آستانه‌ی پرواز

Image

در شهرم، شهر کابل. جایی که اسم‌اش شهر؛ اما با خصوصیت‌های متفاوت از شهرهای لوکس و پیشرفته‌ی دنیا چرخ زندگی خیلی‌ها را می‌چرخاند. در یک‌قدمی بادهای جان‌فرسا و سرمای بی‌امان این شهر قدم می‌زنم. گونه‌هایم از تب یخ سرخ شده و دست‌هایم کبودی زمستان به خود گرفته‌اند. دود و مه غلیظ کوچه‌های کابل، پرده‌ای سنگین بر دیدگانم کشیده است. گلویم در حصار هوای سنگین می‌سوزد و نفس کشیدن از پس ماسک‌ها، عاقلانه‌ترین چاره‌ام است. دستانم را به دست‌کش پوشانده‌ام. با آن‌هم دوست دارم در این مسیر تا مقصد داخل جیبم پنهان بماند.

قصه‌های گوناگون در کوچه‌‌ی ‌ما جاری‌اند؛ قصه‌ی نان و کار، قصه‌ی درس و تحصیل، قصه‌ی شادی و غم، قصه‌ی عشق و نفرت. آه و شادی، خنده و گریه، طنین آهنگین این قصه‌هایند که آفاق زمانه را پر می‌کند. اینها هر کدام به سویی روان‌اند. نمی‌دانم تا به کجا، شاید هرکدام به مقصدی که انتهایش آنجا ختم می‌شود و فردا نیز از آن شروع و تا شب باز هم به آنجا می‌رسد. روزها همین‌گونه شام می‌شود و شب‌ها صبح و من مخاطب همیشگی این سخن‌های رازآلود. با تمام اینها، من در این میانه از خود می‌پرسم: « تو کجا می‌روی؟ برای چه اینجا هستی؟»

به رفتن ادامه می‌دهم. بدون این‌که مقصد نهایی را بدانم که به کجا ختم می‌شود. شاید تا انتهای این کوچه و تا آن افقی که دود و سیاهی ذغال بیشتر از اینجا سنگین دیده می‌شود. شاید هم نه، آنجا این قدر که من می‌بینم، سیاه نباشد. از کجا معلوم تا آنجا بروم، ببینم جایی که حالا ایستاده‌ام، همین‌طور سیاه است، یا نه، چیزی که من از دور می‌بینم، شبیه واقعیتی که از نزدیک می‌بینم، نیست؟

سرم را بالا می‌کنم و به آسمان می‌بینم. با دستانی سرد؛ اما دل گرم، آینده‌ای نامعلوم و چشمانی پر از امید. بلندپروازی در اوج ناامیدی و بی‌پولی قصه‌ای است که تنها در زندان ناباوری‌های این شهر می‌توان زیست. زندانی‌که با سیاهی محدود شده و دیوار محدودیت آن را احاطه کرده‌است.

در شهر من، پرواز تا بلندای آسمان به قیمت تیرباران است. رسیدن به روشنی خورشید، تاوانی به سنگینی سوختن دارد. لبخند زدن، زخم عمیق بر روح می‌نهد. بله، جناب، این روایت واقعی قصه‌های کوچه‌های پر از دود و غبار سنگین روزگار در شهر ماست.

من یک دخترم. دوست دارم این روایت را هم از زاویه‌ی دید خود و تجربه‌هایی که تا کنون زندگی‌ام را تلخ کرده، به شما حکایت کنم. دختر بودن در کوچه‌های این شهر، مثل پرنده‌ی سفید در اندیشه‌ی پرواز است؛ اما در این کوچه‌ها، زندگی جنگی بی‌پایان است. اینجا آرزو داشتن، طعم شیرینش را با خون دل می‌آمیزد. در مه و غبار، پرنده‌های این خاک با بال‌های زخمی؛ اما دلی استوار، برای پرواز به سوی فرداهای بهتر تلاش می‌کنند.

دختران شهر من، هر روز با امید به طلوع روشنایی، بر بلندای امید ایستاده‌اند. ابرهای سیاه آسمان، شب‌های تاریک، جهالت‌های غبارآلود و صیادانی که با تفنگ‌های‌شان در کمین‌اند، هیچ‌گاه نمی‌توانند پروازشان را متوقف کنند. بال‌های ما دیگر تاب و توان پروازهای سخت و سنگین را به خود گرفته. ما دیگر خسته نیستیم، بلکه برای آماده شدن برای پرواز به سمت آرزوهای ما، خود را بیشتر از گذشته قوی می‎سازیم. این ساز پرواز ماست.

ما دختران این شهر، قصه‌های کوچه‌های شهر خود را به خوبی شنیده‌ایم. دیده‌ایم که پرنده‌ای در این کوچه دوام می‌آورد که شوق پرواز را بداند و آستانه‌ی زندگی را تا مرز رسیدن به آرزوهایش ختم شده نداند. این کوچه تا رسیدن به آرزوهای ما هموار است. هرچند که افق آن تاریک دیده می‌شود؛ اما پرنده‌هایی در دل این تاریکی پر می‌زنند که چشم و گوش صیادهای بی‌رحم و تفنگ به دست، او را به خوبی نمی‌تواند ببیند. این رمز پرواز ماست که با هم داریم.

با قصه‌ی کوچه‌ی من در این شهر، من بر بلندای آرزو خواهم رسید، حتی اگر همه چشم‌انتظار سقوط من باشند. این، قصه‌ی امروز پرنده‌های کوچه‌ی ماست.

نویسنده: بتول بیگزاد

ب

Share via
Copy link