندگانی هستند که در میان طوفان، به هم پناه می‌برند و یکدیگر را حمایت می‌کنند.

زندگی در مهاجرت، برای من سفری است که هر روزش با درس‌ها و تجربه‌های جدید همراه است. سفری که مرا به یاد این جمله می‌اندازد: «زندگی، پر از چالش است؛ اما زیبایی آن در همین چالش‌ها نهفته است.» من، همچنان با امید و اراده‌ی قوی، این مسیر را ادامه می‌دهم.

نویسنده: ثریا محمدی

Share via
Copy link