من حالا در ادارهی مکتب خود، نزدیک بخاری نشستهام. دیشب هُشدار موبایلم را برای ساعت ۵:۴۰ صبح تنظیم کردم، چون باید رأس ساعت ۷ در کلاس «امپاورمنت» حاضر میشدم. صبح که هشدار به صدا درآمد. هوا هنوز کاملاً تاریک و خیلی زود بود. خستگی خواب همچنان بر من حاکم بود. هشدار را خاموش کردم و دوباره به خواب رفتم.
اما چند دقیقه بعد، با شتاب از خواب پریدم. به یاد آوردم دختری هستم که در جامعهای زندگی میکند که درهای بسیاری به روی او بستهاند. کلاس امپاورمنت برای من نه یک کلاس عادی، بلکه یک فرصت طلایی است؛ فرصتی که میتواند مرا در میان این محدودیتها قدرتمند کند. با این فکر، فوراً شال و کلاهم را گرفتم. شالم را روی سر و گردنم پیچیدم و کلاهم را محکم تا بیخگوشهایم پایین کشیدم. خواهر کوچکم، فرشته را هم آماده کردم. با هم به سوی مکتب حرکت کردیم.
وقتی از در حویلی بیرون شدیم، هوا هنوز کاملاً تاریک بود و بوی دود موترها در فضا پیچیده بود، به طوری که حتی نمیتوانستیم چیزی را بهدرستی ببینیم. تنها روشنایی موجود، چراغهای موترهایی بود که از خیابان عبور میکردند. من و فرشته به سمت سرک رفتیم تا سوار «ملی بس» شویم و مسیر خانه تا نزدیکترین ایستگاه سرویسها را با آن طی کنیم.
ترس از تفنگداران مویکشالی که ممکن بود ما را در این صبح زود بازداشت کنند، در دلمان سنگینی میکرد. با این حال، هر قدر منتظر ماندیم، خبری از ملی بس نشد. در حین انتظار، هر کسی که با بایسکل یا موتورسایکل از کنار ما عبور میکرد، چیزی میگفت یا نظری میداد که بر سنگینی آن لحظه میافزود.
در آن لحظه بیش از همیشه درک کردم: دختر بودن در افغانستان چقدر دشوار و پرچالش است. گویی در این سرزمین، دختر بودن خود بهتنهایی جرم بزرگ است؛ اما در همان لحظه، با تمام وجود فهمیدم که برای رسیدن به اهدافم، باید آماده باشم سختیها را بشنوم و تحمل کنم. این مسیر آسان نیست؛ اما ارزشش را دارد.
لحظهی بعد، ملیبس آمد. هر دوی ما سوار شدیم. موتر با هر تکانی که میخورد، مرا به یاد سرنوشت لرزانی میانداخت که ما به عنوان دختر شاهد آن بودیم. تعجب نکردم. حس جالب و آموزندهای به سراغم آمد. تشبیه تکان خوردن موتر ملیبس در آن صبح زود با سرنوشت خودم و میلیونها دختر سرزمینم، مثل برقی بود که در صفحهی ذهنم پدیدار شد. چشمانم را بستم. خواستم این تمثیل و تشبیه را بیشتر و بهتر درک کنم.
موتر تکان میخورد. حس میکردم تکان خوردنش شدیدتر میشود. من هم با هر تکانخوردن امکان مییافتم که زاویههای بیشتری را در زندگی و سرنوشت خود ببینم. گاهی حس میکردم که این تکانخوردن مرا به درک گذشتهام نیز کمک میکند. من داشتم میان گذشته و حال و آینده رفت و آمد میکردم.
خواهرم دستم را کشید و گفت: راحله، بیا پیاده شویم. رسیدیم. چشمانم را باز کردم. دست خواهرم را محکمتر فشردم. گرمای دستش را حس کردم. حس کردم دستان کوچک او قوت قلب من شده است. حس کردم او هم در تجربههایم شریک و در مقابله با چالشهای زندگی همراهم هست. دستانش را باز هم کمی فشار دادم. حس کردم او هم از این فشار احساس قوت و صمیمیت کرد و خوشش آمد. چشمانش را بالا گرفت و به سویم دید. لبخند زد؛ کودکانه و قشنگ و شاد. برق شادی را در چشمانش دیدم. دستانش را باز هم محکمتر فشار دادم و گفتم: سریعتر گام بردار. راه دور است و ما دیر کردهایم. حالا هم خیلی دیر شده است.
خواهرم چیزی نگفت. گامهایش را در کنار من تندتر کرد. سرعت من و او باز هم برایم حس و حال خوبی خلق کرده بود. حس اینکه ممکن است کلاس امپاورمنت را در کنار همصنفانم از دست دهم، اذیتم میکرد. باز هم با خود فکر کردم که قبل از این هم با ناآگاهی خود و خواست دیگران، فرصتهای زیادی را از دست داده بودم. این یکی در کنار آنها؛ اما این بار خودم آگاهم که چیزی را از دست دادم و مقصرش هم خودم بودم. عهد کردم که هم تکانهای زندگیام را کاهش دهم و هم فرصتهایی را که از دست دادهام جبران کنم.
وقتی صنف شروع شد، درس قشنگی را شاهد شدم. دقیقاً همان چیزی که من در جستوجو و در انتظارش بودم. زندگی؛ فراتر از زنده بودن! … شکل زندگی، معنای زندگی و مهمتر از آن سه سطح از معنایی که برای زندگی قایلیم.
حالا که این یادداشتها را مینویسم، توانایی خود به عنوان یک دختر را بیشتر حس میکنم. به یاد سخن استادم میافتم که میگوید: وقتی این همه مصروف و مشغول شما و لباس و موی و روی و صدا و حرکت و آزادی و حضور تان هستند، به معنای این است که از شما احساس نگرانی و ترس کردهاند. نمیخواهیم کسی از ما احساس نگرانی و ترس کند. میخواهیم از ما احساس محبت و صمیمیت و خوبی و زیبایی کنند. احساس قدرت کنند؛ اما حالا که از این حس خود را محروم کردهاند، لازم نیست من یا ما، به عنوان دختران، بترسیم یا بشرمیم یا میدان خالی کنیم.
با خود عهد کردم که دختر بودنم را به سرمایهی بزرگ زندگی خود و همنسلان خود، برای دختران آیندهای که بعد از ما میآیند، تبدیل کنم. دندانهایم را روی هم فشردم. لبانم را اندکی باز کردم و نوک زبانم را لای دو لبم گردش دادم. لبانم نمناک شد. لبانم کمی کش خوردند و حس کردم لبخند زیبایی بر لبانم شکل گرفت. حس کردم پیروز شدهام و به آرامش و اطمینان رسیدهام. گفتم: این است معنای همان حرفی که استادم از آن به نام «امپاورمنت» یا «توانمندی» یاد می کند.
نویسنده: راحله حسینی