جنگ؛ سایه‌ی سنگین و تاریک

Image

جنگ، سایه‌ی سنگین و تاریک است که هر جا فرود می‌آید، ردی از غم، ویرانی و ترس بر جای می‌گذارد. خانه‌هایی که زمانی سرشار از خنده و آرامش بودند، لحظه‌ای به مکانی برای مبارزه با مرگ تبدیل می‌شوند. جنگ نه تنها جان انسان‌ها را می‌گیرد، بلکه آرامش روحی انسان‌ها را نیز نابود می‌کند. داستان شبی که جنگ به نزدیکی خانه ما بود و صبحی که فهمیدم ماین‌های مرگبار در اطراف خانه ما به جا شده‌اند، حکایت تلخی است که هر بار به یادش می‌افتم، بغضی سنگین گلویم را می‌فشارد.

آن شب، سکوت معمول شبانه جای خود را به هیاهوی مرگبار جنگ داده بود. همه‌چیز به یک‌باره تغییر کرد. صدای انفجار، زمین را می‌لرزاند و تیراندازی‌های پی‌درپی گوش‌های ما را کر کرده بود. هوا پر از بوی باروت و خاک بود. ما نمی‌دانستیم چه خواهد شد و آیا تا صبح زنده خواهیم ماند یا نه.

ما در گوشه‌ای از خانه، نزدیک‌ترین جایی که به نظر ما امن می‌آمد، جمع شده و نشسته بودیم. مادرم، مثل کوهی از شجاعت، ما را در آغوش گرفته بود و با زمزمه‌های آرام، سعی می‌کرد ترس ما را کم کند؛ اما چهره‌اش چیزی دیگر می‌گفت، مادرم هم به شدت ترسیده بود. پدرم که همیشه مردی محکم و استوار بود، این بار بی‌قرار بود، به پنجره نگاه می‌کرد، گویا که می‌خواست هر لحظه آماده‌ی فرار باشد.

صدای انفجارها گاهی آن‌قدر نزدیک می‌شد که احساس می‌کردیم سقف خانه فرو خواهد ریخت. گاهی تصور می‌کردم که دیوارها در مقابل این همه خشونت طاقت نخواهند آورد. قلبم با هر صدای گلوله می‌لرزید. خواهر کوچک‌ترم، که معنای واقعی جنگ را نمی‌فهمید، از صدای بلند تیرها گریه می‌کرد و ما که کمی بزرگتر بودیم، در سکوت اشک می‌ریختیم.

آن شب، زمان به کندی می‌گذشت. هر لحظه، انگار یک عمر طول می‌کشید. مادرم دعا می‌خواند و پدرم، چشمانش را بسته بود و نفس‌هایش سنگین شده بود. همه آرزو داشتیم که این کابوس هر چه زودتر تمام شود؛ اما پایان این شب، صبحی تلخ‌تر از شب را به همراه داشت.

سپیده‌دم که از راه رسید، صدای گلوله‌ها خاموش شده بود؛ اما سکوتی سنگین‌تر از صدای بر قریه‌ی ما سایه افکنده بود. همه با ترس و احتیاط از خانه‌های خود بیرون می‌آمدند. خانه‌ی ما، که همیشه نماد آرامش بود، حالا پر از ویرانی شده بود. شیشه‌های شکسته، ترک‌های عمیق روی دیوارها و حیاط حویلی پر از گلوله‌های سوخته بود، همه به یاد آن شب وحشتناک بودند.

وقتی به کوچه قدم گذاشتم، دیدم که خانه‌های اطراف هم وضعیت بهتری ندارند. درختانی که روزی سایه‌بان ما بودند، حالا سوخته و شکسته بودند. بوی باروت هنوز در هوا بود و رد پای تانک‌ها روی زمین، مانده بود، گویا فریاد می‌زد که اینجا هنوز هم میدان جنگ است؛ اما ما نمی‌دانستیم که این تازه آغاز کابوس است. هیچ‌کس به این فکر نمی‌کرد که جنگ حتی پس از پایانش، با یادگارهای مرگبار ما را تهدید خواهد کرد.

چند دقیقه بعد متوجه شدیم که در کنار خانه‌ی ما یک ماین بزرگ است. این ماین از شبی که طالبان از آنجا عبور کرده بود، در آنجا جاسازی شده بود.

یکی از همسایه‌ها، مرد شجاعی که همیشه پیش‌قدم بود، تصمیم گرفت برای پاک کردن ماین، نیروهای امنیتی را خبر کند. اما تا رسیدن کمک، همه‌ی ما در هراسی بی‌پایان مانده بودیم. هر لحظه ممکن بود یک انفجار دیگر زندگی را به خاکستر تبدیل کند.

مادرم با نگرانی گفت که دیگر نمی‌توانیم در اینجا بمانیم. ما به سرعت وسایل ضروری را جمع کردیم؛ فقط چیزهایی که می‌توانستیم با خود ببریم. خانه‌ای که در آن زندگی کرده بودیم، حالا باید رها می‌شد. با هر قدمی که از خانه دورتر می‌شدیم، نگران بودیم که اگر ماین منفجر شود، چه بلایی بر سر همه‌چیز ما می‌آید.

به جای دورتر، به خانه‌ی یکی از دوستان پناه بردیم. آنجا امن‌تر بود؛ اما ترس و اندوه همچنان با ما بود.

آن روز به سختی گذشت. جنگ شاید از کوچه‌ها عبور کرد؛ اما ترس و زخمی که در دل ما گذاشت، باقی ماند. آن ماین را برداشتند؛ اما ما فهمیدیم که در این سرزمین، ماین‌ها فقط در زمین نیستند، بلکه در قلب و ذهن مردم هم کاشته شده‌اند؛ ترس، غم و ناامیدی که هر روز باید با آن‌ها جنگید.

نویسنده: فاطمه یعقوبی

Share via
Copy link