خودت را پیدا کن دختر!

Image

اوایل حکومت طالبان بود. هنوز دروازه‌های مکتب و دیگر کورس‌ها برای دختران بسته نشده بود. همه‌ی دختران با شوق و امید به سوی مکتب می‌رفتند و من هم یکی از آنها بودم. در صنف دهم مکتب، اول‌نمره‌ی صنفم بودم و بسیار با جرات و بااستعداد، تلاش می‌کردم تا در هر برنامه‌ای که در مکتب برگزار می‌شد، شرکت کنم.

زمانی که امتحانات سالانه نزدیک شد، من آماده بودم. این امتحانات نتیجه‌ی یک سال زحمت ما بود و باید با موفقیت سپری می‌کردیم. امتحان جیولوژی روز چهارشنبه بود. شب قبل، تا ساعت 12 شب بیدار ماندم و برای امتحان آماده شدم. صبح، بعد از انجام کارهای خانه، به مکتب رفتم. وقتی وارد صنف شدم، ترس و دلهره در چهره‌ی همه دیده می‌شد.

استاد جیولوژی وارد صنف شد، ورق‌ها را تقسیم کرد و گفت که تمام امتحانات باقی‌مانده قرار است در یک روز برگزار شوند. دلیل این تصمیم، بسته شدن دروازه‌های مکتب به دست طالبان بود. برای من این خبر ترسناک بود. چرا باید امتحانات که قرار بود دو هفته طول بکشد، یکجا برگزار و تمام می‌شد؟

امتحان‌ها را با تمام نگرانی‌ها گذراندم. با امید راهی مکتب شده بودم؛ اما با ناامیدی به خانه برگشتم. وقتی وارد اتاقم شدم، بالش را محکم در بغلم گرفتم و گریه کردم. از عمق دل فریاد زدم. ترس من بی‌دلیل نبود؛ تاریخ دوباره در حال تکرار شدن بود.

مادرم وارد اتاق شد و مرا در آغوش گرفت. او گفت: «این وضعیت ادامه نخواهد داشت. هیچ ظلمی ابدی نیست. تو فقط ناامید نشو، خیر است دخترم. آنها هر چه بخواهند، سر راهت مانع ایجاد کنند، تو باز هم می‌توانی درس‌هایت را از خانه ادامه بدهی تا وقتی که دروازه‌های مکتب باز شوند.»

این تسلی‌ها تا امروز ادامه دارند. بعد از بسته شدن دروازه‌های مکتب، من کاملاً دختری کم‌جرات و افسرده شدم و تقریباً یک و نیم سال از درس و فعالیت‌های اجتماعی دور ماندم. هیچ انگیزه‌ای برای ادامه دادن نداشتم. حتی جرات نداشتم از خودم دفاع کنم. هر روز اخبار جدیدی از ظلم و ستم طالبان به دختران می‌آمد و این ترس و دلهره‌ها را برایم بیشتر می‌کرد. به همین دلیل از خانه بیرون نمی‌رفتم. مادرم با نگرانی زیاد وضعیت مرا می‌دید و از وضعیت من بیشتر ناراحت می‌شد.

یک روز بهار، در عروسی عمه‌ام در جاغوری دعوت شدیم. ابتدا پدرم قصد داشت تنها برود؛ اما مادرم مرا قانع کرد که شاید این تغییر محیط باعث شود افسردگیم کم شود. به پیشنهاد مادرم پذیرفتم که همراه آنها به عروسی بروم. در ابتدا هیچ اشتیاقی نداشتم که از خانه بیرون بروم و با دختران قریه میله کنم، تا این‌که کم‌کم با دختر مامایم همراه شدم و به شادی‌های آنان سهیم شدم.

عروسی عمه‌ام روز شنبه بود. همه‌ی دخترها خود را برای عروسی آراسته بودند. من نیز لباس محفلی خود را پوشیدم و ساده آرایش کردم. وقتی وارد مجلس شدم، همه نگاه‌ها به سمت من بود. زنان قریه می‌پرسیدند: «عروس من می‌شی؟» از این حرف‌ها خوشم نمی‌آمد. در آن زمان، سنت‌های قریه به این صورت بود که هر چه دختر کم‌سن‌تر ازدواج کند، بهتر است.

این عقاید و رسوم به روح و روان دختران آنجا آسیب می‌زد. وقتی در جمع آنها بودم، بیشتر از پیش احساس می‌کردم که افکارشان بسیار محدود است. مادرم می‌گفت شاید حال و هوایم تغییر کند؛ اما اینطور نبود. بدتر از قبل دلم گرفته بود. هر روز از پدرم می‌خواستم که به خانه برگردیم. تقریباً یک هفته در آنجا ماندیم، ولی هیچ تغییر مثبتی در حالم رخ نداد.

برگشتیم به خانه. برای اینکه مادرم خوشحال شود، خودم را شاد نشان دادم؛ اما هیچ خوشحال نبودم. نمی‌دانستم چگونه حالم را بهتر کنم. یک روز صبح در صفحات مجازی گشتم و دیدم که دوستم نازنینم، مرا به گروهی به نام «کتابخانه مجازی» اضافه کرده است. در این گروه کتاب‌های زیادی برای خواندن بود. یکی از کتاب‌ها تحت عنوان «خودت را پیدا کن دختر» توجه مرا جلب کرد. عنوانش دقیقاً با وضعیت من همخوانی داشت. آن را دانلود کرده و خواندم.

این کتاب، حس و حال مرا تغییر داد. باعث شد که امروز نرگس باشم. دختری که مسئولیت بزرگی را بر دوش دارد و باید برای انجام آن حرکت کند. دختری که می‌خواهد راهش را از موانع بزرگ پاک کرده و به سوی رویاهایش حرکت کند. نرگس اکنون دیگر دختر افسرده و گوشه‌نشین نیست. با خواندن تنها یک کتاب، قدرت گرفته و تصمیم دارد زندگی تحقیرآمیزی که گروه‌های جاهل برای او رقم زده‌اند، تغییر دهد.

نویسنده: نرگس نوری

Share via
Copy link