برقع چیست؟ آیا شما میدانید؟ آنچه من از برقع، یا همان چادری، میدانم، تنها یک تکه پارچه با رنگهای مختلف است؛ اما همین دو متر پارچه، آرزوهای بسیاری از ما دختران را نابود کرده و رؤیاهای ما را بر باد داده است. برقع فقط یک پوشش نیست؛ بلکه نمادی از محدودیت، سرکوب و دیوارهایی است که بر سر راه زنان این سرزمین ساختهاند.
از زمانی که دست راست و چپ خود را شناختم و وارد مکتب شدم، زنانی را با این چادر میدیدم. آن زمان فقط شش سال داشتم و شاگرد صنف اول مکتب بودم. حتی در خانوادهی خود ما نیز، هر وقت مادرم از خانه بیرون میرفت، این چادر را میپوشید. روزی از او پرسیدم: «مادر جان، چرا شما زنان این چادر را میپوشید؟»
او پاسخ داد: «دخترم، پوشیدن این چادر نشانهی افغان بودن ما است.»
با خودم گفتم: آیا واقعاً یک چادر میتواند هویت افغان بودن ما را ثابت کند؟ سالها گذشت و کمکم متوجه شدم که این چادر تنها بخشی از یک سیاست است؛ سیاستی که به نام فرهنگ، زنان را در بند کشیده است.
در گوشهای از حویلی ما، همسایهای داشتیم که تنها یک دختر به نام نیلاب داشت. خودش از همان زنان برقعپوش بود و حتی بر سر دختر دهسالهاش هم برقع میپوشاند. روزی از نیلاب پرسیدم: «چرا برقع میپوشی؟»
او گفت: «این رسم ماست و ما مجبوریم به آن عمل کنیم.»
پرسیدم: «آیا راضی هستی؟»
او لبخندی تلخ زد و گفت: «راضی باشم یا نباشم، چه فرقی میکند؟» سپس اضافه کرد: «هیچوقت نگذار که این چادر را بر سرت بپوشانند.»
تعجب کردم و پرسیدم: «چرا؟»
چشمان نیلاب پر از حسرت بود، وقتی گفتم چرا؟ مثل اینکه آرزوهای او هم پشت این چادر دفن شده بود. گفت: «حالا نمیدانی؛ اما زمانی همین چادر آرزوهایت را میگیرد، همین چادر باعث میشود که زیباییهای دنیا را نبینی.»
سالها گذشت و برقع دوباره به مکاتب ما بازگشت؛ آرزوهای ما را گرفت و همانند پردهی سیاه، نور رویاهای ما را خاموش کرد و دنیا را در سایههایش فرو برد.
این خاطرات در ذهنم مرور میشد تا روزی که با زنی دیگر در موتر مواجه شدم. زنی که قصهاش بازتاب همان دردها بود.
سال ۱۴۰۳ بود. تاریخ یازدهم قوس، برای رفتن به کورس آماده شدم. آن روز کمی دیر شده بود، برای همین میخواستم مسافت خانه تا کورس را با موتر طی کنم. در موتر نشسته بودم که زنی با چادر کنارم نشست. چادرش کمی از بازوهایش عقب رفت. همان لحظه، مردی که پهلویش نشسته بود، با خشونت گفت: «نمیتوانی یک چادر را درست نگه داری؟ تو نمیدانی این چادر، نشانهی غیرت و ناموس ما افغانها است؟»
با خودم گفتم مگر چادر میتواند نشانهی غیرت و ناموس باشد؟ در همان حال، صدای زن را شنیدم که آرام گفت: «با همین چادر، تمام آرزوهایم را از من گرفتی. دیگر چه چیزی مانده که از من بگیری؟»
آن روز تمام فکر و ذهنم مشغول آن زن بود. چرا آن جمله را با چنین آهستگی گفت؟ گویا از مردی که کنار او نشسته بود، ترس داشت؟ یا شاید میخواست من حرفهایش را بشنوم؟
بدون شک، آن زن تحت فشارهای اجتماعی، مجبور به پذیرش این رسوم و سنتها شده بود؛ رسوم و سنتهایی که آرزوها و آزادیهای ما را ربودهاند.
اما حالا همین برقع برای من، منی که یک دختر افغانستانی هستم، نمادی از محدودیتها و فشارهای اجتماعی را تداعی میکند. برقع نهتنها جسم ما را میپوشاند، بلکه رویاها، امیدها و آزادیهای ما را نیز در خود میپیچد.
از آن روز بود که همین برقع برایم حکم چادر ناامیدی را گرفت؛ اما من تسلیم نمیشوم. من به این باور دارم که میتوانم صدای بسیاری از زنانی باشم که در جستجوی هویت و آزادی خود هستند.
ما باید برای حقوق و آزادیهای خود مبارزه کنیم و اجازه ندهیم که سنتهای ناعادلانه، آینده و آرزوهای ما را محدود کنند. تغییر از خودمان شروع میشود و با آگاهی و اتحاد میتوانیم جامعهای بسازیم که در آن هر فرد، فارغ از جنسیت، بتواند آزادانه زندگی کند و به آرزوهایش برسد.
نویسنده: معصومه عینی