ساعت 11:30 شب است و من طبق عادت همیشگی روی پشتبام نشستهام و به ستارهها خیره شدهام. دوباره تلاش میکنم مثبتاندیش باشم؛ اما این شب، درد عمیقی وجودم را در برگرفته است. بر خلاف دردهای دیگر که سوزنک میزنند، این درد آرامآرام همهی وجودم را نوازش میکند. چقدر آشناست این درد شیرین، گویی برای همیشه در قلبم رخنه کرده است. بغض سنگینی گلویم را گرفته و حس میکنم ستارهها، آسمان و مهتاب، همه غمگیناند.
آری! سه سال میگذرد از زمانی که دلتنگ مکتبم هستم. چشمانم را میبندم و خود را مقابل آیینه تصور میکنم. شادی در چشمانم برق میزند، چادرک سفیدرنگی بر سر دارم و یونیفورم اتوکشیدهام ذوقم را دوچندان کرده است. ایستادن مقابل آیینه در اولین روز هفته با لباس منظم مکتب، یکی از زیباترین حسهای زندگیام بود.
چشمانم را دوباره باز میکنم. همه جا تاریک است و من تنهایم. نگاهم به ساختمان قدیمی مکتبم میافتد که نزدیک خانهی ما است. یاد شبهایی میافتم که از همین پشتبام به آن نگاه میکردم و داستانهای ترسناکی از خودم میساختم. صبح که میشد، همه را برای دوستانم تعریف میکردم و میگفتم: «مواظب باشید! مکتب ما جن دارد. هرگز تنها به جاهای خلوت نروید!»
چقدر خندهآور بود که چقدر ساده باور میکردند و من هم قوهی تخیلات ذهنم را تحسین میکردم….
امشب دلتنگ آن خاطرات و خندیدنهای بیدغدغه شدهام. تاوان این درد را چه کسی پس میدهد؟ آیا حق من این بود که اینگونه قربانی بازی سیاست شوم؟ من دوست داشتم کمی دیرتر اینقدر بزرگ شوم.
قبول دارم که در این سه سال چیزهای زیادی یاد گرفتهام. واقعبینتر و مستحکمتر شدهام، اما دیگران چه؟ دخترانی که در پانزده یا شانزدهسالگی مجبور به ازدواج شدند؟ دخترانی که برای همیشه با زندگی وداع کردند؟ آنهایی که دیگر نخندیدند و کلمهی«رویا» را برای همیشه فراموش کردند؟
در این شب، چه کسی از خانهی ما یا وطن ما دستم را گرفته، به چشمانم خیره شده و با گلویی پر از بغض میگوید: «درکت میکنم!» چه کسی؟
چند دهه از واقعهی کربلا گذشته است؛ اما هنوز مردمانی که هرگز امام حسین را ندیدهاند برایش عزاداری میکنند. وفاداریشان را تحسین میکنم، اما کاش اندکی هم به یاد ما بودند. کاش اینقدر زود همهچیز را فراموش نمیکردند. انفجارها، از دست دادن جوانان ما، شکستن قلبهای ما و….
جملهای هست که میگوید: یکی از سختترین احساسات دنیا، دلتنگی برای کسی است که هنوز اینجاست. درست مثل حس امشب من. من هنوز در کابل هستم؛ اما کابل دیگر در من نیست. سه سال میگذرد از زمانی که ما را از هم جدا کردند.
من بیشتر اوقات، دردهایم را با نوشتن، رفتن کنار قبرها و گوش سپردن به آهنگهای احمد ظاهر و ساربان تسکین میدهم؛ اما دیگر کلمات در مقابل این دردها کم میآورند. فقط یک موزیک بیکلام میتواند اندکی مرا آرام کند.
یادم میآید سال 2022، زمانی که در مرکز آموزشی کاج انفجار رخ داد، تا چند هفته در خودم فرو رفته بودم و وضعیت روحیام بد بود. برادرم میگفت: «میدانی طالبان و داعش، وقتی برای یک انفجار برنامهریزی میکنند، حتی به افسرده و ناامید کردن من و تو هم فکر میکنند. دوراندیشیشان در ضربه زدن بینهایت بزرگ است!» حالا که فکر میکنم، آنقدرها هم دوراندیش نبودند. آنها به از پا درآوردن و ناامید کردن همهی ما فکر میکنند؛ اما به عقدهای عمل کردن و مستحکمتر شدن ما چه، آیا به این هم فکر میکنند که آنان نیروهای سرسختتر در مقابل شان به وجود میآورند؟
امروزه دنیا مدرن شده است؛ اما اینها هنوز با همان تفکر قدیمی خود عمل میکنند. مهم نیست چقدر درد در سینه دارم، مهم این است که هنوز هم دوام آوردهام.
اگر امروز یک سکینه را از دست دادهایم، بهجایش صدها فاطمهی دیگر ادامه دادهاند. آنها حق مکتب رفتن را از ما گرفتند، ولی ما بازهم درس خواندیم. آنها قلمهای ما را شکستند؛ اما ما بازهم نوشتیم. بازهم خندیدیم، رقصیدیم، ترانه خواندیم.
خواستند زندگیمان را به یک رنگ سیاه خلاصه کنند، اما رؤیاهای ما رنگی بودند. امشب، در همین جا، یک بار دیگر برای خودم قول میدهم که ادامه بدهم و دوام بیاورم. این فقط من نیستم؛ این دستانی که مینویسند، دستان همان دخترانی است که دیگر ننوشتند.
به نمایندگی از تمام آن دختران، به رؤیاهایی که متعلق به همه ماست، قول میدهم که به آنها برسم. نسلی که بعد از ما خواهد آمد، نباید بیتفاوت از کنار قبرهای ما عبور کند.
ما همان کسانی بودیم که میان ویرانیها، همچون نیلوفر آبی، سبز ماندیم. این سبز ماندنها، ریشه میخواهد. نسل بعدی ما نباید دردهای ما را تکرار کند.
نویسنده: ریحانه صمیمی