مجرمان چگونه سخن می‌‏گویند؟ (۸)؛ مزاری نعمت بزرگ زمان ما بود!

Image

(سخنرانی در دنمارک – ۱۸ دسامبر ۲۰۱۰)

اشاره: تکه‌هایی را که اینجا بازنشر می‌کنم، صورت بازنویسی‌شده‌ی یک سخنرانی در دنمارک است که به تاریخ ۱۸ دسامبر سال ۲۰۱۰ ایراد کردم. ویدیوی این سخنرانی در یوتیوب قابل دریافت است. متن نوشتاری آن نیز در وبلاگی که آن زمان داشتم، نشر شده و حالا هم قابل دریافت است. هیچ سخنی از گذشته‌ام، به اندازه‌ای این سخنرانی خاطره‌انگیز نیست. آن‌جا چند نفر مشخص را در برابرم داشتم که درست برابر چشمانم نشسته بودند و در طول سخنرانی به من نگاه می‌کردند. لطف این سخنان نیز مدیون همان نگاه‌هایی است که سخنم را به مخاطب خاصی وصل می‌کردند. این سخنرانی را در قالب پیام و محتوایی که داشت، به صورت تکه تکه، تحت عنوانی جداگانه، در شیشه‌میدیا نشر می‌کنم.

***

تا اینجا هر چه گفتیم، بیم و هوشدار بود. حالا که از بیم فارغ شدیم، خوب است از نعمت‌‏های ‏‏خدا هم حرف بزنیم. می‌‏خواهم بگویم که اگر خواسته باشیم عبرت بگیریم، نعمت‌‏های ‏‏خدا به وفور در اختیار ما است. من برخی از این نعمت‌ها را با شما مرور می‌کنم تا فرصت بیابیم که از آن‌ها سپاس‌گزارانه استفاده کنیم.

یکی از نعمت‌‏ها همین تجربه‌‏هایی است که با هم در میان می‌‏گذاریم. این تجربه‏‌ها ‏را، با همین تلخی و درشتی‏‌های ‏‏آن، در زمانی که ما سن و سال شما را داشتیم، یعنی در سال ۱۳۶۷ هجری خورشیدی، کسی برای ما نگفت. کاش کسی در آن زمان می‌‏بود که با صراحت برای ما می‌‏گفت: چشمان تان را باز کنید؛ این شهری که اسمش را پایتخت گفته‌اید، تنها پایتخت نیست، مسلخ سرهای بی‌شمار از سرداران این دیار نیز هست. کاش کسی پیدا می‌‏شد برای ما می‌‏گفت که کابل رفتن تنها بر چوکی نشستن نیست، سر و جان را در پای چوکی گذاشتن نیز هست. کاش برای ما می‌‏گفت که به کابل وارد شدن، تنها شادیانه فیر کردن نیست، منفجر کردن اراگان بر فرق انسان هم هست! کاش کسی می‌‏گفت که در ورود به این شهر تنها با شادباش و شیرینی و بوسه استقبال نمی‌شویم، با نفرین و دشنام و آه و اشک تشییع هم می‌شویم. کاش کسی می‌بود که این‌‌ها را می‌گفت، که نگفت.

اما امروز این امکان و فرصت را داریم. حالا من چیزی از تجربه‌‏هایم برای شما می‌‏گویم. دوستان دیگری که اینجا هستند، اگر اجازه دهید، همه می‌توانند خاطره‏‌های ‏‏دردناک خود را بگویند. این‌ها همه نعمت‌‏هایی برای آگاهی و عبرت جمعی ما بوده می‌‏توانند.

افتخارات گذشته را برای تاریخ بگذارید. اینکه چه کار کردیم یا نکردیم، پوزه‏‌ی ‏استکبار و استبداد را شکستیم، انحصار و تبعیض و فاشیسم را پایان دادیم، هزاره و شیعه را مطرح کردیم و امثال آن، اینها همه مال تاریخ! بگذارید از بهایی که برای این افتخارات پرداخت کرده‌ایم، بگوییم. آقای فقیری، حاجی امینی، و دوستان دیگر بیایند، پشت میز خطابه بایستند و بگویند که برای این افتخاری که خلق شد چه آدم‏‌هایی را از دست دادیم و چه سرمایه‌هایی را نابود کردیم.

در اینجا از دوستی به نام سجاد برایم گفتند که از هم‌رزمان «آته محمد حسین» بوده است. حیرت می‌‏کنم که خاطره‏‌ها چگونه در ذهن و زندگی انسان‏‌ها ‏تکرار می‌‏شوند. اجازه دهید اینها بیایند و برای شما از «آته محمدحسین» بگویند تا دیگر به جایی نرسیم که «آته محمدحسین»‏های ‏‏خود را مفت و رایگان از دست دهیم. آته محمد حسین، «انجنیر شیر» نام داشت، مخلص‌‏ترین و پاک‌‏ترین فردی که شاید به مشکل می‌‏توانستیم پیدا کنیم؛ اما همین فرد مفت و رایگان از دست ما رفت. مفت و رایگان! شما از افتخاری که آفریده شد، سخن می‌‏گویید. می‌‏گویم بلی، افتخار آفریده شد؛ اما به بهای ‏‏انجنیر شیر حسین!

حالا بیان خاطره‏‌های عبرت‌ناک گذشته برای ما یک نعمت است. نعمتی که کسی بیاید و برای ما از بهایی سخن بگوید که زمانی در تاریخ پرداخت کرده‌ایم. این نعمت را سپاس‌گزاری کنیم که خداوند گفته است: «ان شکرتم لازیدنکم»؛ اگر از نعمت سپاس‌گزاری کنید، نعمت را برای شما افزایش می‌‏دهم. شکر نعمت، یعنی استفاده‏‌ی ‏درست از نعمت. ما می‌‏توانیم از لحاظ زبانی بگوییم «الحمدلله»: اما شکری که خدا گفته است به این بیان لفظی محدود نمی‌‏‏شود. این شکر لفظی خوب است، چون ما انسانیم و انسان باید با لفظ خود از آدمی که برای او خدمتی می‌‏کند و سودی می‌‏رساند، تشکر کند.

اما شکری که خدا می‌‏گوید به اینجا متوقف نمی‌‏‏شود. شکر خدا استفاده‏‌ی ‏درست و بهینه از نعمت خداست: پدری که در کنار شما هست، نعمت خداست. تا زمانی که سایه‏‌اش روی سر تان هست، از او خوب استفاده کنید. زیرا وقتی پدر نبود، می‌‏فهمید که این کوه پشت سر شما چه نعمتی بوده است. مادری که امروز به خانه می‌‏روید پیش روی تان لبخند می‌‏زند و شما را در آغوش می‌‏گیرد، نعمتی است که با هیچ چیزی برابر نمی‌‏شود. این را وقتی می‌‏دانید که یک بار متوجه شوید مادر نیست. استفاده‏‌ی درست از این نعمت‌‏ها یعنی انجام کاری که برای شان منتهای ‏‏خوشی و سرور را خلق می‌‏کند. سپاس‌گزاری از نعمت خدا یعنی اینکه وقتی نعمتش را استفاده کردی، احساس کنی که خدا به روی تو لبخند می‌‏زند و می‌‏گوید آفرین، بنده‏‌ی ‏سپاس‌گزار من، این بهترین سپاسی بود که از نعمت من انجام دادی. شکر نعمت این است: شکر نعمت نعمتت افزون کند/ کفر نعمت، از کفت بیرون کند!

این کسانی که امروز هستند و می‌توانند از تجربه‌های عبرتناک گذشته برای تان سخن بگویند، نعمت‌هایی‌اند که از آنها بشنوید و استفاده کنید تا فردا وقتی در میان تان نبودند، حسرت شان را نخورید و در دریغ شان بر خود نپیچید. من می‌گویم هر سرمایه‌ی انسانی یا مادی را که از این پس، به میمنت آگاهی و عبرتی که اندوخته‌ایم، حفظ می‌کنیم، یک نعمت است و باید سپاس‌گزار این نعمت باشیم.

مزاری نعمت بزرگ زمان ما بود!

نعمت بزرگ دیگر، مزاری بود. چه می‌گویم؟ مزاری نه تنها در زمان حیات خود، بلکه اکنون نیز با الگویی که برای ما خلق کرده است، نعمت بزرگ زمان ما است. این نکته را می‌‏خواهم با تأکید بگویم. باورم این است که هر تعبیر دیگری در مورد بابه مزاری، می‌‏تواند در ظل همین تعبیر جا بگیرد: بابه مزاری برای ما یک نعمت بود. او چگونه نعمتی بود؟ نمی‏‏‌گویم که او برای ما فلسفه یا سیاست یاد داد. حتی نمی‌گویم که او ما را نجات داد. نخیر. دقت کنیم که بابه مزاری ما را نجات نداد. او وقتی که رفت تنهای ‏‏تنها به دست دو سه طالبی افتاد که با سر و صورت طالبی آمدند، دست و پایش را بستند و با گوش‌‏های ‏‏او بازی کردند و دو روز بعد جنازه‏‌ا‌ش را در غزنی روی دست مردم گذاشتند در حالی‌‏که جسمش را با برچه شقه شقه کرده بودند.

مزاری وقتی خود را نجات داده نتوانست، چگونه می‌‏توانیم ادعا کنیم که ما را نجات داد؟ … اما مزاری چیزی برای ما داد که از نجات ما هم بزرگ‌‏تر بود: او آمد و برای یک نسل، برای انسان این جامعه، در یک زمان خاص، راه نجات را یاد داد. او برای تک تک ما یاد داد که تو هم می‌‏توانی انسان باشی، تو هم می‌‏توانی مثل دیگران بایستی و حرف بزنی و سخن بگویی و پیام خود را مطرح کنی و در برابر چشم‏‌غره رفتن و هیاهوی دیگران خود را فراموش نکنی…. و این هدیه‌ی کوچکی نبود.

بسیاری از دوستانی که اینجا هستند، می‌‏دانند که مزاری آدم مغرور و پرمناعت بود. حتی یکی از اتهاماتی که بر او وارد می‌‏کردند همین بود که او شخصی خودخواه است. من این وصف را در مورد او انکار نمی‌کنم؛ اما می‌گویم که او «خودخواه»، به آن معنای منفی که دیگران می‌گویند، نبود. کسانی در کنار او به خود باور و اعتماد پیدا کردند که اشخاص ساده و کم‏‌وزنی بودند. او برای همین افراد وزن و اعتباری داد که در هیچ حالتی احساس کوچکی و حقارت نمی‌‏کردند. همین افراد، وقتی با مسعود و حکمتیار و هر شخصی دیگر طرف می‌‏شدند، با عزت، اعتماد به نفس و مناعت کم‏‌نظیری عمل می‌‏کردند و حرف می‌‏زدند. مزاری برای همه‏‌ی این افراد، شخصیت و مناعت بخشیده بود. بلی، او بی‌‏عزتی و ذلت را برای مردم خود تحمل نمی‏‏‌کرد. اگر خودخواهی، خود را خواستن، خود را احترام کردن و به خود اعتناکردن باشد، درست است که او خودخواه بود.

حرف مشهوری از مزاری باقی مانده است که به نظر می‌‏رسد نه تنها بار عاطفی شدیدی دارد، بلکه عمیقاً رنج‌‏دهنده است. سید منصور نادری در جریان دیداری در کابل، از او پرسید که برای مردم خود چه می‌‏خواهد. گفت: می‌‏خواهم که دیگر هزاره‌‏بودن جرم نباشد. این سخن شاید اکنون برای ما ساده و عادی جلوه کند و شاید هم برخی از شنیدن آن دچار تعجب شوند که یعنی چه: هزاره بودن جرم نباشد؛ یعنی کسی هست که هویت مرا به جرم تبدیل کند؟ اما کسی که در نسل من یا پیش از من قرار داشته باشد، می‌‏داند که جرم هزاره بودن یعنی چه. به تعبیر آقای دای‌‏فولادی، در شهر راه می‌‏گردی، شهر را پر می‌‏کنی، در تمام جای شهر هستی اما هیچ کسی تو را نمی‌‏‏بیند. هیچ کسی نمی‌‏‏داند که در این شهر هزاره هم هست. زیرا هزاره کسی نیست: خر بارکش، قلفک‌‏چپات، موش‌‏خور… این است که می‌‏گویم مزاری با این سخن خود تاریخ سیاسی افغانستان را در برابر سوالی قرار داده است که برای پاسخ آن باید در قامت یک تاریخ عمل کند. کشوری که در آن انسانش به جرم تبدیل شود، این کشور چه گونه کشوری خواهد بود؟

مزاری با این سخن خود در واقع وجدان تاریخی ملت افغانستان را به پرسش گرفته است. در این کشور چگونه وضعی حاکم بوده است که شهروندانش، هم‏‌نسل و هم نوع خود را خر بارکش و موش‌خور می‌گویند و تحقیر می‌کنند؟ وی تو را تحقیر کرده و خندیده است؛ اما تو به خود فرو رفته و خورد شده ای!

انسانی که از تحقیر دیگری لذت می‌‏برد، انسان نیست. در عقب سخن مزاری همین سوال نهفته است. او با همین حرف آمد و رفت. بنابراین، او نیامد که ما را نجات بدهد. فقط آمد تا برای ما بگوید که تو انسان هستی و می‌‏توانی از هر چیزی در این کشور حساب بگیری. این، راه نجات، الگوی نجات است؛ چیزی فراتر از نجات.

و می‌‏دانیم که در زمان مزاری، انسان‏‌ها با همین نگاه و پیام او چقدر و چگونه به خود باور کرده بودند. نه تنها به خود، بلکه به ارزش دیگری در زندگی جمعی خود باور کرده بودند: «قدرت». قدرتی که بالفعل در دست شان بود و همین قدرت به آن‌ها «توانایی عمل» می‌‏داد. او برای همه، از جمله همان پسری که در پیش روی سینما بریکوت نشسته و بالای کسی جلغوزه پوست می‌‏کرد، یاد داد که چگونه به خود باور داشته باشند.

نمی‌‏گویم که مزاری برای آن پسر گفته است که برو این‌گونه عمل کن تا پشتون یا کسی دیگر بفهمد که تو چه کسی هستی. نخیر. او تنها آمد و با صدای شفاف و صریح گفت: در این مُلک قانون‏‌هایی وجود داشته که به هیچ وجه قانون‌‏هایی ‏‏عادلانه نبوده‌اند. آدم به این قانون‌‏ها افتخار نمی‌‏‏توانسته. و بعد جوابش را شما می‌‏دانید که چه بوده است.

مزاری یاد داد که حتی آن طفلک هم می‌‏تواند از قدرت خود حساب ببرد. فرق نمی‌‏‏کند که من امروز یک کودک هستم؛ من تفنگی در دست خود دارم که می‌‏توانم با آن برای تاریخ بگویم که صد سال تو بالای من جلغوزه پوست کردی، یک لحظه من بالای تو جلغوزه پوست می‌‏کنم تا بفهمی که جلغوزه پوست کردن یعنی چه! این را مزاری گفت و من از بیان این حرف در پیشگاه تاریخ هیچ ابایی ندارم و این را هیچ عیبی برای مزاری نمی‌‏‏دانم. بگذارید هر کسی دیگر مزاری را با این نقشی که در تاریخ داشته، برای محکمه می‌‏برد، راهش باز باشد.

بلی، مزاری در تاریخی که در آن یکی حق داشته بالای دیگری جلغوزه پوست کند و یکی همیشه جلغوزه پوست کرده، سوالی را خلق کرد. هر کسی خواهان محاکمه‏‌ای در تاریخ بود، بگو بیاید و اول این سوال را پاسخ بگوید. مزاری آمد و برای مردم یاد داد که اگر کسی آمد تو را بکشد، تو هم می‌‏توانی او را بکشی! حرف دشوار و تلخی است؛ اما باید آن را با حوصله و شکیبایی دقت کرد. پیش از مزاری این سخن را فرانتس فانون گفته بود. فرانتس فانون یک نویسنده‏‌ی ‏کاراییبی، سیاه‌پوستی است که در الجزایر می‌‏جنگد. دوزخیان روی زمین را نوشته است. این سخن در ترجمه‏‌ی ‏حرف او از زبان سارتر، فیلسوف بزرگ فرانسوی، گفته می‌‏شود که فرانتس فانون در دوزخیان روی زمین نشان داد که استعمارگر تا زمانی که تیزی کارد استعمارزده را روی پوست گلوی خود احساس نکند فکر نمی‌‏‏کند که استعمارزده هم ‏گاهی ‏‏می‌‏تواند خشمگین شود. هوارد فاست در مقدمه‏‌ی ‏کتاب اسپارتاکوس می‌‏نویسد که اسپارتاکوس شکست خورد؛ اما نشان داد که اگر انسانی تصمیم بگیرد به خاطر هدف خود تا پای مرگ پیش برود، دنیا را تکان می‌‏دهد. مزاری برای آدمی که در تاریخ سیاسی کشور خود جرم بود، نشان داد که اگر تو تصمیم بگیری که بودن خود را با این کرامت و انسانیت خود معنا کنی، دنیا را تکان می‌‏دهی. او نشان داد و گفت: تو هر چه بخواهی، ‏هستی و هر چه بخواهی، می‌‏توانی باشی.

هزار‏ه‏‌هایی ‏‏که امروز در کابل می‌‏بینیم، انسان‏‌های رحیم و رئوف و مدنی‌اند؛ اما فراموش نکنیم که در جوهر آنها همان کسی وجود دارد که روزی بالای مردم جلغوزه پوست می‌‏کرد! آرام و مدنی‌‏بودن امروز این انسان به معنای آن نیست که او دوباره نمی‌‏تواند همان فرد دیروزی شود.‌

امشب من، از جلوه‏‌های مختلف همین جوهر انسان هزاره برای شما سخن می‌‏گویم. اتهام هیچ عنوانی شما را هراسان نسازد. این جوهره مال انسان است، انسان واقعی. انسان هزاره در کنار جلوه‏‌های دیگر در جوهر خود، این امکان را نیز دارد که می‌‏تواند از عصرهای دشوار، خوب عبور کند: یک بار امکان متناوبِ جلغوزه پوست کردن را نشان می‌‏دهد؛ اما باری دیگر نوک قلم را تیز می‏‌کند و روی دست انسان می‌‏گذارد و برایش می‌‏گوید که: «ن. والقلم و مایسطرون». سوگند به قلم و آنچه که می‌‏نویسند! من از این جوهره نیز به عنوان یک نعمت ارزش‌مندی یاد می‌‏کنم که خوب است آن را به یاد داشته باشیم.

عزیز رویش

Share via
Copy link